۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
هیئت ما
ما توي يه محل قديمي زندگي مي كنيم باكوچه هاي باريك كه از وسطشون يك جوي آب كثيف مي گذره. هيئت محلي ما هم خيلي قديميه . سي چهل سالي قدمت داره. آدماي ريش سفيد توش زيادند. رئيس هيئت ما يه پيرمرد با صفاست كه از وقتي يادم مياد همه مش ماشاالله صداش مي زنند.مرد با حاليه ولي وقتي جوگير مي شه حادثه آفرينه.
مثلا اين يكي را توجه كنيد: هيئت ما هر سال برنامه هاي سنتي خودشو داره. شباي تاسوعا هر سال يه دسته سينه زني راه مي اندازيم و مي ريم خونه يكي از اهالي محل براي عزاداري و اين مسايل.. وقتي دسته وارد كوچه مي شه ديگه جا نيست كسي رد بشه. امسال وقتي براي عزاداري رفته بوديم مردم زيادي از توي خونه هاشون نيگا مي كردند و اشك مي ريختند. وسط اين شلوغيا توي كوچه اي كه سوزن مي نداختي روي زمين نمي افتاد يه پيرزني رفت و در گوش مش ماشاالله يه چيزي گفت. مشتي هم يهو مثل قرقي پريد و ميكروفن را از مداح گرفت و گفت :گوش كنيد... سينه نزنيد گوش كنيد...يه خانمي اومده به من مي گه التماس دعا.... آخه مگه من كي هستم كه به من مي گند التماس دعا... مي گند مريض داريم... حالا شما ها كه سينه زن امام حسينيد دستاتونو بيارين بالا.... بيارين بالا ميخوام دعا كنيم....
همچين با احساس اين حرفا رو زد كه كوچه و جمعيت نفسشون در نميومد. همه با يه حال خاصي دستاشونو بالاگرفتند. پيرزنه هم همونطور كه محكم روشو گرفته بود با گردن كج واستاده بود وسط جمعيت. نگاش كه مي كردم بيشتر بغضم گرفت.
مش ماشالله كه زمينه را مساعد ديده بود صداشو بالاتر و برد و گفت:
خدايا!.... به دو دست بريده حضرت عباس الساعه درد اين زن بي درمان بگردان....
مردم كه تو حال خودشون بودند بلند گفتند : آمين
چند ثانيه طول كشيد تا جمعيت بفهمند چي شد. توي اون كوچه تنگ و باريك با اون همه جمعيت هر كسي دلشو گرفته بود از خنده و يه طرفي و ريسه مي رفت.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
ميلاد حضرت زينب(س) مبارك
به غيرت ، غيرت الله ، مرتضايي (ع)
به زهـرا (س) هم پـرستـاري و دلسـوز
دواي دردهـاي مجتبـايي (ع)
تـو را عبـاسِ (ع) نـام آور بـرادر
تـو فـريـادِ حسينِ(ع) سـر جـدايي
اميـر كـاروان كـوفـه و شـام
بـه همــراه مـريـض كـربلايـي
اگـر در روز محشـر از عنـايت
نمـايـي بهــر اُمت يك دعـايي
خـدا دانـد كه در روز قيـامت
نمـانـد هيـچ كس را روسيـاهـي
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
جريمه بهروز خوش شانس
بعد از سلام و احوالپرسي به دوستش گفت كه داداش جريمه هام دستتو مي بوسه. مي توني يه كاريش كني؟ رفيقشم گفت : چي كارش كنم؟
بهروز فكر كرد يارو شوخي مي كنه. خنديد و گفت : مثل هفت هشت ماه پيش پاكشون كن ديگه. رفيقش گفت : يعني تو هفت هشت ماهه خبر از من نداري؟ بهروز هم تريپ معرفت برداشت و گفت: نوكرتم داداش . هميشه حالتو از بر و بچه ها مي پرسم.
رفيقش گفت : آره جون خودت معلومه. بابا الان هفت هشت ماهه منو از اداره اخراج كردند تو حالا فهميدي.
با خودم فكر كردم من چقدر بدبختم كه اين مدت به بهروز و رفيقش حسوديم مي شد....
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
ارتش صاحب زماني السلام
تـك نـوازي ، عشقبـازي مـي كنـد
مـي زنـد بـر تـار و پـودِ ايـن دلـم
بـار الهـا پس چـرا مـن غـافلـم؟
غـافـل از يـك عـالَـم روحـانـي ام
خـواستـارِ زنـدگـيِ فـانـي ام
روزگـاري بـاغـي از گـُل داشتيـم
سـاقـيِ سـرمست از مـُل داشتيـم
يـك پيـامش حصـرِ آبـادان شكست
چـون كـلامش روي دلهـا مـي نشست
جنـگ بـود و غيـرت و مـردانـگـي
هـم شجـاعت بـود ، هـم آزادگـي
سنـگـرِ غـرق ِ بـه خـونـي داشتيـم
در دفـاع از حـق جنـونـي داشتيـم
هـان مبـادا كـه فـرامـوشش كنيـم
شعلـه ي عشـق است خاموشش كنيم
يـادِ نيـروي زمينـي زنـده بـاد
يـادِ آن رزم آفـرينـي زنـده بـاد
زنـده شـد يـادِ شهيـدانِ وطـن
يـاد چهل و هشت هـزار گلگـون كفـن
ارتشِ صـاحب زمـانـي السـلام
سـرفـرازانِ جهـانـي السـلام
السـلام اي پـاره هـاي جـانِ مـا
اي شهيـدان بـه خـون غلطـان مـا
پـرچـمِ ايـران سـلامت مـي دهـد
رهبـرِ ايـران پيـامت مـي دهـد :
((تـا كـه پشتيبـان ارتش ملت است 1 ))
ارتشِ مـا ضـامـنِ امنيت است
يـاد آن روزي كـه در (( بـازي دراز2 ))
بـابِ ايثـار و شهـادت گشت بـاز
((يا حسين(ع) فرماندهي ازآن توست 3 ))
فتـح (( بُستـان )) نيز در دستـان توست
يادي از (( فتـح الفتـوح 4 )) چون مي كنيم
يـادِ مـردانـي چـو مجنـون مي كنيـم
از (( طـريـق القـدس )) از ((بُستـان )) بگو
از (( شكست حصـر آبـادان 5 )) بگـو
السـلام اي ارتش رزم آفـريـن
السـلام اي فـاتـح (( فتـح المبيـن6 ))
(( دشت عبـاس )) ، (( عين خـوش)) يادش بخير
يـاد ِ راز و رمـزِ (( زهـرا ))يش بخير
اي كـه بـر دست تـو رهبـر بوسـه زد7
بـوسـه بـر بـازويِ حقت مـي سـزد
از (( اِلـي بيت المقـدس 8 )) يـاد كـن
شهـرِ (( خـرمشهـر )) را آزاد كـن
آه اي جان ! يادي از (( سومار9 )) كن
يـادي از آن (( مسلم )) بـي يـار كن
اي ظفـرمنـدان (( ظفـر 10)) يـادش بخير
گـريـه از شب تـا سحـر يـادش بخير
(( كربلاي يك11 )) چو در (( مهران )) بوَد
كـربـلا سـرتـا سـر ايـران بـوَد
اي (( قـلاويـزان 12 )) ز خـونِ عاشقـان
سـرفـراز و سـربلنـدي در جهـان
هيـچ كس از مـرگ روگـردان نبـود
علتِ ايـن امـر جـز ايمـان نبـود
رازِ ايمـان در به خـون غلطيـدن است
سوختـن در آتش و خنـديـدن است
نـورِ ايمـان در تـولاي علـي (ع) است
روحِ قـرآن در تـولاي علـي(ع) است
از ولايت والـه و مجنـون شـدنـد
غـرقِ دريـايـي سـراسـر خـون شدند
ارتشـي بـويِ تـولا مـي دهـد
جـان بـه راهِ عشـقِ مـولا مـي دهـد
مـا حـريـمِ عشـق را پـروانـه ايـم
مـا غـلامِ سـاقـي ميخـانـه ايـم
يـادِ ايثـار و شهـامت زنـده بـاد
پـرچـمِ مـا تـا ابـد پـاينـده بـاد
پاورقيهاي شعر « ارتش صاحب زماني السلام »
1-امام خميني (ره) : امروز ملت پشتيبان ارتش است .
2-بازي دراز نام منطقه اي در غرب كشور كه شاهد حماسه آفريني رزمندگان اسلام بود .
3-رمز عمليات طريق القدس كه منجر به آزادسازي شهر بُستان در تاريخ 8/9/1360 گرديد .
4-لقبي كه امام خميني (ره) به عمليات طريق القدس دادند .
5-عمليات ثامن الئمه در تاريخ 5/7/1360 كه منجر به شكست حصر آبادان شد .
6-عمليات فتح المبين در مطقه دشت عباس و عين خوش در تاريخ 1/1/1361 با رمز يا زهرا(س) انجام شد .
