۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

چی شده؟

چی شده ؟ یه روز فیل.تر میشیم یه روز دیگه دوباره می تونیم پست بذاریم؟
چه خبره؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هیئت ما

ما توي يه محل قديمي زندگي مي كنيم باكوچه هاي باريك كه از وسطشون يك جوي آب كثيف مي گذره. هيئت محلي ما هم خيلي قديميه . سي چهل سالي قدمت داره. آدماي ريش سفيد توش زيادند. رئيس هيئت ما يه پيرمرد با صفاست كه از وقتي يادم مياد همه مش ماشاالله صداش مي زنند.مرد با حاليه ولي وقتي جوگير مي شه حادثه آفرينه.

مثلا اين يكي را توجه كنيد: هيئت ما هر سال برنامه هاي سنتي خودشو داره. شباي تاسوعا هر سال يه دسته سينه زني راه‌ مي اندازيم و مي ريم خونه يكي از اهالي محل براي عزاداري و اين مسايل.. وقتي دسته وارد كوچه مي شه ديگه جا نيست كسي رد بشه. امسال وقتي براي عزاداري رفته بوديم مردم زيادي از توي خونه هاشون نيگا مي كردند و اشك مي ريختند. وسط اين شلوغيا توي كوچه اي كه سوزن مي نداختي روي زمين نمي افتاد يه پيرزني رفت و در گوش مش ماشاالله يه چيزي گفت. مشتي هم يهو مثل قرقي پريد و ميكروفن را از مداح گرفت و گفت :گوش كنيد... سينه نزنيد گوش كنيد...يه خانمي اومده به من مي گه التماس دعا.... آخه مگه من كي هستم كه به من مي گند التماس دعا... مي گند مريض داريم... حالا شما ها كه سينه زن امام حسينيد دستاتونو بيارين بالا.... بيارين بالا ميخوام دعا كنيم....

همچين با احساس اين حرفا رو زد كه كوچه و جمعيت نفسشون در نميومد. همه با يه حال خاصي دستاشونو بالاگرفتند. پيرزنه هم همون‌طور كه محكم روشو گرفته بود با گردن كج واستاده بود وسط جمعيت. نگاش كه مي كردم بيشتر بغضم گرفت.

مش ماشالله كه زمينه را مساعد ديده بود صداشو بالاتر و برد و گفت:

خدايا!.... به دو دست بريده حضرت عباس الساعه درد اين زن بي درمان بگردان....

مردم كه تو حال خودشون بودند بلند گفتند : آمين

چند ثانيه طول كشيد تا جمعيت بفهمند چي شد. توي اون كوچه تنگ و باريك با اون همه جمعيت هر كسي دلشو گرفته بود از خنده و يه طرفي و ريسه مي رفت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

كاريكلماتور9

انقدر شير يا خط آورديم كه آخرش حوصله شير سر رفت و خط خورد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

ميلاد حضرت زينب(س) مبارك

به رأفت همچو جدت مصطفايي (ص)
به غيرت ، غيرت الله ، مرتضايي (ع)
به زهـرا (س) هم پـرستـاري و دلسـوز
دواي دردهـاي مجتبـايي (ع)
تـو را عبـاسِ (ع) نـام آور بـرادر
تـو فـريـادِ حسينِ(ع) سـر جـدايي
اميـر كـاروان كـوفـه و شـام
بـه همــراه مـريـض كـربلايـي
اگـر در روز محشـر از عنـايت
نمـايـي بهــر اُمت يك دعـايي
خـدا دانـد كه در روز قيـامت
نمـانـد هيـچ كس را روسيـاهـي

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

جريمه بهروز خوش شانس

بهروز مي گفت يه دوستي داره توي اداره راهنمايي و رانندگي . هر چند وقت يه بار بهش زنگ مي زنه و طرف همه خلافا و جريمه هاي آقا بهروز را پاك مي كنه. راستش خيلي بهش حسوديم مي شد از اين بابت. يعني ورود ممنوع و چراغ قرمز و اين چيزا براي آقا بهروز هيچ مفهومي نداشت. جريمه مي شد عينه هلو. كَكِش هم نمي گزيد كه جريمه مي شه. يه روز با آب و تاب گفت خيلي وقته جريمه هامو پاك نكردم . مبلغش داره مي زنه بالا. تلفنشو برداشت و زنگ زد به دوستش. واسه اين كه گنده بازي دربياره تلفنشو گذاشت روي آيفون تا مكالمشونو بشنوم.
بعد از سلام و احوالپرسي به دوستش گفت كه داداش جريمه هام دستتو مي بوسه. مي توني يه كاريش كني؟ رفيقشم گفت : چي كارش كنم؟
بهروز فكر كرد يارو شوخي مي كنه. خنديد و گفت : مثل هفت هشت ماه پيش پاكشون كن ديگه. رفيقش گفت : يعني تو هفت هشت ماهه خبر از من نداري؟ بهروز هم تريپ معرفت برداشت و گفت: نوكرتم داداش . هميشه حالتو از بر و بچه ها مي پرسم.
رفيقش گفت : آره جون خودت معلومه. بابا الان هفت هشت ماهه منو از اداره اخراج كردند تو حالا فهميدي.
با خودم فكر كردم من چقدر بدبختم كه اين مدت به بهروز و رفيقش حسوديم مي شد....

