۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

زاغ و پنير

زاغكي در دكان پنيري ديد
با دو صد شور و با دو صد اميد
مادرش را خبر نمود و سپس
مادرش چادري به سر بكشيد
بينوا با تمام سرعت خويش
سوي روياي آن پنير دويد
تا رسيدند به آن دكان ديدند
صفي از زاغكان زشت و پليد
نيم روزي به صف گذشت اما
نوبت آخر به اين دوتا نرسيد
عاقبت سوي خانه اشان رفتند
پَكَر و دست خالي و نوميد
مادر اما به زير منقارش
ياد مي‌كرد ز روزگار سپيد
ياد ايام خوب مي كرد و
آن همه نعمت و توان خريد
زاغك كنجكاو قصه‌ي ما
با دو گوشش ز مادرش بشنيد
«زاغكي قالب پنيري ديد
به دهان برگرفت و زود پريد»

۸ نظر:

  1. آخی
    این زاغی و مامانش منو یاد دوران جنگ انداخت .
    که واسه همه چیز تویه صف وایمیسادیم .
    یاد مامان هم افتادم که می گفت:....

    پاسخحذف
  2. بسیار هوشمندانه و زیبا...ممنون

    پاسخحذف
  3. شعرت یه کم بودار بود!مواظب خودت باش.

    پاسخحذف
  4. بعضی وقتها که احساس میکنم خیلی باسوادم یهو میبینم که خیلی هم بی سوادم. نمیدونم چرا کامنتهایم براتون ثبت نمیشه

    پاسخحذف
  5. خیلی با مزه بود. کلی دلمون برای زاغک و مامانش سوخت.

    پاسخحذف
  6. آفرین به این حست.
    خیلی دلم میخواد لینک شعرت رو واسه دوستام بفرستم. حیف که نمیشه.

    شادی

    پاسخحذف
  7. حالا دوباره دعوامون میشه.
    یاح یاح یاح یاح یاح یاح

    پاسخحذف
  8. هر چند تا حالا فک میکردم اون وری هستی. ولی همینکه درد مردم رو دیدی جای امیدواری داره.


    شادی

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