7-امام خميني (ره) : من بر دست و بازوي شما رزمندگان اسلام كه دست حق بالاي آن است بوسه زده و بر اين بوسه افتخار مي كنم .
8-الي بيت المقدس نام عملياتي است كه كه در تاريخ 10/2/1361 منجر به آزادسازي خرمشهر شد .
9-عمليات مسلم ابن عقيل در تاريخ 9/7/1361 در منطقه سومار انجام شد .
10-عمليات ظفر كه در تير ماه 1364 انجام شد .
11-عمليات كربلاي يك در تاريخ 10/4/1365 در منطقه مهران انجام شد .
12-نام قله اي در شهر مهران
گرامي باد روز ارتش جمهوري اسلامي ايران و نيروي زميني.
پاينده باد پرچم پر افتخار سرزمين آزادگان.
۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
قشنگ
يه روز رفته بودم خونهي محمد يكي از رفقاي دوره دبيرستانم. از اون بچه هاي محجوب و خوب . ديدم روي ديوارشون پوستره يه تعدادي مرد و زنه با آلات موسيقي. گفتم چه جالب. نديده بودم وزارت ارشاد به خانم ها هم اجازه بده با سه تار و اين چيزا عكس بندازند. اين زنه كه سه تار دستشه كيه؟
محمد گفت : اون قشنگه.
جا خوردم . از محمد بعيد بود اين حرفا. خيلي با حيا و سر به زير بود. اصلا از اونايي نبود كه بره تو نخ زنها و زيباييشونو اين حرفا. فكر كردم شايد متوجه سئوال من نشده. چند دقيقه گذشت . دوباره پرسيدم : گفتي زنه اسمش چيه؟
گفت : قشنگه ديگه. فكر كردم داره سر به سرم مي ذاره . با تشر بهش گفتم : قشنگه كه قشنگه . از اين قشنگ تر هم هست. نديد بديد...
محمد گفت: بابا جون اسمش قشنگه.
منم كه كلافه شده بودم گفتم : خب اين اسم قشنگش كه مي گي چيه؟ پري، سوري ، اقدس ... چي؟
محمد كه از اينهمه خنگ بازي من حوصله اش سر رفته بود گفت : واااااااااي ديوونه ام كردي ... رواني .... اسمش قشنگه ... قشنگ كامكار......
۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه
بهروز خوش شانس و فرهنگ سازی
گفتم : چطور ؟
گفت : بابا از بس مردم آشغالشونو ميارن توي اين خرابه ميريزن ما ذله شديم ديگه. بوي بدش همش توي خونهي ماست. مي خوام بنويسم لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين مكان آشغال بريزه.
گفتم : اين چه حرفيه؟ زشته.
گفت : همه جا مي نويسن زشت نيست ما بنويسيم زشته؟!
گفتم : باشه . همه بنويسن . مگه هر كي هر اشتباهي كرد ما هم بايد بكنيم؟ آدم بايد فرهنگ داشته باشه. اگر هم مي خواي بنويسي مثلا بنويس: لطفا در اين مكان زباله نريزيد. اين خيلي بهتره . با كلاس تره... خلاصه نيم ساعتي در مورد اين كه بايد با فرهنگ باشيم و اين چيزا حرف زدم . بهروز هم سرشو تكون مي داد و تأييد مي كرد. بالاخره بعد از اين كه مطمئن شدم بهروز شير فهم شده نطقم تموم شد و رفتم دنبالم خريدم.توي دلم خوشحال بودم كه بالاخره تونستم براي يه بار هم كه شده بهروز رو به راه بيارم. با خودم فكر مي كردم كه همه بايد روي فرهنگ سازي در جامعه كار كنند تا سطح فرهنگمون از ايني كه هست بالاتر بياد و ازاين چيزا ديگه .
از خريد كه برگشتم ديدم بهروز روي همون ديوار نوشته : لطفا لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين محل آشقال بريزد.
كاش لااقل بهش گفته بودم كه آشغال با غين نوشته مي شه.
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سهشنبه
وبلاگ نويس
با تن تب دار هم آپ مي كنم
فكر بكر و ايدهي تاپ مي كنم
رختخواب گرم خود وا مي نهم
مي نشينم تند تند تايپ مي كنم
قرص اعصابم اگر خوردم كه هيچ
ور نه بي تعارف هاپ هاپ مي كنم
پول دكتر پول دارو پول درد
فكر كردي اسكناس چاپ مي كنم؟
چون كچل گشتم ز دست زندگي
عكس هايم را فتوشاپ مي كنم
زندگي فيلم است و پايان ميشود
رنج هايش را كلوزآپ مي كنم
الغرض خوانندگان محترم
با تن تب دار هم آپ مي كنم
۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه
مشاعره
مي گويد:
يك سوال ساده دارم گو جواب
با چه زهري شيخ هم زاني شود؟
راهزن بعد از دو ده غارتگري
با چه وردي مرد ربّاني شود؟
مي گويم :
بر تو باد سلام من اي رفيق روحاني
پاسخ سئوالت را مي دهم به آساني
خير و شر و خوب و بد در درون آدمهاست
اين نكتهي جالب را می دانم و می دانی
تا بوَد هواي نفْس، پادشاه مُلكِ دل
این جهان بوَد زندان ما همه چو زندانی
تا مگر کند رحمی آن خدای رحمانی
آزاد شود انسان زین حجاب ظلمانی
آدم نشود محکم جز به بحر طوفانی
لازم شده بر انسان کوشش فراوانی
زیر سایهی صبر و با تلاش ایمانی
هر کسی تواند شد جانشین ربّانی
در قالب پر خیرِِ مَرد پاکِ ایرانی
تندرست و پاینده هم باشی و هم مانی
آرزو کنم هر دَم در کمال انسانی
خود و اهل بیتت را در پناه یزدانی
۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه
فيلمنامه زندگي خرافي
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
مهمانها با شادي و شعف دور عروس و داماد را گرفته اند. عاقد با لحن مخصوص خودش دارد صيغه را جاري مي كند. همه اقوام نزديك در داخل اتاق عقد جمع شدهاند تا شاهد اين لحظه سرنوشت ساز براي اين زوج جوان باشند. اتاق اما از شلوغي جا ندارد. مادر عروس بيرون از اتاق ايستاده و با چهره اي حزن انگيز به دخترش كه در لباس عروسي كنار داماد نشسته نگاه مي كند. مردي بي توجه به موقعيت او را صدا مي زند.
ـ مادر عروس ... مادر عروس ... پس كجايي شما؟ بيا داخل اتاق عقد ديگه؟
ـ ممنون. از همين جا مي بينم .
ـ چرا از بيرونِ اتاق ببيني ؟ ناسلامتي شما مادر عروسي ... بيا كنار دخترت ديگه...
ـ چشم.
زنها در داخل اتاق عقد با اشاره چشم و ابرو و گزيدن لب و دهان به مردي كه مادر عروس را دعوت به ورود مي كند مي فهمانند كه بايد سكوت كند.
مادر اما هنوز سر جايش ايستاده. به پسرش اشاره مي كند تا در اتاق عقد را بيشتر باز كند. مي خواهد بهتر بتواند از ميان انبوه جمعيت دخترش را ببيند. دختري كه با رنج و زحمت بزرگش كرد. مادر ديدن چنين شبي را بارها و بارها از خدا طلب مي نمود. پس از مرگ پدر، مادر براي بچه ها هم پدري كرد و هم مادري. با خون دل خوردن آنها را بزرگ كرد تا در شادترين لحظه زندگي حتي نتواند در كنارشان بايستاد به جرم اين كه زني بود بيوه و دو بخته.
پلان دوم
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
عروس و داماد نشسته اند تا عاقد بيايد و صيغه را جاري كند. اتاق مملو از جمعيتي است كه با شادي براي تبريك گفتن از هم سبقت مي گيرند. دختري كه خواهر داماد است با خوشحالي سعي دارد مجلس را گرم كند. دست مي زند و با صداي بلند شعر و آواز مي خواند. جمعيت با خوشحالي جوابش را مي دهند. دختر از شادي در پوست خود نمي گنجد. روي برادرش را مي بوسد و برايش مي رقصد.
كم كم عاقد مي آيد و روي صندلي مي نشيند. مردها، زنها را دعوت به سكوت مي كنند. همه آماده مي شوند تا عاقد صيغه محرميت را جاري كند. قبل از آن زني جا افتاده خودش را به خواهر داماد نزديك مي كند و در گوشش چيزي مي گويد:
ـ عزيزم مياي بيرون يه لحظه كارت دارم؟
ـ الان؟!!! باشه واسه بعد حاج خانوم. مي خوام عقد رو مي خونن منم باشم.
ـ حالا بيا... دير نمي شه...
ـ چي دير نميشه؟مي خوان بخونن ديگه...
ـ ببين دخترم ... تو دو بخته اي، متاركه كردي. شوگون نداره وقتي عقد رو مي خونن اينجا باشي... به خاطر برادرت مي گم چون مي دونم خيلي دوستش داري...