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

ارتش صاحب زماني السلام

بـا دلـم يـك واژه بـازي مـي كنـد
تـك نـوازي ، عشقبـازي مـي كنـد
مـي زنـد بـر تـار و پـودِ ايـن دلـم
بـار الهـا پس چـرا مـن غـافلـم؟
غـافـل از يـك عـالَـم روحـانـي ام
خـواستـارِ زنـدگـيِ فـانـي ام
روزگـاري بـاغـي از گـُل داشتيـم
سـاقـيِ سـرمست از مـُل داشتيـم
يـك پيـامش حصـرِ آبـادان شكست
چـون كـلامش روي دل‌هـا مـي نشست
جنـگ بـود و غيـرت و مـردانـگـي
هـم شجـاعت بـود ، هـم آزادگـي
سنـگـرِ غـرق ِ بـه خـونـي داشتيـم
در دفـاع از حـق جنـونـي داشتيـم
هـان مبـادا كـه فـرامـوشش كنيـم
شعلـه ي عشـق است خاموشش كنيم
يـادِ نيـروي زمينـي زنـده بـاد
يـادِ آن رزم آفـرينـي زنـده بـاد
زنـده شـد يـادِ شهيـدانِ وطـن
يـاد چهل و هشت هـزار گلگـون كفـن
ارتشِ صـاحب زمـانـي السـلام
سـرفـرازانِ جهـانـي السـلام
السـلام اي پـاره هـاي جـانِ مـا
اي شهيـدان بـه خـون غلطـان مـا
پـرچـمِ ايـران سـلامت مـي دهـد
رهبـرِ ايـران پيـامت مـي دهـد :
((تـا كـه پشتيبـان ارتش ملت است 1 ))
ارتشِ مـا ضـامـنِ امنيت است
يـاد آن روزي كـه در (( بـازي دراز2 ))
بـابِ ايثـار و شهـادت گشت بـاز
((يا حسين(ع) فرماندهي ازآن توست 3 ))
فتـح (( بُستـان )) نيز در دستـان توست
يادي از (( فتـح الفتـوح 4 )) چون مي كنيم
يـادِ مـردانـي چـو مجنـون مي كنيـم
از (( طـريـق القـدس )) از ((بُستـان )) بگو
از (( شكست حصـر آبـادان 5 )) بگـو
السـلام اي ارتش رزم آفـريـن
السـلام اي فـاتـح (( فتـح المبيـن6 ))
(( دشت عبـاس )) ، (( عين خـوش)) يادش بخير
يـاد ِ راز و رمـزِ (( زهـرا ))يش بخير
اي كـه بـر دست تـو رهبـر بوسـه زد7
بـوسـه بـر بـازويِ حقت مـي سـزد
از (( اِلـي بيت المقـدس 8 )) يـاد كـن
شهـرِ (( خـرمشهـر )) را آزاد كـن
آه اي جان ! يادي از (( سومار9 )) كن
يـادي از آن (( مسلم )) بـي يـار كن
اي ظفـرمنـدان (( ظفـر 10)) يـادش بخير
گـريـه از شب تـا سحـر يـادش بخير
(( كربلاي يك11 )) چو در (( مهران )) بوَد
كـربـلا سـرتـا سـر ايـران بـوَد
اي (( قـلاويـزان 12 )) ز خـونِ عاشقـان
سـرفـراز و سـربلنـدي در جهـان
هيـچ كس از مـرگ روگـردان نبـود
علتِ ايـن امـر جـز ايمـان نبـود
رازِ ايمـان در به خـون غلطيـدن است
سوختـن در آتش و خنـديـدن است
نـورِ ايمـان در تـولاي علـي (ع) است
روحِ قـرآن در تـولاي علـي(ع) است
از ولايت والـه و مجنـون شـدنـد
غـرقِ دريـايـي سـراسـر خـون شدند
ارتشـي بـويِ تـولا مـي دهـد
جـان بـه راهِ عشـقِ مـولا مـي دهـد
مـا حـريـمِ عشـق را پـروانـه ايـم
مـا غـلامِ سـاقـي ميخـانـه ايـم
يـادِ ايثـار و شهـامت زنـده بـاد
پـرچـمِ مـا تـا ابـد پـاينـده بـاد
پاورقي‌هاي شعر « ارتش صاحب زماني السلام »
1-امام خميني (ره) : امروز ملت پشتيبان ارتش است .
2-بازي دراز نام منطقه اي در غرب كشور كه شاهد حماسه آفريني رزمندگان اسلام بود .
3-رمز عمليات طريق القدس كه منجر به آزادسازي شهر بُستان در تاريخ 8/9/1360 گرديد .
4-لقبي كه امام خميني (ره) به عمليات طريق القدس دادند .
5-عمليات ثامن الئمه در تاريخ 5/7/1360 كه منجر به شكست حصر آبادان شد .
6-عمليات فتح المبين در مطقه دشت عباس و عين خوش در تاريخ 1/1/1361 با رمز يا زهرا(س) انجام شد .
7-امام خميني (ره) : من بر دست و بازوي شما رزمندگان اسلام كه دست حق بالاي آن است بوسه زده و بر اين بوسه افتخار مي كنم .
8-الي بيت المقدس نام عملياتي است كه كه در تاريخ 10/2/1361 منجر به آزادسازي خرمشهر شد .
9-عمليات مسلم ابن عقيل در تاريخ 9/7/1361 در منطقه سومار انجام شد .
10-عمليات ظفر كه در تير ماه 1364 انجام شد .
11-عمليات كربلاي يك در تاريخ 10/4/1365 در منطقه مهران انجام شد .
12-نام قله اي در شهر مهران
گرامي باد روز ارتش جمهوري اسلامي ايران و نيروي زميني.
پاينده باد پرچم پر افتخار سرزمين آزادگان.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

