زاغكي در دكان پنيري ديد
با دو صد شور و با دو صد اميد
مادرش را خبر نمود و سپس
مادرش را خبر نمود و سپس
مادرش چادري به سر بكشيد
بينوا با تمام سرعت خويش
بينوا با تمام سرعت خويش
سوي روياي آن پنير دويد
تا رسيدند به آن دكان ديدند
تا رسيدند به آن دكان ديدند
صفي از زاغكان زشت و پليد
نيم روزي به صف گذشت اما
نيم روزي به صف گذشت اما
نوبت آخر به اين دوتا نرسيد
عاقبت سوي خانه اشان رفتند
عاقبت سوي خانه اشان رفتند
پَكَر و دست خالي و نوميد
مادر اما به زير منقارش
مادر اما به زير منقارش
ياد ميكرد ز روزگار سپيد
ياد ايام خوب مي كرد و
ياد ايام خوب مي كرد و
آن همه نعمت و توان خريد
زاغك كنجكاو قصهي ما
زاغك كنجكاو قصهي ما
با دو گوشش ز مادرش بشنيد
«زاغكي قالب پنيري ديد
به دهان برگرفت و زود پريد»
آخی
پاسخحذفاین زاغی و مامانش منو یاد دوران جنگ انداخت .
که واسه همه چیز تویه صف وایمیسادیم .
یاد مامان هم افتادم که می گفت:....
بسیار هوشمندانه و زیبا...ممنون
پاسخحذفشعرت یه کم بودار بود!مواظب خودت باش.
پاسخحذفبعضی وقتها که احساس میکنم خیلی باسوادم یهو میبینم که خیلی هم بی سوادم. نمیدونم چرا کامنتهایم براتون ثبت نمیشه
پاسخحذفخیلی با مزه بود. کلی دلمون برای زاغک و مامانش سوخت.
پاسخحذفآفرین به این حست.
پاسخحذفخیلی دلم میخواد لینک شعرت رو واسه دوستام بفرستم. حیف که نمیشه.
شادی
حالا دوباره دعوامون میشه.
پاسخحذفیاح یاح یاح یاح یاح یاح
هر چند تا حالا فک میکردم اون وری هستی. ولی همینکه درد مردم رو دیدی جای امیدواری داره.
پاسخحذفشادی