يك دفعه دنيا تيره و تار مي شود. در نظر دختر، عروسي عزا ميشود. دختر با ناباوري به اطرافيان نگاه مي كند.انگار منتظر است تا كسي او را نجات دهد اما همه با نگاه هايشان به او مي گويند كه وقت را تلف نكندو بيرون برود.فاصله كوتاه اتاق را دختر با سنگيني طي مي كند انگار سالها طول كشيد تا از آنجا خارج شود.
پلان سوم
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
عاقد دارد عقد دايم عروس و داماد را مي خواند. داخل اتاق شور و حالي است اما بيرونش روبروي در اتاق، دو زن ايستاده اند از دو نسل. هر دو با تمام اشتياق از بيرون داخل را نگاه مي كنند و آرام آرام اشك مي ريزند.
آنها به جرم دو بخته بودن حق حضور بر سر هيچ عقدي را ندارند.
يادداشت كارگردان :اين سه پلان تا پايان فيلم زندگي خرافي تكرار مي شود.
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
تشكر و تذكر
با نوشتن پست كاريكلماتور 7 بازتاب هايي در نوشته ها و گفتگوهاي تعدادي از خوانندگان محترم متوجه شدم كه اين مطلب از ديد گروهي از دوستان مبتذل پنداشته شده است. ضمن تشكر از همه خوانندگان صاحب نظر به خصوص دوستان گرامي كه با اظهار نظرات خوبشان، بنده را راهنمايي فرمودند از جمله دختر پرتقالي،شادي،مژده لازم مي دانم مطالب زير را عنوان نمايم:
*اين وب تنها برداشتهاي آزاد نويسنده از مسايل اجتماعي و فرهنگي جامعه است.
*رواني در يك خط مستقيم و ويژه قدم و قلم نمي زند.فراز و فرود هاي سوژه ها و تغيير در شيوه نوشتار براي اين است كه خواننده عادت به يك حالت نداشته باشد.
*هجويات در جاي خود قدرت قلم نويسنده است. مثلا ايرج ميرزا در عارف نامه يا هدايت در علويه خانم و ولنگاري و يا نمونه هايي ديگر. يعني گاهي نويسنده براي نشان دادن زشتي يك مطلب آن را زشت بيان مي كند اما رواج ابتذال مد نظر نمي باشد بلكه تاكيد بر نفس زشتي حاكم بر مسئله مورد نظر نويسنده مي باشد.
*ديدگاه رواني در پست كاريكلماتور7 بررسي معضلات اجتماعي و فرهنگي ما در زمينه ازدواج مي باشد و به هيچ وجه نويسنده در پي جسارت به مقام شامخ زن و مرد يا تحقير جايگاه انساني انسانها نمي باشد.
قصد نويسنده در آن مطلب نشان دادن گوشه اي از وضعيت تحقيركننده براي خانم ها و يا ابتذال قلم و از اين قبيل نيست . اين پست اشاره دارد به يك ديدگاه قديمي در مورد ازدواج كه آن را بختگشايي براي دختران مي داند و مشكلات بعد از آن را در نظر نمي گيرد.
در مجموع نويسنده معتقد است شاخص هاي فرهنگي و اجتماعي ما در مورد خانمها نياز به اصلاحات اساسي دارد تا شأن والاي زن و به تبع آن مرد و خانواده در جامعه حفظ شود.
با اين ديدگاه پست كاريكلماتور7 را بخوانيد و نظر دهيد.
متشكرم.
۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه
فقير
ديروز وقتي ديدم دخترك سرگرم بازي با پدرش است آرام از كنارشان رد شدم. خدا خدا مي كردم كه مرا نبيند. نمي خواستم بفهمد كه من فقيرتر از آنها هستم. خيلي فقيرتر.خجالت می کشم از فقرم.
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
زاغ و پنير
مادرش را خبر نمود و سپس
بينوا با تمام سرعت خويش
تا رسيدند به آن دكان ديدند
نيم روزي به صف گذشت اما
عاقبت سوي خانه اشان رفتند
مادر اما به زير منقارش
ياد ايام خوب مي كرد و
زاغك كنجكاو قصهي ما
۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
سلومتی خدا
سلوم کردم و نشستم سر میزش. هوش و حواس نداشت.علیکو داده و نداده استکونشو گرفت طرفمو گفت : سلومتی محبوب . سلومتی هر چی رفیقه. بعد یه ضرب رفت بالا.
گفتم : نوش. خدا رحمتش کنه.
انگار تازه سر حال شده بود . شروع کرد واسم حرف زدن.
ـ داش اسمال ! آخرین بار که با محبوب بودیم،عصرونه رفتیم مغازه صفرکله پز، سیرابی زدیم، جات خالی، بعد رفتیم لاله زار سینما ، فیلم گنج قارون . گنج قارون با جیب خالی ما واقعاً تموشایی بود.
تو راه می گفت : دوست داره من نماز بُخونم.
گفتم : چشم حتماً ولی اوّل بآس یاد بیگیرم .
همچین با ناز گفت: کاری نداره اول باید نیتتون پاک باشه .
گفتم: یعنی چی ؟
گفت: یعنی دلتون پاک باشه .
گفتم: دس خوش بابا پس تا حالا دل ما ناپاک بود ؟
گفت: خدا مرگم بده محمود آقا این چه حرفیه؟ فقط دارم می گم چه طوری نماز بخونید. گفتم: باشه بی خیال .
چادرشو مرتب کرد و گفت: وقتی دل آدم پاک باشه می مونه حمدو سوره .
گفتم: حمد و سوره دیگه چیه؟
گفت: همون که هر شب جمعه واسه شادی روح ننه وآقاجونتون می خونید دیگه.
گفتم: زِکی اون که فاتحه اهل قُبوره.مگه خدا مُرده که واسش فاتحه بُخونم؟
لباشو گاز گرفت وگفت وای ی ی زبونت و گاز بیگیر محمود آقا.
لبشو که حالت می داد خواستنی تر می شد. گفتم: حالا این یکی رو انجوم دادیم باقیش چی ؟
گفت: هر جاش گیر کردی صلوات بفرست کاریت نباشه . خدا خیلی کریمه.
گفتم: کَرَمشو شُکر ما که ازش خیری ندیدیم.
اخماشو تو هم کشید و گفت: نا شکری نکن محمود آقا خدا قهرش می گیره ها .
گفتم: خوب مثلاً حالا قهرش بیگیره می خواد چی کارمون کنه که تا حالا نکرده؟یتیمی ندیدیم که دیدیم. تو سری نخوردیم که خوردیم. بدبختی و گشنگی نکشیدیم که کشیدیم. تو جوبای کوچه نخوابیدیم که خوابیدیم. دِ دیگه چی مونده که ما باس ازش بترسیم؟
چپ چپ نیگام کرد و گفت : اگه هیچی از مال دنیا بهمون نداده عوضش مهر مونو تو دل هم انداخته همین واسه من یه دنیا جای شُکر داره.
خندم گرفت جون تو. با خودم گفتم طفلی چقده قانع ست. من میگم خدآم با ما کاری نداره اون می گه جای شُکر داره. زِکی . زید ما رو باش. هر چی پای حرفای خاله زنکی یاد گرفته می خواد به ما قالب کنه.
اون روز با همه حال و حولش گذشت.چند روز بعدشم که محبوبه تو خیابون با یه اُتُل تصادف کرد و در جا مُرد. حتی نتونستم جنازشو بیبینم .
حالا تنها چیزی که ازش برام مونده یه مشت خاطره ست. مخصوص همین آخری که عرض کردم خدمتتون.از ترس این که اینارم از دست ندم دایم شُکر می کنم.
شیشه پنج سیریو برداشت و ته مونده اشو خالی کرد تو استکونش . بعد استکونو گرفت طرف منو گفت :
سلومتی خدا و هر چی قهرشه.سلومتی محبوب که همیشه شاکره حتی سینه قبرستون. سلومتی رفقا که سی خودشونن و حالی از ما نمی پرسن.
بعد پیمونشو یه ضرب سر کشید و صورتشو گذاشت رو دستش رو میز.
انگار داشت گریه می کرد.
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
ماجراهاي من و همكارم ـ 3
ـ سلام . صبح بخير. اينو امضا كن كار فوري فوريه.
پُركار: بابا بذار صبح بشه.
ـ ساعت هشته. اين بايد اول وقت انجام بشه.
پُركار: باشه حالا.
رفتم و ساعت 9 برگشتم. در اتاق بسته بود.تا ظهر چند بار به اتاقش سر زدم اما پُركار نبود. بالاخره ظهر وقت نماز جماعت ديدمش .
ـ كجا بودي؟ كارا لَنگ جنابعاليه؟
پُركار: يه مأموريت فوري پيش اومد. بعد از ناهار و نماز بيا اتاقم.
ساعت 14 به اتاقش رفتم.
ـ بيا اين برگه رو امضا كن.
پُركار: بذار رو ميز برو.
ساعت 30/14 به اميد گرفتن برگه امضا شده برگشتم. پُركار سرشو رو ميز كارش گذاشته بود و خوابيده بود. آبدارچي اداره كه براي بردن استكان چاي قبل از من وارد اتاق شده بود با اشاره دست به من علامت داد كه ساكت باشم.