كاريكلماتور8

واسه اين كه يه دنده گيشو نشون بده فقط با دنده يك حركت مي كنه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

قشنگ


يه روز رفته بودم خونه‌ي محمد يكي از رفقاي دوره دبيرستانم. از اون بچه هاي محجوب و خوب . ديدم روي ديوارشون پوستره يه تعدادي مرد و زنه با آلات موسيقي. گفتم چه جالب. نديده بودم وزارت ارشاد به خانم ها هم اجازه بده با سه تار و اين چيزا عكس بندازند. اين زنه كه سه تار دستشه كيه؟
محمد گفت : اون قشنگه.
جا خوردم . از محمد بعيد بود اين حرفا. خيلي با حيا و سر به زير بود. اصلا از اونايي نبود كه بره تو نخ زن‌ها و زيباييشونو اين حرفا. فكر كردم شايد متوجه سئوال من نشده. چند دقيقه گذشت . دوباره پرسيدم : گفتي زنه اسمش چيه؟
گفت : قشنگه ديگه. فكر كردم داره سر به سرم مي ذاره . با تشر بهش گفتم : قشنگه كه قشنگه . از اين قشنگ تر هم هست. نديد بديد...
محمد گفت: بابا جون اسمش قشنگه.
منم كه كلافه شده بودم گفتم : خب اين اسم قشنگش كه مي گي چيه؟ پري، سوري ، اقدس ... چي؟
محمد كه از اينهمه خنگ بازي من حوصله اش سر رفته بود گفت : واااااااااي ديوونه ام كردي ... رواني .... اسمش قشنگه ... قشنگ كامكار......

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بهروز خوش شانس و فرهنگ سازی

داشتم مي رفتم سر كوچه خريد كنم كه ديدم بهروز خوش شانس مي خواد روي ديوار خرابه محل چيزي بنويسه. ازم پرسيد آشغال رو با چه قه‌اي مي نويسن؟‌
گفتم : چطور ؟
گفت : بابا از بس مردم آشغالشونو ميارن توي اين خرابه ميريزن ما ذله شديم ديگه. بوي بدش همش توي خونه‌ي ماست. مي خوام بنويسم لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين مكان آشغال بريزه.
گفتم : اين چه حرفيه؟ زشته.
گفت : همه جا مي نويسن زشت نيست ما بنويسيم زشته؟!
گفتم : باشه . همه بنويسن . مگه هر كي هر اشتباهي كرد ما هم بايد بكنيم؟ آدم بايد فرهنگ داشته باشه. اگر هم مي خواي بنويسي مثلا بنويس: لطفا در اين مكان زباله نريزيد. اين خيلي بهتره . با كلاس تره... خلاصه نيم ساعتي در مورد اين كه بايد با فرهنگ باشيم و اين چيزا حرف زدم . بهروز هم سرشو تكون مي داد و تأييد مي كرد. بالاخره بعد از اين كه مطمئن شدم بهروز شير فهم شده نطقم تموم شد و رفتم دنبالم خريدم.توي دلم خوشحال بودم كه بالاخره تونستم براي يه بار هم كه شده بهروز رو به راه بيارم. با خودم فكر مي كردم كه همه بايد روي فرهنگ سازي در جامعه كار كنند تا سطح فرهنگمون از ايني كه هست بالاتر بياد و ازاين چيزا ديگه .
از خريد كه برگشتم ديدم بهروز روي همون ديوار نوشته : لطفا لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين محل آشقال بريزد.
كاش لااقل بهش گفته بودم كه آشغال با غين نوشته مي شه.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

حرفه‌اي

حرفه من نوشتن نيست ... نوشتن عشق من است.
حرفه من كُشتن لحظات زندگي است.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

وبلاگ نويس

با تن تب دار هم آپ مي كنم

فكر بكر و ايده‌ي تاپ مي كنم

رختخواب گرم خود وا مي نهم

مي نشينم تند تند تايپ مي كنم

قرص اعصابم اگر خوردم كه هيچ

ور نه بي تعارف هاپ هاپ مي كنم

پول دكتر پول دارو پول درد

فكر كردي اسكناس چاپ مي كنم؟

چون كچل گشتم ز دست زندگي

عكس هايم را فتوشاپ مي كنم

زندگي فيلم است و پايان مي‌شود

رنج هايش را كلوزآپ مي كنم

الغرض خوانندگان محترم

با تن تب دار هم آپ مي كنم


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

مشاعره

مي گويد:

يك سوال ساده دارم گو جواب

با چه زهري شيخ هم زاني شود؟

راه‌زن بعد از دو ده غارت‌گري

با چه وردي مرد ربّاني شود؟

مي گويم :