آبدارچي: هيس.... بنده خدا انگار حالش خوب نيست . از صبح توي نمازخونه خوابيده بود تا ظهر.
مدارك را از روي ميزش برداشتم . امضا نشده بود.با عصبانيت پُركار را بيدار كردم .
ـ پاشو بينم. چرا اينا رو امضا نكردي؟ بابا امروز همه كارا خوابيده واسه يه امضاي تو.
پُركار: داد نزن بينم. انگار الكيه . من اينجا هزارتا كار ديگه هم دارم. اين يكي كه نيست.امروز ديگه ساعت كار تمومه باشه واسه فردا.
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
از شادي به شما :
«من از دیروز که باهاتون چت کردم تا امشب نشده بود کانکت شم. همین الان رسیدم خونه. اصلا نمیدونم چی بگم. دروغ چرا. میدونم چی میخوام بگم ولی با این صفحه کدر اشک که جلوی چشمام رو گرفته باعث حواس پرتیم میشه. یه خرده شوکه ام. بذار یه کم حالم بهتر بشه بقیه رو ته همین مینویسم.رفیق اینقدر خجالتم نده. من که کاری نکردم. باور کن همین که بدونم حال خودت و خانوادت خوبه برام یه دنیا ارزش داره. میخوام بگم از نوشته ات "احساس بودن" کردم. مرسی رفیق.از دوستانتون هم به خاطر لطف و شیرینی کلامشون ممنون./شادی»
راست گفتند كه :
معرفت درّ گراني است به هر كس ندهند
پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند.
خدايي آدم وقتي اين آدمهاي مهربون را كه مي بينه به زندگي اميدوار مي شه.
شاد و سالم باشي طاووس معرفت.
ماجراهاي من و رئيس ـ 4
ـ خب بايد چي كار كنم؟
رئيس : من نمي دونم با من بحث نكن كه وقت ندارم.
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه
ماجراهاي من و دختر5 سالهام ـ 3
ـ بابا! امروز منو مي بري پارك؟
ـ نه دخترم. رئيسم گفته بايد برم اداره.
ـ بابا زنگ بزن من بهش بگم بهت مرخصي بده.
ـ نمي شه دخترم.
ـ آخه چرا؟ اون كه مرد خوبيه اون وقتي منو ديد به من گفت عمو جون.
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
حرف هاي يه رواني
...
ولش کن حس شعرم نمیاد. باقیش باشه واسه بعد. وقتی که یه کمی بهتر شدم.
خیلی نامردی اگر بخوای از روی دل سوزی نصیحتم کنی . من همه این حرفها را از حفظم . اگه راست می گی یه کاری کن دنیایی که توش زندگی می کنیم یه کم عوض بشه . شاید بچه هامون بتونند در محیط دوستانه و صمیمی زندگی کنند . این طوری هر چند جسم ما روی آرامشو ندید اما شاید روحمون آروم و قرار بگیره.دمپایی من کجاست؟ می خوام برم. شوخی نکنید. می دونم دوست دارید با دیوونه ها عشق و حال کنید. آخه تقصیری هم ندارید یه جورایی تنها سرگرمیتون همین دیوونه آزاریه اما به خدا من کار دارم باید برم. به خاطر مادرم به خاطر دخترام به خاطر همسرم. به خاطر دوستام . باید برم. قول میدم اگه بذارید برم یه روز دیگه بیام تا بازم بهم بخندید.
دمپايي من كو؟!
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
براي شما :
وقتي پست وصيت نامه عجيب را گذاشتم هم زمان با دوست خوبم صحبت مي كرديم. او از پيام هاي كوتاه من برداشت خوبي نداشت و از حالم پرسيد. ناخواسته واقعيت را برايش گفتم كه گرفتارم و ... برايم نوشت :
«ببین اینکه حالت خوب نیست و من میدونم حال تو خوب نیست و هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم خیلی وضعیت خوبی نیست. کاش به عنوان یه رفیق کوچولو میتونستم کاری برات انجام بدم. میدونی چیه. وقتی شما میری برای من دنبال سووشون میگردی تا منو خوشحال کنی، اون وقت من نمیتونم یه کار کوچولو برات انجام بدم باعث میشه چهار زانو بشینم روی صندلی و بغض کنم و دلم نبره از خونه برم بیرون. به قول تئودور (کوچکترین سنجاب فیلم آلوین و سنجاب ها) : بیسکویت میخوری برات بیارم؟!!چون مطابق همه ی آدم های دنیا که تا حرف میزنم سوء برداشت میشه مجبورم به جای رفیق برای این لحظه کلمه خواهر و برادر رو بیارم. با اینکه به هیچ عنوان از این عناوین خوشم نمیاد:اگه قابل دونستین، اجازه بدین مثل یه خواهر خیلی کوچکتر همراه غم هاتون باشم. اینجوری غم هاتون کمتر میشه و ریحان و یاس میتونن بابای شاد داشته باشن.ایشالله هر مسئله ای که براتون پیش اومده هر چه سریعتر حل بشه و دوباره یه روانی شاد رو بین خودمون داشته باشیم. یاح یاح یاح یاح از من نرنجی.
نظرات رو باز گذاشتم که از هر جای دنیا دلتون گرفته، با رضایت قلبی حاضرم سر من خالی کنی. جدی میگم. بیا فحش بده. یادته راجع به رفاقت چی گفتین؟ حالا نوبت منه. بیا رفیق.دلم نیمخواد هیچ وقت یاس و ریحان باباشون رو غمگین ببین. »
باور كنيد از اين همه ابراز احساسات پاك يك دوست خوب انقدر انرژي گرفتم كه انگار هيچ مشكلي نبوده و نيست.
گاهي وقت ها بعضي ها فقط و فقط با وجود و حضورشان به آدم دلگرمي مي دهند. بيا با هم باشيم. در كنار هم باشيم. خيرخواه هم باشيم. اين مهمترين كاري است كه مي تواني براي يك دوست انجام دهي. فقط باش... همين....فقط باش.
براي شادي :
سلام.
وجود دوستي مثل شما آيتي است براي بنده تا با هر نا اميدي مبارزه كنم. از شما آموختم كه براي زندگي ارزش قايل باشم.با تمام وجود ضمن تشكر از تمام الطاف و مهرباني هاي شما از طرف خود و خانوده ام از صميم قلب برايتان آرزوي خوشبختي مي نمايم.
افسوس كه قلم در وصف عظمت همدلي و محبت انسانهايي مثل شما عاجز است.
با اين كه از نزديك و روياروي شما را نديدم ولي بسياري از اوقات پيش چشممي.اين حضور غايب از نظر بسيار مبارك و محترم است.
اكسير معرفت را نوشيده اي و نوشاندهاي تا همگان بدانند هنوز آفتاب مهرباني بر سر ما مي تابد.فقط مي توانم در برابر عظمت روح شما بگويم :
جل الخالق. فتبارك الله احسن الخالقين.
و ديگر سكوت مي كنم و در آرامشي عجيب به تماشاي زيباترين رفتارهاي انساني مي نشينم.
شاد و سالم باشي.
وصيت نامه عجيب
مي خوام وصي من خدا باشه. فقط اونه كه مي تونه به خواستهي من جامه عمل بپوشونه.
خدا جون! من از مرگ نمي ترسم چون از مُردن چيزي نمي دونم. تنها تصور من از مُردن اينه كه به سوي تو ميام. بنابراين فكر مي كنم اوضام بهتر از اين باشه كه در اين دنيا هست. كنار تو بد نمي گذره چون توي مرامت نيست كه كسي را برنجوني. اما از يه چيزايي در اين دنيا واهمه دارم. بنابراين چيزايي هست كه در اين دنيا بايد حل بشه تا خيالم راحت باشه.اصلا وصيت من واسه همين دنياست نه اون دنيا.
مي دوني خدا ! وقتي كه دوستم محمد ماه هاي آخر زندگيشو مي گذروند توي چشماش هيچ نوري از اميد نمي ديدم. مردي با مهربوني اون كه مثال زدني بود تسليم مرگ به معناي فنا شده بود. متوجه اي خدا ! مي گم مردي كه به ما چگونه استقامت كردن را ياد مي داد تسليم نيستي شده بود.اميدش رو از دست داده بود. چقدر مي ترسم از اين حالت.
بازم بگم برات؟!!!
روزي كه پدرم را از بيمارستان به منزل آوردم يادت هست خدا؟! زماني كه بعد از طي كردن يك دوره سخت بيماري پاهاش از كار افتاده بود و تا مدتي خودش هم نمي دونست... يادت هست وقتي كه فهميد چه حالي شد؟ همه ديديم كه نور اميد از چشمش رفت.
اون روز خواستم حواسش رو به چيز ديگه اي پرت كنم . خواستم با ياد آوري روزهاي شيرين جوونيش كمي روحيه بهش بدم. با لبخند ازش پرسيدم : مَمَد ِاصفوني، مَمَد ِاصفوني كه ميگن تويي؟
سرش رو با حسرت تكون داد و در حاليكه چشماي بي فروغش به يه نقطه نامعلوم خيره شده بود با غمي كه حتي يادآوريش آزارم مي ده زير لب و به آهستگي گفت : بودم.
و پدر در همون لحظه مُرد. با وجودي كه دو ماه بعد از اون تاريخ هم نفس مي كشيد.
خدا جون حالا متوجه شدي كه توي اين دنيا از چي مي ترسم ؟حالا مي دوني كه دقيقا چي ازت مي خوام؟
خدايا ! اميدم را تا آخرين لحظه برايم حفظ كن.
همين.
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
برائت از مشركين
اينجانب بدينوسيله به اطلاع تمامي خوانندگان محترم و محترمه مي رسانم كه به هيچ وجه ارتباطي با مردان زن ستيز نداشته و ندارم و از آنجا كه روزي روزگاري ممكن است بر اثر يك حادثه آدم فروشي راه همسر محترمه به اين وبلاگ بيافتد، براي به دست آوردن دل ايشان ( و صرف نظر كردن از گناه بنده و تخفيف در مجازات) عرض مي كنم كه : بدون همسرم هيچم و اوست كه در اين كوره راه زندگي، مرا بر دوش كشيده چون بار گران به سوي مقصد مي برد.(توجه داشته باشيد كه من بار گرانقيمتم) القصه اعلام مي كنم كه اين نوشته ها فقط جنبه نوشتاري دارند و هيچ قصد و غرض و مرضي در كار نيست.
۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
بی تعارف
چون گُل رفاقت را تازه تازه مي بويم
شك نكن به اين حرفم صادقانه من گفتم
باغي از صداقت را در چشم تو مي جويم
راهمان اگر دور است قلبمان كه نزديك است
اين طريق دوستي را عاشقانه مي پويم
روزگار ما گشته شورهزار بي مهري
با محبتت حتي در كوير هم رويم
روي قاب عكس تو اشك من روان گشته
رفته اي و بعد از تو دست خود ز جان شويم
زندگي بدون تو غير قابل فهم است
حرف من تعارف نيست صادقانه مي گويم
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
عشقولانه
ـ خوب شد نرفتيا والا من الان بي شوهر مي موندم.
ـ نه بابا نمي موندي.
ـ نه عزيزم توي تقدير من اسم تو به عنوان شوهرنوشته شده پس اگر مي رفتي منم مي موندم خونه ي بابام.
ـ نه خانم جان بي شوهر نمي موندي . بالاخره يه خري هم پيدا مي شد كه بياد تو رو بگيره.
ـ اين حرفو نزن آقا. آخه چه خري مي تونه جاي تو رو براي من پُر كنه؟اصلا باور نمي كنم كه هيچ خري پيدا بشه كه از تو براي من بهتر باشه.اصلا تو بهترين خري هستي كه تا حالا ديدم ...
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
خلاصه
من فقط يه بار زندگي مي كنم پس فرصتي براي اشتباه دوباره ندارم. اين يه تجربه است.
همه چيز حتي سرنوشت را مي توان تغيير داد. اين يه اعتقاده.
قدرت تغيير در سرنوشت را با تمرين مي توان به دست آورد. اين يه باوره.
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
زرنگ
سيستم خودم كه به سلامتي ويروس گرفته بود و ويندوز پرونده بود . هيچي . شب عيدي كه همه در به در خريد و اين حرفاند من مثل مَشَنگا رفته بودم كافي نت نشسته بودم.تا خواستم شروع كنم برقا رفت.خلاصه به هر دري زديم كه اون شب زودتر مطالبمون را روي وب بنويسيم نشد كه نشد.روز بعد از يه كافي نت، وب دوستم را چك كردم.لازم نيست كه بگم مطالب چون نقل و نبات ما را مثل علف هرز در وبش پاشيده بود. ببين مردم از حرفاي آدم چقدر سوء استفاده مي كنند....
به قول شاعر : سوژه را در پستوي خانه نهان بايد كرد ـ روزگار غريبي است.... نازنين.
۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
تشکر
پست مرض سبقت فقط یه مزاح بود . خوشحالم از این که دوستانی با زاویه دید مثبت دارم. فروغ و حامد ممنونم.حق با شماست.
نوروز
نوروز يعني عشق و شور، هجرت ز تاريكي به نور
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
مرض سبقت
حالا ولش كن اين حرفها رو . راستي :
پيشاپيش سال نو شما هم مبارك.
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه
مانيفست رواني
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
تكليف ـ داستان
صدای پایی که از راهرو می آمد آهنگ یکنواختی داشت که دلهره مرا بیشتر و بیشتر می کرد.بالاخره صدای پا قطع شد. زیر چشمی به دستگیره در نگاه کردم که حالا داشت به طرف پایین حرکت می کرد. در با صدای ناله ای باز شد و ناظم به درون دفتر آمد. در دستش خط کش همیشگی بود. ناظم عادت داشت با دست راست خود آن خط کش را بگیرد و به کف دست چپش بزند.نمی دانم دست چپش چکار کرده بود که همیشه باید تنبیه می شد؟!
ناظم مرد با جذبه ای بود که حتی شرورترین بچه های مدرسه نیز از روبرو شدن با او وحشت داشتند. اغلب، زنگ تفریح که می شد بچه ها کنار آبخوری یا دستشویی جمع می شدند و آهسته و در گوشی با ترس از ناظم حرف می زدند. شایعات زیادی در مورد او شنیده بودم.می گفتند سال های قبل بچه های زیادی را به باد کتک گرفته و حتی آنها را ناقص کرده است.کلاس پنجمی ها از روابطش با خانم معلمها حرف های زشتی می زدند که وقتی می شنیدم حالم را عوض می کرد. وقتی که بچه ها از رابطه ناظم با معلم کلاس ما حرف می زدند آنقدر عصبانی می شدم که دلم می خواست می توانستم ناظم را بکُشم.
تعدادی از کلاس پنجمی ها از بچه های بد محله ی ما هستند . آنها حتی وقتی که در محله از روابط ناظم با معلم ها حرف می زنند صدایشان را پایین می آورند و با وحشت به اطراف نگاه می کنند تا مبادا ... راستی چرا آنها در محله هم آرام در مورد ناظم حرف می زنند و دایم مراقب اطراف هستند؟! شاید فکر می کنند که ناظم همه جا چشم و گوش دارد و می تواند به خاطر افشای روابطش با خانم معلم ها پدر آنها را دربیاورد . حتماً همین طور است وگرنه این بچه های بد از هیچ کس نمی ترسند.
سنگینی دست ناظم روی شانه هایم مرا از فکر و خیال بیرون آورد.پرسید : چرا تکالیفت را انجام ندادی؟هان؟ انگار ناظم همیشه همه چیز را می دانست.این مسئله مرا بیشتر می ترسانَد.نفسم بند آمد.راه گلویم طوری بسته شد که نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم.
ناظم شانه های مرا محکم تکان داد و گفت : جواب بده پسر. با زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم : نمی توانم بگویم.
چشم های ناظم از پشت شیشه عینکش گشاد شد. با عصبانیت گفت : غلط می کنی مگر اینجا خانه خاله است هر کی هر کاری دلش خواست بکند؟احساس کردم توهین بزرگی به خاله ام شد. به خودم جرأت دادم و زیر چشمی نگاه تندی به او کردم تا حساب کار دستش بیاید. فکر کنم خودش فهمید چون دیگر از خاله من صحبتی نکرد. خلاصه آنقدر سکوت کردم که حوصله ناظم سر رفت و بعد از این که از من تعهد گرفت اجازه داد به کلاس برگردم. تا آن موقع من هیچ تعهدی نداده بودم . از این کار خیلی می ترسیدم. باور این که بر خلاف نوشته های تعهدم عمل کنم برای من غیر ممکن بود. ساعت آخر به سختی گذشت اما گذشت .وقتی به منزل رسیدم حال بدی داشتم. اضطراب ، دلهره ، دلشوره ، ترس و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم چیست.
عصر طبق قرار روزهای قبل به دیدن ایوب رفتم. کمی دورتر از محل نبش یک خیابان نشسته بود و یک جعبه واکس هم در کنارش بود. با صدای بلند فریاد می زد : واکسیِ واکسی.او درکلاس سوم ب درس می خواند و تنها دوستش من بودم. هیچ کدام از بچه های محل نمی دانستند که مدتی پیش پدر ایوب بیمار شد و او برای کمک به خانواده مجبور بود کار کند. اول سعی می کرد کنار همان جعبه واکس مشقهایش را هم بنویسد اما نمی شد. ممکن نبود. دفتر و کتابش روی زمینِ خیس و باران خورده خراب می شد . اصلاً پیاده روی کنار خیابان جای این کارها نبود.وقتی از بچه های کلاس سوم ب شنیدم که ایوب هر روز به خاطر ننوشتن تکالیف تنبیه می شود دلم برایش سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم. مثل فیلمهایی که دیده بودم.