بر تو باد سلام من اي رفيق روحاني

پاسخ سئوالت را مي دهم به آساني

خير و شر و خوب و بد در درون آدم‌هاست

اين نكته‌ي جالب را می دانم و می دانی

تا بوَد هواي نفْس، پادشاه مُلكِ دل

این جهان بوَد زندان ما همه چو زندانی

تا مگر کند رحمی آن خدای رحمانی

آزاد شود انسان زین حجاب ظلمانی

آدم نشود محکم جز به بحر طوفانی

لازم شده بر انسان کوشش فراوانی

زیر سایه‌ی صبر و با تلاش ایمانی

هر کسی تواند شد جانشین ربّانی

در قالب پر خیرِِ مَرد پاکِ ایرانی

تندرست و پاینده هم باشی و هم مانی

آرزو کنم هر دَم در کمال انسانی

خود و اهل بیتت را در پناه یزدانی

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

فيلمنامه زندگي خرافي

پلان اول
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
مهمان‌ها با شادي و شعف دور عروس و داماد را گرفته اند. عاقد با لحن مخصوص خودش دارد صيغه را جاري مي كند. همه اقوام نزديك در داخل اتاق عقد جمع شده‌اند تا شاهد اين لحظه سرنوشت ساز براي اين زوج جوان باشند. اتاق اما از شلوغي جا ندارد. مادر عروس بيرون از اتاق ايستاده و با چهره اي حزن انگيز به دخترش كه در لباس عروسي كنار داماد نشسته نگاه مي كند. مردي بي توجه به موقعيت او را صدا مي زند.
ـ مادر عروس ... مادر عروس ... پس كجايي شما؟ بيا داخل اتاق عقد ديگه؟
ـ ممنون. از همين جا مي بينم .
ـ چرا از بيرونِ اتاق ببيني ؟ ناسلامتي شما مادر عروسي ... بيا كنار دخترت ديگه...
ـ چشم.
زن‌ها در داخل اتاق عقد با اشاره چشم و ابرو و گزيدن لب و دهان به مردي كه مادر عروس را دعوت به ورود مي كند مي فهمانند كه بايد سكوت كند.
مادر اما هنوز سر جايش ايستاده. به پسرش اشاره مي كند تا در اتاق عقد را بيشتر باز كند. مي خواهد بهتر بتواند از ميان انبوه جمعيت دخترش را ببيند. دختري كه با رنج و زحمت بزرگش كرد. مادر ديدن چنين شبي را بارها و بارها از خدا طلب مي نمود. پس از مرگ پدر، مادر براي بچه ها هم پدري كرد و هم مادري. با خون دل خوردن آن‌ها را بزرگ كرد تا در شادترين لحظه زندگي حتي نتواند در كنارشان بايستاد به جرم اين كه زني بود بيوه و دو بخته.
پلان دوم
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
عروس و داماد نشسته اند تا عاقد بيايد و صيغه را جاري كند. اتاق مملو از جمعيتي است كه با شادي براي تبريك گفتن از هم سبقت مي گيرند. دختري كه خواهر داماد است با خوشحالي سعي دارد مجلس را گرم كند. دست مي زند و با صداي بلند شعر و آواز مي خواند. جمعيت با خوشحالي جوابش را مي دهند. دختر از شادي در پوست خود نمي گنجد. روي برادرش را مي بوسد و برايش مي رقصد.
كم كم عاقد مي آيد و روي صندلي مي نشيند. مردها، زن‌ها را دعوت به سكوت مي كنند. همه آماده مي شوند تا عاقد صيغه محرميت را جاري كند. قبل از آن زني جا افتاده خودش را به خواهر داماد نزديك مي كند و در گوشش چيزي مي گويد:
ـ عزيزم مياي بيرون يه لحظه كارت دارم؟
ـ الان؟!!! باشه واسه بعد حاج خانوم. مي خوام عقد رو مي خونن منم باشم.
ـ حالا بيا... دير نمي شه...
ـ چي دير نميشه؟مي خوان بخونن ديگه...
ـ ببين دخترم ... تو دو بخته اي، متاركه كردي. شوگون نداره وقتي عقد رو مي خونن اينجا باشي... به خاطر برادرت مي گم چون مي دونم خيلي دوستش داري...
يك دفعه دنيا تيره و تار مي شود. در نظر دختر، عروسي عزا مي‌شود. دختر با ناباوري به اطرافيان نگاه مي كند.انگار منتظر است تا كسي او را نجات دهد اما همه با نگاه هايشان به او مي گويند كه وقت را تلف نكندو بيرون برود.فاصله كوتاه اتاق را دختر با سنگيني طي مي كند انگار سال‌ها طول كشيد تا از آن‌جا خارج شود.
پلان سوم
صحنه : تالار عروسي، اتاق عقد
عاقد دارد عقد دايم عروس و داماد را مي خواند. داخل اتاق شور و حالي است اما بيرونش روبروي در اتاق، دو زن ايستاده اند از دو نسل. هر دو با تمام اشتياق از بيرون داخل را نگاه مي كنند و آرام آرام اشك مي ريزند.
آ‌ن‌ها به جرم دو بخته بودن حق حضور بر سر هيچ عقدي را ندارند.
يادداشت كارگردان :‌اين سه پلان تا پايان فيلم زندگي خرافي تكرار مي شود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

تشكر و تذكر

سلام
با نوشتن پست كاريكلماتور 7 بازتاب هايي در نوشته ها و گفتگوهاي تعدادي از خوانندگان محترم متوجه شدم كه اين مطلب از ديد گروهي از دوستان مبتذل پنداشته شده است. ضمن تشكر از همه خوانندگان صاحب نظر به خصوص دوستان گرامي كه با اظهار نظرات خوبشان، بنده را راهنمايي فرمودند از جمله دختر پرتقالي،شادي،مژده لازم مي دانم مطالب زير را عنوان نمايم:
*اين وب تنها برداشت‌هاي آزاد نويسنده از مسايل اجتماعي و فرهنگي جامعه است.
*رواني در يك خط مستقيم و ويژه قدم و قلم نمي زند.فراز و فرود هاي سوژه ها و تغيير در شيوه نوشتار براي اين است كه خواننده عادت به يك حالت نداشته باشد.
*هجويات در جاي خود قدرت قلم نويسنده است. مثلا ايرج ميرزا در عارف نامه يا هدايت در علويه خانم و ولنگاري و يا نمونه هايي ديگر. يعني گاهي نويسنده براي نشان دادن زشتي يك مطلب آن را زشت بيان مي كند اما رواج ابتذال مد نظر نمي باشد بلكه تاكيد بر نفس زشتي حاكم بر مسئله مورد نظر نويسنده مي باشد.
*ديدگاه رواني در پست كاريكلماتور7 بررسي معضلات اجتماعي و فرهنگي ما در زمينه ازدواج مي باشد و به هيچ وجه نويسنده در پي جسارت به مقام شامخ زن و مرد يا تحقير جايگاه انساني انسان‌ها نمي باشد.
قصد نويسنده در آن مطلب نشان دادن گوشه اي از وضعيت تحقيركننده براي خانم ها و يا ابتذال قلم و از اين قبيل نيست . اين پست اشاره دارد به يك ديدگاه قديمي در مورد ازدواج كه آن را بخت‌گشايي براي دختران مي داند و مشكلات بعد از آن را در نظر نمي گيرد.
در همسايگي ما خانمي است كه دايم با لحن ترحم برانگيزي به من مي گويد: دعا كنيد بخت دختر منم باز بشه... حالا يك دختر خانم تحصيلكرده و شاغل كه وضعيت اجتماعي خوبي هم دارد ولي الان در آستانه سي سالگي است و ازدواج هم نكرده ... خوب مشخص است كه ايشان تمايل به ازدواج نداشته يا مورد خاص خودش را پيدا نكرده است و الا چيزي براي ازدواج كم ندارد بنابراين چرا بايد طوري در موردش صحبت كنيم كه انگار كسري دارد و حتما بايد به اولين خواستگارش جواب بله بدهد!!!
يعني دختري كه داراي موقعيت خوبي است طوري از جانب مادرش توصيف مي شود كه انگار داراي مشكل خاصي است و مثلا طلسم شده و بختش بسته شده و ...
حالا اگر يك سري به دادگاه هاي طلاق بزنيم از ديدن آمار بالاي ازدواج هاي ناموفق شوكه خواهيم شد. چرا؟ چون بايد بختش باز مي شده و بعدش ديگر مهم نيست چه بلايي سر اين دختر مياد...
در مجموع نويسنده معتقد است شاخص هاي فرهنگي و اجتماعي ما در مورد خانم‌ها نياز به اصلاحات اساسي دارد تا شأن والاي زن و به تبع آن مرد و خانواده در جامعه حفظ شود.
با اين ديدگاه پست كاريكلماتور7 را بخوانيد و نظر دهيد.
متشكرم.
پي نوشت: پست فردا را به احترام و افتخار همه بانواني كه قرباني فرهنگ خرافاتي هستند خواهم گذاشت. پست فيلم‌نامه زندگي را بخوانيد و نظر دهيد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

فقير

سر كوچه، كنار پياده روي نزديك شركت ما مردي به همراه دختر سه يا چهار ساله اش مي نشيند و كار مي كند.خودش كفش واكس مي زند و دخترش هم فال حافظ مي فروشد.گاهي براي اين كه كمكي كرده باشم فال حافظ از دخترك مي خرم. به من مي گويد عمو. يعني به همه كساني كه فال مي خرند عمو مي گويد يا فقط به من ؟ نمي دانم. با اين كه كار پر درآمدي ندارند اما هر روز شاد و سر حال هستند. هر وقت آن‌ها را مي بينم در حال لبخند زدن و شادي كردن هستند. انگار در اين دنيا هيچ غمي ندارند. صميمانه ترين رابطه اي كه تا حالا ديده ام.نمي دانم چطوري اما هميشه شادند. به اين روحيه‌ي بالا و رابطه خوبي كه دارند غبطه مي خورم. به خودم كه نگاه مي كنم مي بينم با درآمدي خيلي بيشتر حتي اندكي از شادماني آن‌ها را ندارم.
ديروز وقتي ديدم دخترك سرگرم بازي با پدرش است آرام از كنارشان رد شدم. خدا خدا مي كردم كه مرا نبيند. نمي خواستم بفهمد كه من فقيرتر از آن‌ها هستم. خيلي فقيرتر.خجالت می کشم از فقرم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

زاغ و پنير

زاغكي در دكان پنيري ديد
با دو صد شور و با دو صد اميد
مادرش را خبر نمود و سپس
مادرش چادري به سر بكشيد
بينوا با تمام سرعت خويش
سوي روياي آن پنير دويد
تا رسيدند به آن دكان ديدند
صفي از زاغكان زشت و پليد
نيم روزي به صف گذشت اما
نوبت آخر به اين دوتا نرسيد
عاقبت سوي خانه اشان رفتند
پَكَر و دست خالي و نوميد
مادر اما به زير منقارش
ياد مي‌كرد ز روزگار سپيد
ياد ايام خوب مي كرد و
آن همه نعمت و توان خريد
زاغك كنجكاو قصه‌ي ما
با دو گوشش ز مادرش بشنيد
«زاغكي قالب پنيري ديد
به دهان برگرفت و زود پريد»

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

كاريكلماتور7

از وقتي ازدواج كرده همه مي گن بختش باز شده اما خودش مي گه فقط لنگاش باز شده!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

دوبيتي

جز تو اي دوست مرا بال و پري نيست كه نيست
در سرم حال و هواي دگري نيست كه نيست
عارفان در طلب عشق و وصال تو بُوَند
و رنه در هيچ سري شور و شري نيست كه نيست

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

سلومتی خدا

وارد کافه که شدم سرمو چرخوندم تا یه آشنا بیبینم. دیدم محمود سیا تک و تنها نشسته . رفتم پیشش. از وقتی که زیدش مُرده حسابی رفته تو لك. تک می پره و زیاد پرت و پلا می گه.یه جورایی خُل شده. حق داره طفلک . توی این زندگی سگی تموم دل خوشیش دختره بود اونم که پرپر شدُ رفت.
سلوم کردم و نشستم سر میزش. هوش و حواس نداشت.علیکو داده و نداده استکونشو گرفت طرفمو گفت : سلومتی محبوب . سلومتی هر چی رفیقه. بعد یه ضرب رفت بالا.
گفتم : نوش. خدا رحمتش کنه.
انگار تازه سر حال شده بود . شروع کرد واسم حرف زدن.
ـ داش اسمال ! آخرین بار که با محبوب بودیم،عصرونه رفتیم مغازه صفرکله پز، سیرابی زدیم، جات خالی، بعد رفتیم لاله زار سینما ، فیلم گنج قارون . گنج قارون با جیب خالی ما واقعاً تموشایی بود.
تو راه می گفت : دوست داره من نماز بُخونم.
گفتم : چشم حتماً ولی اوّل بآس یاد بیگیرم .
همچین با ناز گفت: کاری نداره اول باید نیتتون پاک باشه .
گفتم: یعنی چی ؟
گفت: یعنی دلتون پاک باشه .
گفتم: دس خوش بابا پس تا حالا دل ما ناپاک بود ؟
گفت: خدا مرگم بده محمود آقا این چه حرفیه؟ فقط دارم می گم چه طوری نماز بخونید. گفتم: باشه بی خیال .
چادرشو مرتب کرد و گفت: وقتی دل آدم پاک باشه می مونه حمدو سوره .
گفتم: حمد و سوره دیگه چیه؟
گفت: همون که هر شب جمعه واسه شادی روح ننه وآقاجونتون می خونید دیگه.
گفتم: زِکی اون که فاتحه اهل قُبوره.مگه خدا مُرده که واسش فاتحه بُخونم؟
لباشو گاز گرفت وگفت وای ی ی زبونت و گاز بیگیر محمود آقا.
لبشو که حالت می داد خواستنی تر می شد. گفتم: حالا این یکی رو انجوم دادیم باقیش چی ؟
گفت: هر جاش گیر کردی صلوات بفرست کاریت نباشه . خدا خیلی کریمه.
گفتم: کَرَمشو شُکر ما که ازش خیری ندیدیم.
اخماشو تو هم کشید و گفت: نا شکری نکن محمود آقا خدا قهرش می گیره ها .
گفتم: خوب مثلاً حالا قهرش بیگیره می خواد چی کارمون کنه که تا حالا نکرده؟یتیمی ندیدیم که دیدیم. تو سری نخوردیم که خوردیم. بدبختی و گشنگی نکشیدیم که کشیدیم. تو جوبای کوچه نخوابیدیم که خوابیدیم. دِ دیگه چی مونده که ما باس ازش بترسیم؟
چپ چپ نیگام کرد و گفت : اگه هیچی از مال دنیا بهمون نداده عوضش مهر مونو تو دل هم انداخته همین واسه من یه دنیا جای شُکر داره.
خندم گرفت جون تو. با خودم گفتم طفلی چقده قانع ست. من میگم خدآم با ما کاری نداره اون می گه جای شُکر داره. زِکی . زید ما رو باش. هر چی پای حرفای خاله زنکی یاد گرفته می خواد به ما قالب کنه.
اون روز با همه حال و حولش گذشت.چند روز بعدشم که محبوبه تو خیابون با یه اُتُل تصادف کرد و در جا مُرد. حتی نتونستم جنازشو بیبینم .
حالا تنها چیزی که ازش برام مونده یه مشت خاطره ست. مخصوص همین آخری که عرض کردم خدمتتون.از ترس این که اینارم از دست ندم دایم شُکر می کنم.
شیشه پنج سیریو برداشت و ته مونده اشو خالی کرد تو استکونش . بعد استکونو گرفت طرف منو گفت :
سلومتی خدا و هر چی قهرشه.سلومتی محبوب که همیشه شاکره حتی سینه قبرستون. سلومتی رفقا که سی خودشونن و حالی از ما نمی پرسن.
بعد پیمونشو یه ضرب سر کشید و صورتشو گذاشت رو دستش رو میز.
انگار داشت گریه می کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

ماجراهاي من و همكارم ـ 3

ديروز يه كار مهم اداري داشتيم كه بايد حتماً امضاي آقاي پُركار هم پاي يكي از مدارك مي بود. ساعت 8 صبح وارد اتاقش شدم. سرش روي ميز بود.
ـ سلام . صبح بخير. اينو امضا كن كار فوري فوريه.
پُركار:‌ بابا بذار صبح بشه.
ـ ساعت هشته. اين بايد اول وقت انجام بشه.
پُركار:‌ باشه حالا.
رفتم و ساعت 9 برگشتم. در اتاق بسته بود.تا ظهر چند بار به اتاقش سر زدم اما پُركار نبود. بالاخره ظهر وقت نماز جماعت ديدمش .
ـ كجا بودي؟ كارا لَنگ جنابعاليه؟
پُركار:‌ يه مأموريت فوري پيش اومد. بعد از ناهار و نماز بيا اتاقم.
ساعت 14 به اتاقش رفتم.
ـ بيا اين برگه رو امضا كن.
پُركار:‌ بذار رو ميز برو.
ساعت 30/14 به اميد گرفتن برگه امضا شده برگشتم. پُركار سرشو رو ميز كارش گذاشته بود و خوابيده بود. آبدارچي اداره كه براي بردن استكان چاي قبل از من وارد اتاق شده بود با اشاره دست به من علامت داد كه ساكت باشم.
آبدارچي:‌ هيس.... بنده خدا انگار حالش خوب نيست . از صبح توي نمازخونه خوابيده بود تا ظهر.
مدارك را از روي ميزش برداشتم . امضا نشده بود.با عصبانيت پُركار را بيدار كردم .
ـ پاشو بينم. چرا اينا رو امضا نكردي؟ بابا امروز همه كارا خوابيده واسه يه امضاي تو.
پُركار:‌ داد نزن بينم. انگار الكيه . من اينجا هزارتا كار ديگه هم دارم. اين يكي كه نيست.امروز ديگه ساعت كار تمومه باشه واسه فردا.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