رفتم کنار ایوب نشستم . بعد از سلام و احوالپرسی ، تکالیف کلاس سوم ب را از او گرفتم و به خانه برگشتم. خیلی زیاد بود. شروع کردم به نوشتن آنها. مادرم وقتی در اتاق مرا مشغول نوشتن دید زیر لب گفت : تو را به خدا ببین. بچه مثل دسته گل تکالیفش را انجام می دهد اما باز هم دو قورت و نیم معلمش باقی مانده.
پدر به آرامی صدایم می کند تا برای خوردن شام بلند شوم. از خستگی روی دفتر مشق ایوب خوابم برده بود. راستش اصلاً میل به غذا ندارم.نگران انجام تکالیف هستم. تازه یادم افتاد راستی من امروز تعهد دادم که تکالیفم را انجام دهم و گرنه از مدرسه اخراج شوم. حالا چکار کنم ؟ یعنی فردا از مدرسه اخراج می شوم؟ کاش امشب برف بیاید و فردا مدرسه ها تعطیل شود. از قاب پنجره به آسمان نگاه می کنم . صاف صاف است و پر ستاره تر از شبهای گذشته.
۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
سنگين ترين بار
مي گم : جنازه رفقايي كه به قبرستون بردم و خاكشون كردم.
۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
مخاطب خاص با اسم رمز یاح یاح یاح
باقي بقايت . جانم فدايت.
چگونه رفتن
هر چند رفته اي و من واقعاً خرسندم
رفتي ولي چگونه؟ با كشمكش و دعوا
صد بار گفته بودم من ضد اين رَوَندم
در وقت رفتن اما مي شد شجاع باشيم
با عزت و سرافراز اين گونه سربلندم
گفتم زمان رفتن با جمله هاي زيبا
با هم وداع نماييم، من اينچنين پسندم
بايد به وقت رفتن يادي به خير مي شد
گفتم ولي تو گفتي من خيلي خالي بندم
گفتي زمان رفتن جاي ادب نباشد
من بر ادب هميشه در هر كجا پابندم
اكنون كه مي نويسم اين شعر را برايت
سوگند به عشق تازهام ديگر خالي نبندم
۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
هنوزبا هم هستيم
يادواره شهداي بدر و خيبر ـ بخشي از يك مثنوي
غـم داغ شقـايـق تـازه تـر شـد
درِ بـاغ دلـم را بـاز كـردم
سـروشـي آمـد از عشـق نهـانـي
بـه يـاد عـاشقـان راه هجـرت ب
ز گمنـامـان جنـگِ هشت سـالـه
شهيـدانـي كه از جـان مي گذشتنـد
سـر يك سفـره بـا هـم مي نشستند
ز هـر چـه غيـر حـق بيـزار بـودنـد
چفيـه شـد درفش كـاويـانـي
عصـايِ مـوسـي ِ رزمنـده هـا شـد
صفـاي سـادگـي را خـوب ديـدنـد
بگيـر اي دوست درس بـي نيـازي
بپـرهيـز از تجمـل وز دورنـگـي
كـه رنـگارنگـي دنيـا عجيب است
اسيـرِ ننگ و نـام و خـط و خـاليـم
جـوانـان را به خـاك و خـون كشيدنـد
مَـرام شيعـه را بـا خـون نـوشتنـد
چـرا كـه حـامـي اهـلِ ولا بـود
شهـادت مـُردنـي بـا افتخـار است
بـلا را عـاشقـان بـا جـان خـريدنـد
مـن از (( سـردار خيبـر1 )) يـاد كـردم
(( دوكوهـه2 )) پـايـگاهِ مـومنـان است
دوكـوهه پـادگـانـي سـرفـراز است
دوكـوهه طعـمِ مستـي را چشيـده
دوكـوهه يك تبِ شب خيـز دارد
دوكـوهه پس شقـايقهـا كجـاينـد؟
بگـو از (( حـاج ابـراهيـمِ همت 4 ))
بگـو از همتِ والايِ همت
كه او پـرورده ي عشق و جنـون است
مـن از داغ (( بـروجـردي 6 )) چه گويم
بـروجـردي بـزرگِ پـاكبـازان
هميشه خـاطـراتش مـانـدگـار است
مـزار بـاكـريهـا را مجـوئيـد
بـه خيبـر راز مجنـون آشـكار است
خـدا در دجلـه گـوهـرهـا نهـاده
گُلِ آلاله ي پـرپـر نـديـدي ؟
ز (( مهدي باكري 10 )) چيـزي نمانـده
((كلاهدوز11 )) را نشان باشد ز هـر سو
كـه اينهـا يـاور ِ ديـنِ خـداينـد
ز (( نـاصـر كاظمـي14 )) حـرفي بيـاريم
(( تقي16 )) را ما به رضـوان مي سپـاريم
دلِ خـود را بـه رويـاهـا سپـردم
نشان از ((حـاج احمـد18 )) گـر نداريم
دلِ مـا طاقت ايـن غـم نـدارد
كنـون آنهـا كـه رفتنـد و شهيـدنـد
ولـي جـان ِ بـرادر مـا چـه كـرديم؟
ببيـن كفـر و ريـا همـكارِ مـا شـد
كجـا افسـرده اي را شـاد كـرديـم ؟
كجـا امـر بـه معـروفـي نمـوديـم ؟
كجـا از منكـري مـا نهـي كـرديـم ؟
چـرا مـا غـافـل از امـن يجيبيـم ؟
چـراهـاي زيـادي دارد ايـن دل
شلمچـه كـربـلاي عصـرِ مـا بـود
شلمچـه يـادي از كـرب و بـلا كـن
شلمچـه يـاد كـن از لالـه هـايـي
شلمچـه مقتـل رزمنـده هـايـي
حـديثـي بـازگـو از كـربـلايت
بـده (( ارونـد20 )) مـا را تـو نشـانـي
(( سـه راهـي شهـادت21 )) نينـوا بـود
(( طلايـه 22 )) ميـزبـانِ بـزمِ مـا بـود
سلاحِ اهـلِ ديـن ايمـانشـان بـود
ز خـونِ هـر شهيـدي لالـه روئيـد
امـان از عشـق و بـي سـامـانـي مـن
دلـم امشب گـرفتـه از جـدايـي
سبـوي عشـق را سـاقـي شمـائيـد
سبـوي عشـق را سـاقـي نمـانـده
كنـون مـن مـانـده ام بـا كوله بـاري
چـراغ معـرفت گـرديـده خـامـوش
2-نام پادگاني در نزديكي انديمشك
3-تيپ 27 محمد رسول الله (ص) كه توسط حاج احمد متوسليان و حاج همت تشكيل و بعد تبديل به لشگر شد .
4-سردار سرلشگر شهيد حاج محمد ابراهيم همت كه در سن 27 سالگي در 17 اسفند 1362 در عمليات خيبر در جزاير مجنون شهيد شد .
5-منطقه عملياتي خيبر
6- سردار سرلشگر شهيد محمد بروجردي دره گرگي كه در تاريخ 1/3/1362 در سن 29 سالگي در جاده مهاباد – نقده شهيد شد .
7-عمليات بدر در اسفند ماه 1363 در منطقه دجله
8-عمليات خيبر كه در اسفند ماه 1362 در جزاير مجنون انجام شد .
9-شهيد مهندس حميد باكري از سرداران عمليات خيبر كه در اسفند ماه 1362 در سن 28 سالگي در جزاير مجنون شهيد شد .
10-سردار سرلشگر شهيد مهندس مهدي باكري ، فرمانده لشگر 31 عاشورا كه در اسفند ماه 1363 در سن 30 سالگي در عمليات بدر شهيد شد .
11-سردار سرلشگر شهيد يوسف كلاهدوز كه در مهر 1360 در سن 35 سالگي هنگام مراجعت از جبهه هاي جنوب بر اثر يك ثانحه هوايي شهيد شد .
12-شهيد حجت الاسلام محلاتي كه در اسفند 1364 در سن 55 سالگي هنگامي كه با هواپيما عازم جبهه هاي جنوب بود ، هواپيمايش مورد هدف جنگنده هاي بعثي قرار گرفت و شهيد شد .
13- سردار سرلشگر شهيد حسن باقري ( اَفشرده ) كه در تاريخ 9/11/1361 در سن 27 سالگي در حال شناسايي منطقه عملياتي والفجر مقدماتي شهيد شد .
14- سردار سرتيپ شهيد ناصر كاظمي كه در تاريخ 6/6/1361 در سن 26 سالگي در حين پاكسازي محور پيرانشهر – سردشت شهيد شد .
15-سردار سرتيپ شهيد يد الله كلهر كه در دي ماه 1365 در سن 32 سالگي در عمليات كربلاي 5 شهيد شد .
16-سردار جهادگر شهيد مهندس محمد تقي رضوي كه در سن 32 سالگي در عمليات كربلاي 10 در منطقه سردشت شهيد شد .
17-شهيد حجت الاسلام ميثمي كه در تاريخ 9/11/1365 در سن 31 سالگي در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شهيد شد .