از شادي به شما :

سلام. حيفم اومد اين متن دل‌نشين را كه شادي براي تشكر گذاشته ـ شما نبينيد.
«من از دیروز که باهاتون چت کردم تا امشب نشده بود کانکت شم. همین الان رسیدم خونه. اصلا نمیدونم چی بگم. دروغ چرا. میدونم چی میخوام بگم ولی با این صفحه کدر اشک که جلوی چشمام رو گرفته باعث حواس پرتیم میشه. یه خرده شوکه ام. بذار یه کم حالم بهتر بشه بقیه رو ته همین مینویسم.رفیق اینقدر خجالتم نده. من که کاری نکردم. باور کن همین که بدونم حال خودت و خانوادت خوبه برام یه دنیا ارزش داره. میخوام بگم از نوشته ات "احساس بودن" کردم. مرسی رفیق.از دوستانتون هم به خاطر لطف و شیرینی کلامشون ممنون./شادی»
راست گفتند كه :‌
معرفت درّ گراني است به هر كس ندهند
پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند.
خدايي آدم وقتي اين آدمهاي مهربون را كه مي بينه به زندگي اميدوار مي شه.
شاد و سالم باشي طاووس معرفت.

ماجراهاي من و رئيس ـ 4

رئيس: تو تدبير مديريتي نداري.
ـ خب بايد چي كار كنم؟
رئيس : من نمي دونم با من بحث نكن كه وقت ندارم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

حیران

میان پرده های شب سراپا گیج وحیرانم
سئوالی دارد این ذهنم جوابش را نمی دانم
نمی دانم چه می باشد سرآغاز و سرانجامم
از آغازم پشیمانُ وز انجامم پریشانم

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

ماجراهاي من و دختر5 ساله‌ام ـ 3

ـ بابا! امروز منو مي بري پارك؟

ـ نه دخترم. رئيسم گفته بايد برم اداره.

ـ بابا زنگ بزن من بهش بگم بهت مرخصي بده.

ـ نمي شه دخترم.

ـ آخه چرا؟ اون كه مرد خوبيه اون وقتي منو ديد به من گفت عمو جون.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

حرف هاي يه رواني

گم شدم در این هیاهوی غریب
...
ولش کن حس شعرم نمیاد. باقیش باشه واسه بعد. وقتی که یه کمی بهتر شدم.
راستش بيشتردلم واسه مادرم می سوزه. فکر می کنه من خیلی به درد بخورم اما دکترا فهمیدند که من دیگه به درد نمیخورم.به نظر شما من خوب می شم؟دکترا می گند امیدی ندارند. مادرم اما همیشه بعد از نماز می گه امیدش به خداست . به نظر شما خدا حرف مادرمو گوش می ده یا حرف دکترها رو؟
خیلی نامردی اگر بخوای از روی دل سوزی نصیحتم کنی . من همه این حرف‌ها را از حفظم . اگه راست می گی یه کاری کن دنیایی که توش زندگی می کنیم یه کم عوض بشه . شاید بچه هامون بتونند در محیط دوستانه و صمیمی زندگی کنند . این طوری هر چند جسم ما روی آرامشو ندید اما شاید روحمون آروم و قرار بگیره.دمپایی من کجاست؟ می خوام برم. شوخی نکنید. می دونم دوست دارید با دیوونه ها عشق و حال کنید. آخه تقصیری هم ندارید یه جورایی تنها سرگرمیتون همین دیوونه آزاریه اما به خدا من کار دارم باید برم. به خاطر مادرم به خاطر دخترام به خاطر همسرم. به خاطر دوستام . باید برم. قول میدم اگه بذارید برم یه روز دیگه بیام تا بازم بهم بخندید.
دمپايي من كو؟!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

براي شما :