18-سردار سرلشگر ، جاويدالاثر حاج احمد متوسليان كه در تاريخ 14/4/1361 در سن 31 سالگي در لبنان توسط مزدوران فالانژ ، ناجوانمردانه به گروگان گرفته شد و تحويل رژيم صهيونيستي گرديد .
19-منطقه عملياتي كربلاي پنج .
20-اروند رود كه در طول دفاع مقدس بستر جمعي از شهداي گرانقدر گرديد .
21-سه راهي شهادت نام اطلاقي به يك محل در شلمچه بود كه نقطه عروج شهداي بسياري گرديد .
22-طلايه درپشت كانال ماهي درخاك عراق،منطقه اي كه شاهد يكي از دليرانه ترين مقاومتهاي شيرمردان سپاه اسلام بود.
۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
كتابخانه
نحوه ارائه كتاب : پيك موتوري ندارم پس يه راهي خودتون پيشنهاد بديد كه خدا رو خوش بياد.
ابله ـفئودور داستايوفسكي ـ ترجمه سروش حبيبي
مادرـ ماگسيم گوركي ـ ترجمه سروش حبيبي
جان شيفته ـ رومن رولان ـ ترجمه به آذين
صد سال تنهايي ـ گابريل گارسيا ماركز ـ ترجمه بهمن فرزانه
دن كيشوت ـ سر وانتس ـترجمه محمد قاضي
جنگ و صلح ـ تولستوي ترجمه سروش حبيبي
برادران كارامازوف ـ داستايوفسكي ترجمه صالح حسيني
باغ گيلاس ـ آنتوان چخوف ترجمه سيمين دانشور
ارميا ـ رضا اميرخاني
من او ـ رضا اميرخاني
فرهنگ ضرب المثل ها
جهان هولوگرافيك ـ ترجمه داريوش مهرجويي
آيين سخنراني ـ كارنگي
آيين دوستيابي ـ كارنگي
آيين زندگي ـ كارنگي ( اين يكي را خلاصه نويسي كردم)
كليدر ـ محمود دولت آبادي
گاواره بان ـ محمود دولت آبادي
طنزآوران امروز ايران ـ عمران صلاحي
راهنماي علمي نمايشنامه نويسي
دا ـ سيده اعظم حسيني بر اساس خاطرات سيده زهرا(زهره)حسيني
خاك هاي نرم كوشك ـ سعيد عاكف براساس زندگي سردار برونسي
شاهنامه فردوسي
كليات سعدي
كليات نظامي
فروغ ولايت ـ استاد جعفر سبحاني (زندگي امام علي ع )
فروغ ابديت ـ استاد جعفر سبحاني(زندگي پيامبر ص )
سنن النبي ـ علامه طباطبايي
تفسير عرفاني قرآن كريم ـ خواجه عبدالله انصاري
ترجمه و تفسير قرآن كريم ـ گروهي از نويسندگان
نهج البلاغه ـ ترجمه سيد جعفر شهيدي
نهج البلاغه ـ ترجمه محسن فارسي
نهج البلاغه منظوم
نهج البلاغه ـ ترجمه مصطفي زماني
قرآن كريم ـ ترجمه و تفسير ابوالفضل بهرامي
چالش هاي دين و مدرنيته ـ سيد حسين سراج زاده
فرهنگ اصطلاحات ادبي ـ سيما داد
تذكره الاوليا ـ شيخ فريد الدين عطار نيشابوري
نويسندگان پيشرو ايران ـ محمد علي سپانلو
راهنماي فيلمنامه نويسي ـ سيد فيلد ترجمه عباس اكبري
شرح مراثي سيد بحر العلوم ـ حسين درگاهي
هنر قصه گويي خلاق ـ مينو پرنياني
تحقيق در مورد اربعين سيد الشهدا (ع) ـآ يت الله قاضي طباطبايي
هزار و يك حكايت قرآني ـ محمد حسين محمدي
درخت انجير معابد ـ احمد محمود
مباني سياست ـ عبدالحميد ابوالحمد
سيري در انديشه سياسي عرب ـ حميد عنايت
انجيل شريف
زبور داود
چرا مردان دروغ مي گويند و زنان گريه مي كنند ـ بارباراوالن پنر ترجمه نسرين گلدار
بينوايان ـ ويكتور هوگو ترجمه مستعان
فوت كوزه گري ـ مثل هاي فارسي و داستان هاي آن در 2 جلد ـ مصطفي رحماندوست
هميان ستارگان ـ مجموعه داستان هاي ايراني
لب اللباب ـ علامه طباطبايي
نامه ها و برنامه ها ـ علامه حسن زاده آملي
دو مكتب در اسلام ترجمه كتاب معالم المدرستين ـ علامه سيد مرتضي عسكري
خصايص الحسينيه (زيتون ) ـ شيخ جعفر شوشتري
تنگسير ـ صادق چوبك
تنگنا ـ امير نادري
تخته نرد
نان قديم ـ محمد حيدر نژاد
اديسه ـ هومر ـترجمه سعيد نفيسي
ايلياد ـ هومر ترجمه سعيد نفيسي
رازهايي درباره زنان ـ باربارا
مجموعه سرزمين سحر آميز ـ رمان نوجوانان
چشمهايش ـ بزرگ علوي
اسطوره تهران
من قاتل پسرتان هستم ـ احمد دهقان
مدار صفر درجه ـ احمد احمد
همسايه ها ـ احمد احمد
شب نشيني با شيطان
تمثيل و مثل
قصه نويسي
مجموعه شعر فروغ فرخزاد
حسد ـ مسعود كيميايي
روانشناسي فروش
مجموعه گفتگوهاي جمال ميرصادقي
كلاغ ها و ادم ها ـ جمال ميرصادقي
آرش ـ بهرام بيضايي
ندبه ـ بهرام بيضايي
افرا ـ بهرام بيضايي
مرگ يزدگردـ بهرام بيضايي
داستان نويسي ـ جمال ميرصادقي
باغ وحش شيشه اي ـ تنسي ويليامز
در مه بخوان ـ اكبر رادي
نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد ـ اوريانافالاچي ترجمه يغماگلرويي
خیانت ـ داستان
آخرین باری که به خانه پدر رفتیم خیلی خوش گذشت. بچه ها از بازی کردن خسته نمی شدند. من کمی با آنها بازی کردم و بعد به کارهای مربوط به ماشین پرداختم. بالاخره غروب شد و ما باید می رفتیم. بچه ها را صدا کردم تا حاضر شوند.آنها از من تمنّا می کردند که بیشتر بمانیم .
پدرم گفت : سیاوش شب همین جا بخوابید. راه طولانی است و شما هم خسته اید؛ صبح از همین جا برو سر کار.
گفتم: ممنون پدر جان از صبح زحمت دادیم کافی است.
مادرم عطسه کردن همسرم را بهانه کرد و گفت : صبر آمد نرو می ترسم اتفاق بدی برای شما ...
صحبتش را قطع کردم و گفتم : نفوس بد نزنید. رویا فقط سرما خورده همین.
بالاخره همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هوا تاریک شده بود. بهرام و بهناز روی صندلی عقب به خواب رفته بودند. از رویا خواستم سیگارم را روشن کند. از این که او سیگارم را روشن کند لذت می بردم. آرایش ملایم رویا در پرتو نورکبریت، چهره ی زیبای او را جذاب تر می کرد. سیگار را گرفتم و پُک عمیقی به آن زدم . خودم را طوری نشان دادم که انگار تمام حواسم به رانندگی است اما متوجه همسرم بودم. رویا سرش را به شیشه کناری تکیه داده بودو به فکر فرو رفته بود.
نمی دانم از کجا سر و کله یک خانم بچه به بغل کنار بزرگراه پیدا شد. دست تکان می داد اما کسی نمی ایستاد. زنِ بیچاره کنار بزرگراه به شب خورده بود و کسی سوارش نمی کرد. دلم برای بچه سوخت. کمی جلوتر ماشین را نگه داشتم. رویا با تعجب پرسید: چرا ایستادی سیاوش؟ دنده عقب گرفتم وگفتم : بذاراین بنده خدا را سوار کنیم بچه داره. جلوی زن که رسیدیم نگاهی به داخل ماشین انداخت و گفت: تهران؟ گفتم : بفرمائید. زن روی صندلی عقب کنار بچه ها نشست. کمی بعد از این که راه افتادیم شروع کرد به حرف زدن . اول از ما تشکر کرد ولی کم کم لحن صحبتش عوض شد. خیلی راحت و بی مقدمه به من گفت : عزیزم امشب منزل شما هستیم؟ برق از کله ام پرید. چند لحظه گیج شدم این با کی بود؟ رویا با چشمان متعجب به من نگاه می کرد.