شايد اگر پست براي شادي را بخوانيد اين سئوال در ذهن شما بوجود بيايد كه بين ما چه اتفاقي افتاده ؟ براي شما توضيح مي دهم.
وقتي پست وصيت نامه عجيب را گذاشتم هم زمان با دوست خوبم صحبت مي كرديم. او از پيام هاي كوتاه من برداشت خوبي نداشت و از حالم پرسيد. ناخواسته واقعيت را برايش گفتم كه گرفتارم و ... برايم نوشت :
«ببین اینکه حالت خوب نیست و من میدونم حال تو خوب نیست و هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم خیلی وضعیت خوبی نیست. کاش به عنوان یه رفیق کوچولو میتونستم کاری برات انجام بدم. میدونی چیه. وقتی شما میری برای من دنبال سووشون میگردی تا منو خوشحال کنی، اون وقت من نمیتونم یه کار کوچولو برات انجام بدم باعث میشه چهار زانو بشینم روی صندلی و بغض کنم و دلم نبره از خونه برم بیرون. به قول تئودور (کوچکترین سنجاب فیلم آلوین و سنجاب ها) : بیسکویت میخوری برات بیارم؟!!چون مطابق همه ی آدم های دنیا که تا حرف میزنم سوء برداشت میشه مجبورم به جای رفیق برای این لحظه کلمه خواهر و برادر رو بیارم. با اینکه به هیچ عنوان از این عناوین خوشم نمیاد:اگه قابل دونستین، اجازه بدین مثل یه خواهر خیلی کوچکتر همراه غم هاتون باشم. اینجوری غم هاتون کمتر میشه و ریحان و یاس میتونن بابای شاد داشته باشن.ایشالله هر مسئله ای که براتون پیش اومده هر چه سریعتر حل بشه و دوباره یه روانی شاد رو بین خودمون داشته باشیم. یاح یاح یاح یاح از من نرنجی.
نظرات رو باز گذاشتم که از هر جای دنیا دلتون گرفته، با رضایت قلبی حاضرم سر من خالی کنی. جدی میگم. بیا فحش بده. یادته راجع به رفاقت چی گفتین؟ حالا نوبت منه. بیا رفیق.دلم نیمخواد هیچ وقت یاس و ریحان باباشون رو غمگین ببین. »

باور كنيد از اين همه ابراز احساسات پاك يك دوست خوب انقدر انرژي گرفتم كه انگار هيچ مشكلي نبوده و نيست.
گاهي وقت ها بعضي ها فقط و فقط با وجود و حضورشان به آدم دل‌گرمي مي دهند. بيا با هم باشيم. در كنار هم باشيم. خيرخواه هم باشيم. اين مهم‌ترين كاري است كه مي تواني براي يك دوست انجام دهي. فقط باش... همين....فقط باش.

براي شادي :

دوست خوب و مهربانم،
سلام.
وجود دوستي مثل شما آيتي است براي بنده تا با هر نا اميدي مبارزه كنم. از شما آموختم كه براي زندگي ارزش قايل باشم.با تمام وجود ضمن تشكر از تمام الطاف و مهرباني هاي شما از طرف خود و خانوده ام از صميم قلب برايتان آرزوي خوشبختي مي نمايم.
افسوس كه قلم در وصف عظمت هم‌دلي و محبت انسان‌هايي مثل شما عاجز است.
با اين كه از نزديك و روياروي شما را نديدم ولي بسياري از اوقات پيش چشممي.اين حضور غايب از نظر بسيار مبارك و محترم است.
اكسير معرفت را نوشيده اي و نوشانده‌اي تا همگان بدانند هنوز آفتاب مهرباني بر سر ما مي تابد.فقط مي توانم در برابر عظمت روح شما بگويم :
جل الخالق. فتبارك الله احسن الخالقين.
و ديگر سكوت مي كنم و در آرامشي عجيب به تماشاي زيباترين رفتارهاي انساني مي نشينم.
شاد و سالم باشي.

وصيت نامه عجيب

اين وصيت را قبل از مرگم وصي من باز نموده و عمل نمايد.
مي خوام وصي من خدا باشه. فقط اونه كه مي تونه به خواسته‌ي من جامه عمل بپوشونه.
خدا جون! من از مرگ نمي ترسم چون از مُردن چيزي نمي دونم. تنها تصور من از مُردن اينه كه به سوي تو ميام. بنابراين فكر مي كنم اوضام بهتر از اين باشه كه در اين دنيا هست. كنار تو بد نمي گذره چون توي مرامت نيست كه كسي را برنجوني. اما از يه چيزايي در اين دنيا واهمه دارم. بنابراين چيزايي هست كه در اين دنيا بايد حل بشه تا خيالم راحت باشه.اصلا وصيت من واسه همين دنياست نه اون دنيا.
مي دوني خدا ! وقتي كه دوستم محمد ماه هاي آخر زندگيشو مي گذروند توي چشماش هيچ نوري از اميد نمي ديدم. مردي با مهربوني اون كه مثال زدني بود تسليم مرگ به معناي فنا شده بود. متوجه اي خدا ! مي گم مردي كه به ما چگونه استقامت كردن را ياد مي داد تسليم نيستي شده بود.اميدش رو از دست داده بود. چقدر مي ترسم از اين حالت.
بازم بگم برات؟!!!
روزي كه پدرم را از بيمارستان به منزل آوردم يادت هست خدا؟! زماني كه بعد از طي كردن يك دوره سخت بيماري پاهاش از كار افتاده بود و تا مدتي خودش هم نمي دونست... يادت هست وقتي كه فهميد چه حالي شد؟ همه ديديم كه نور اميد از چشمش رفت.
اون روز خواستم حواسش رو به چيز ديگه اي پرت كنم . خواستم با ياد آوري روزهاي شيرين جوونيش كمي روحيه بهش بدم. با لبخند ازش پرسيدم : مَمَد ِاصفوني، مَمَد ِاصفوني كه مي‌گن تويي؟
سرش رو با حسرت تكون داد و در حالي‌كه چشماي بي فروغش به يه نقطه نامعلوم خيره شده بود با غمي كه حتي يادآوريش آزارم مي ده زير لب و به آهستگي گفت : بودم.
و پدر در همون لحظه مُرد. با وجودي كه دو ماه بعد از اون تاريخ هم نفس مي كشيد.
خدا جون حالا متوجه شدي كه توي اين دنيا از چي مي ترسم ؟حالا مي دوني كه دقيقا چي ازت مي خوام؟
خدايا ! اميدم را تا آخرين لحظه برايم حفظ كن.
همين.