پرسیدم : ببخشید؟
زن گفت : باز داری نقش آدم های خنگ را بازی می کنی؟رویا گفت : خانم جان حال شما خوبه؟زن با خونسردی گفت : ممنون . شما چطوری؟ ترس عجیبی وجودم را گرفته بود.احساس می کردم پشتم سرد شد. ماشین را کنار بزرگراه نگه داشتم. رو به او کردم و گفتم :برو پایین دیوانه. زن با لحنی آکنده از تحقیر و تهدیدگفت : آفرین! خوش غیرت! خودت به من گفتی سر راه بایستم تا با این بهانه من و همسرت با هم آشنا شویم، حالا از ماشینت بیرونم می کنی؟ تو قول دادی که این دفعه برای زنت تعریف می کنی. خودت گفتی که دیگه از زندگی مخفیانه با من خسته شدی و مایلی که همه بدانند من زنت هستم.
بچه ها از سر و صدای ما بیدار شده بودند. همه خانواده من گیج و مبهوت داشتند به هم نگاه می کردند . انگار هر کسی منتظر بود تا دیگری برایش این معما را حل کند.
رویا گفت : سیاوش چه خبره؟ گفتم : نمی دونم. زن گفت : ببین سیاوش یا همین حالا همه چیز را برای زنت تعریف می کنی یا خودم برایش تعریف می کنم.
گفتم : تو غلط می کنی. چیزی نبوده که قابل گفتن باشد.
زن رو به رویا گفت : من زن صیغه ای ایشون هستم.بعد بچه ای را که در بغل داشت بالاگرفت و گفت: این هم بچه این آقاست . اول قرار بود عقد کنیم اما سیاوش می گفت صبر کن به وقتش. تا این که چند روز پیش گفت با بچه سر راه بایستم تا خلاصه اینجوری ماجرای خودمان را برای شما روشن کنیم .
نمی دانم از کجا سر و کله یک ماشین پلیس پیدا شد. تازه متوجه شدم که جای خوبی توقف نکردم. زن با دیدن پلیس بنای داد و فریاد را گذاشت. اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانستم چه تصمیمی باید بگیرم؟پلیس ماجرا را مشکوک تشخیص داد. آن شب را در کلانتری به صبح رساندم. کار ما به دادسرا کشید.
همسرم کم کم باورش شده بودکه من به او خیانت کرده ام.روزهای سختی بود. رویا بامن حرف نمی زد.از من دوری می کرد. حتی شب ها می رفت کنار بچه ها می خوابید و من باید هر روز نگاه های سرزنش بار رویا را تحمل می کردم. روز دادگاه فرارسید. قاضی بعد از شنیدن ماجرا گفت : برای روشن شدن حقیقت باید به پزشکی قانونی بروید . جواب آزمایش واقعیت را نشان خواهد داد. گفتم: چه آزمایشی؟ قاضی گفت : این آزمایش برای دادگاه اثبات می کند که ادعای خانم در مورد رابطه اش با شما و بچه دار شدنتان صحت دارد یا خیر.دوباره باید روزهای جهنمی را تحمل می کردم تا جواب آزمایش آماده شود.
شب قبل از دادگاه دوم به رویا گفتم مایلم فردا تو و بچه ها با من به دادگاه بیایید تا با چشم خودتان نتیجه دادگاه را ببینید. رویا گفت : بچه ها چرا؟ گفتم : نمی خواهم در آینده هیچ تصویر مبهمی از این روزها در خاطرشان بماند.صبح روز بعد همه با هم به دادگاه رفتیم.شلوغی خیابونهای شهر و راهروهای دادگاه کلافه ام کرده بود. بالاخره نوبت ما شد. قاضی بعد از این که جواب آزمایش ما را بررسی کرد گفت : به موجب بررسی های به عمل آمده ادعای شاکی صحت نداشته و آقای سیاوش پاکنژاد از اتهام وارده تبرئه می گردد.احساس سبکی می کردم . انگار یک کوه غم را از روی شانه ی من برداشته باشند. از خوشحالی رویا و بچه ها را در آغوش گرفتم. بهرام و بهناز کوچکتر از آن بودند که معنی تبرئه را بفهمند. آنها می گفتند : بابا چی شد؟ گفتم : هیچی بابا. ما بُردیم . قاضی با دیدن این صحنه بهت زده به من گفت : آقا اینها بچه های شما هستند؟گفتم : بله. بعد با دستم به بهرام و بهناز اشاره کردم و با تأکید گفتم : اینها بله. قاضی گفت : ولی این ممکن نیست. لبخندی زدم و گفتم : چطور ؟ دوست داشتید بچه اون زن مال من باشد؟ قاضی گفت : جواب آزمایش شما نشان می دهد که شما اصلاً قادر به بچه دار شدن نیستید. مگر این که بعد از به دنیا آمدن این بچه ها برای شما اتفاقی افتاده باشد که عقیم شوید. گفتم : آقای قاضی مثل این که نذر کردی هر طوری هست روی من یک عیبی بگذاری .
قاضی با تأکیدگفت : آقا ! طبق شواهد علمی که در حال حاضر داریم شما عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید.
دل شوره عجیبی پیدا کردم. با حیرت به رویا نگاه کردم . رنگ و روی رویا پریده بود. قاضی برای روشن شدن موضوع دستور بازداشت رویا را صادر کرد.دوباره ترس و وحشت وجودم را گرفت.گیج شده بودم. نمی خواستم باور کنم چه اتفاقی افتاده است.دست و پایم به لرزه افتاد. از قاضی پرسیدم : پس بچه های من مال کی هستند؟
قاضی گفت : این سئوالی است که الان نمی توانم در مورد آن حرفی بزنم. فکر می کنم بعد از تحقیقات از همسر شما مسایل جدیدی برای همه ما روشن شود. رویا خشکش زده بود . مات و مبهوت به قاضی نگاه می کرد. برای بازجویی رویا را بردند و من هنوز گیج بودم . راست راستی داشتم دیوانه می شدم.
بچه ها را موقتاً به خانه پدرم بردم . برای این که بتوانم افکارم را متمرکز کنم چند روزی از شهر خارج شدم.دلم نمی خواست در این مدت با کسی تماس داشته باشم . نمی خواستم در مقابل سئوالاتی قرار بگیرم که برایشان جوابی نداشتم.
تا قرار بعدی دادگاه خدا می داند که چه کشیدم. گاهی به بچه ها فکر می کردم و به شباهت زیادی که به من داشتند. باور نمی کردم که بچه های من نباشند. از روزی که بهرام به دنیا آمده بود همه از شباهتش به من حرف می زدند. بهناز هم وقتی بزرگتر شده بود رفتارهایی شبیه رفتارهای من نشان می داد. مادرم می گفت با این که بهناز دختراست اما مزاجش به پدرش رفته. رویا به من می گفت : بچه ها بوی پدرشان را میدهند.
باورم نمی شد بهرام و بهناز بچه های من نباشند. باورم نمی شد رویا به من خیانت کرده باشد.او که از خیانت بیزار بود یا لااقل خودش را اینطور نشان می داد.گاهی به انتقام فکر می کردم وقتی یادم می افتاد که رویا چگونه با من مثل یک خیانتکار رفتار می کرد ، اعصابم به هم می ریخت. یادآوری رفتارهای رویا در ماجرایی که بین من و آن زن اتفاق افتاده بود ، آتش خشم و کینه مرا شعله ورتر می کرد. وقتی فکر می کرد من به او خیانت کرده ام حتی با نگاهش هم مرا مجازات می کرد. گاهی از شدت غصه دلم می خواست خودکشی کنم. گاهی فکر می کردم بی سر و صدا همه چیز را رها کنم و در گوشه ای ناشناس به تنهایی زندگی کنم. افکار عجیبی از ذهنم می گذشت اما تنها چیزی که جلوی عملی کردن افکارم را می گرفت، این بود که بدانم رویا کدام مرد را به من ترجیح داده است؟
بالاخره روزی که باید همه با هم در برابر قاضی قرار می گرفتیم فرارسید. با همه ی آشفتگی های روحی سعی کردم که ظاهر مناسب وآراسته ای داشته باشم. نمی دانم چرا . شاید هنوز رویا برایم مهم بود و من نمی خواستم در مقایسه با رقیبم عقب بیافتم. حال خودم را نمی فهمیدم. حس انتقام و ترحم ، عشق و نفرت لحظه به لحظه در وجودم بیشتر می شد و من نمی دانستم چه کار باید بکنم.
آن روز تصویر رویا از همیشه معصوم تر به نظر می رسید.او را با دستبند به دادگاه آوردند. به هر صورت روبروی میز قاضی قرار گرفتیم. بعد از انجام تشریفات معمولی که هر لحظه اش برایم برابر با سالها بود بالاخره قاضی گفت : بر اساس اعترافات متهم رویای امینی مبنی بر روابط نامشروع با مردی به نام بهمن پاک نژاد ، از نامبردگان آزمایشات مربوطه به عمل آمده و مشخص گردید حاصل این روابط دو فرزند به نام های بهرام و بهناز می باشند که ... دیگر هیچ صدایی را در دادگاه نمی شنیدم . تکیه کردم به صندلی که رویش نشسسته بودم. به اطرافم نگاه کردم همه چیز در هم بود. تار بود. سیاه بود.تنها صدایی که در گوشم زنگ می زد ، صدای رویا بود که می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست...