۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

اندر حكايت هاكاما ...



آورده اند كه در روزگاران ما ، مردي بود به نام ميرزا محمد سن سي . او استاد ورزش آيكيدو بـود كه در طول ده سال در كشورهـاي دور دست اين هنر را آموخت و به عنوان توشه‌ي راه و سوغات سفر براي هم‌وطنان آورد . در پايتخت با هزار مشكل ، باشگاهي را مهيا نمود و مجمعي از علاقمندان را پديد آورد كه مايل به فراگيري اين ورزش پر ارزش بودند . القصه ورزشكاران علاقمند در روزهاي زوج هر هفته اجتماع نموده و به فراگيري آيكيدو پرداختند .
روزها به همين منوال طي شد و دانش آموختگان بر دانش ورزشي خود افزودند تا اين كه روزي از روزها كه ميرزا محمد سن سي پاشنه هاي گيوه‌ي خود را وركشيد و با پاي دل به سوي باشگاه پر كشيد ، اتفاق جالبي افتاد .
ابتدا همه چيز در باشگاه عادي بود . هنرجويان يكي يكي مي آمدند و لباس تمرين مي پوشيدند . كارها به صورت معمول پيش مي رفت . رضا خان گازائيلي كه از رجال سرشناس باشگاه بود نرمش را آغاز نمود . در ادامه ميرزا محمد سن سي با كمك امير خان احمدي رشتي و داود آقا مفاخرالآيكيدو به اجراي تمرين پرداخت تا اين كه در ساعت پاياني تمرين اتفاقي كه نبايد مي افتاد ، افتاد .
بهروز الممالك مقرب از خوانين سراب و از خطه‌ي آذربايجان كه مثل هميشه با خدم و حشم خود به باشگاه تشریف آورده بودند قصد فرمودند تا هاكاماي خود را كه به تازه گي خريداري نموده از باب فخر فروشي به نمايش بگذارند . در لحظات پاياني تمرين بهروز الممالك خطاب به بهزادالملوك كه او نيز مانند بهروز الممالك از خر خوان هاي كلاس محسوب مي شد گفت كه مايل است هاكاماي مبارك را نشانش دهد . با هم به قسمت رخت كن رفتند و بهروزالممالك در كمال تعجب ديد كه جا تر است و بچه نيست . بله . هاكاما را بدون اذن صاحبش برده بودند . بهزادالملوك نيشخندي زد كه تا فيها خالدون بهروزالممالك را سوزاند . زهر اين نيشخند از درد نبودن هاكاما بيشتر دماغ بهروزالممالك رامي سوزاند . بهروزالممالك با همان رفتار مخصوص بچه لوس هاي خر خوان و عزيزدردانه كلاس كه همه مي دانيم به نزد ميرزا محمد سن سي رفت و از ماجراي مفقود شدن هاكاما حديثي جانسوز نقل كرد .
ميرزا محمد سن سي در انديشه فرو رفت كه حكمت اين ماجرا چيست ؟ در همين موقع ميرزا محمد تقي خان مفاخر الشعراءكه معمولاً‌در اواخر كلاس مي رسيد ، اوكمي زنان وارد شد . ميرزا محمد سن سي كه به رأي و تدبير او اعتماد كامل داشت ، قضايا را به او گفت تاچاره انديشي كند . اما ميرزا محمد تقي خان مفاخرالشعراء كه آن شب حالش خوب نبود از فرط ناراحتي به جاي چاره انديشي في البداهه شعري سرود به اين مضمون :
الهي كيمته شه هر كه دزديد
هاكاماي رفيقم را خدايی
فتوت مُرد در بين رفيقان
جوانمردي كجايي تو كجايي؟
شنيدم اين خبر را يخ نمودم
شيهوناگه شدم جان تو دايي
بوَد يونكيو دردش كمتر از اين
فغان و درد از اين رو سياهي
کوته‌گای شی شود دست تو طرار
سومی ئوتوشی گردی تو الهی
ميرزا محمد سن سي كه حوصله شنيدن اين خزعبلات را نداشت چشم غره اي به مفاخر الشعراء‌ رفت چنان كه حساب كار دستش آمد و فهميد كه مسجد جاي اين كارها نيست و سكوت اختيار نمود .
ميرزا محمد سن سي گفت : هاكاما تنها لباس آيكيدو نيست بلكه به قول استاد اعظم ، هاكاما نشانه ي شخصيت آيكيدوكار است .
اي فلك !
گفتن اين جمله از زبان و دهان مبارك ميرزا محمد سن سي همان و فغان زدن بهروزالممالك همان كه اي داد و بيداد من بي شخصيت شدم . حالا چه كنم ؟ داود مفاخرالآيكيدو كه نعره زدن هاي بهروزالممالك را ديد ناگهان به سوي ميثم مضروب حمله ور شد و تا مي خورد او را كتك زد . سپس آمد تا از بهروزالممالك علت اين گريه زاري ها را بپرسد . بيچاره ميثم مضروب كه بايد با دليل و بي دليل از مفاخرالآيكيدو كتك مفصلي بخورد و دَم نزند . خلاصه آشوبي به پا شد كه نگو و نپرس .
پهلوان علي پوربايرام كه مي گفتند جاسوس انگليس هاست با اشاره به هاكاماي خود گفت :‌ما كه شخصيتمان از مدت‌ها پيش پايمان است و نيازي به شخصيت ديگران نداريم بايد ديد چه كسي به تازه گي در اين هنر پيشرفت نموده و مجاز به استفاده از شخصيت گشته .
همه بي اختيار به شهاب السلطنه نگاه كردند . او كه جواني تهي مغز از طبقه‌ي اشراف بود ، مدت‌ها به عشق بستن كمربند مشكي شودان انتظار كشيد و بالاخره با نفوذ مالي پدرش پس از چند سال موفق شد مدركش را بگيرد .شهاب السلطنه كه از نگاه هاي افراد به ستوه آمده بود گفت : آقا جان اگر همه از آب كَره مي گيرند ما از نان خشك شيريني تر مي گيريم و شُكر خدا نيازي به طراري نداريم . از اين بابت راست مي گفت .او در روز روشن سر خلق الله كلاه مي گذاشت و بر مي داشت و آنقدر در اين كار مهارت داشت كه نيازي به اين دله دزدي نداشت . او قادر بود با پول هايش هر چقدر كه مي خواهد مثل پشكل ، شخصيت كه چه عرض كنم آدم بخرد و بفروشد .
در همين زمان اصغر الدوله كه تازه از رخت كن بيرون آمده و قصد عزيمت به منزل را داشت ، جلو آمد . اصغر الدوله معروف به شازده كوچولو تا ماجرا را فهميد بلند بلند گفت : من مي دانم كار چه كسي است . امروز كه رفته بودم نانوايي سنگكي محله تا براي خانه نان بخرم ديدم كه شاطر نانوايي هاكاما پوشيده . حتماً كار اوست .
همه با هم فرياد زدند :‌ وامصيبتا !‌چه توهين غير قابل تحملي . هاكاما كه شخصيت يك آيكيدوكار است در پاي يك شاطر ؟! واويلا .
داودمفاخرالآيكيدو كه خون جلوي چشمانش را گرفته بود بي اختيار ميثم مضروب را به باد كتك گرفت . همه اهالي باشگاه ناگهان به قصد تنبيه شاطر از باشگاه خارج شدند .
ميرزا محمد سن سي ماند و حوضش . او آرام آرام راهي منزل خود شد و در طول راه مي انديشيد كه آيا واقعاً‌ هاكاما به آيكيدوكار شخصيت مي دهد يا آيكيدوكار به هاكاما معنا و مفهوم مي دهد؟!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

داماد

در این سنه و یوم که خوش می گذرانیم
خواهم که بگویم چطور بگذرد ایام
از وقت وصال من و معشوقه ی دلبر
گه معتکف تختم و گه ساکن حمام

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

منتظر

دلم به وسعت درياست ، شكر خدا
غريب و بي كس و تنهاست ، شكر خدا
به پشت پرده‌ي غيبت حضور دائم تو

هميشه منتظَر ماست شكر خدا

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

ماجراهاي من و همكارم ـ 2

ـ خيلي كار دارم بايد برم اما مرخصي ندارم.
پُركار:‌ خُب مأموريت رد كن.
ـ آخه كارم شخصيه.
پُركار:‌ چه فرقي مي كنه؟
ـ نه ! اينجوري حقوقم شبهه دار مي شه.
پُركار:‌ برو بمير بابا.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

هجو

سلام. براي امروز كه روز شادي است يك نوشته هجو در نظر گرفتم . هجو قدرت قلم نويسنده در زمينه هاي خاص است. سعدي استاد مسلم سخن نيز هجو دارد.به لحاظ رعايت ادب از گذاشتن اين پست در اين مكان خودداري مي كنم و تنها براي علاقمنداني كه مايل هستند ايميل خواهم گذاشت. علاقمندان آدرس الكترونيكي خود را در بخش كامنت بگذارند. پيشاپيش از همه خوانندگان محترم به خاطر عرياني مطلب پوزش مي طلبم.سعي مي كنم همين دفعه اول و آخرم باشه كه ادبيات را به لجنيات مي كشم اما چي كار كنم ؟ خوب آدم وسوسه مي شه ببينه قدرت قلمش در زمينه هاي مختلف چقدره ديگه ؟ مگه نه؟!
خواننده ها : آره ارواح عمه ات.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

موضوع انشا:‌دوست داريد در آينده چه كاره شويد؟

به نام خدا. من دوست دارم در آينده... دكتر، مهندس، معلم و خلبان... اينها شغل هاي مورد علاقه‌ي ما بود اما هيچ كس دوست نداشت كه جاي كارگري زحمت‌كش را پُر كند. هيچ كس حتي نمي نوشت چه برسد به آن كه آرزو كند اما دست تقدير اين گونه بود كه سال‌ها بعد خيلي از همان بچه ها وقتي كه با واژه اي به عنوان بحران بي‌كاري آشنا شدند حتي براي كارگري هم اميدي نداشتند.
ديگر فراموش كرده‌ام كه در انشاهايم كدام شغل را انتخاب مي كردم. امروز به دنبال كار، هر كاري تمام روزنامه ها را مي خوانم. اگر خواندن روزنامه حرفه محسوب مي شد من در اين رشته يك حرفه اي تمام عيار بودم.
راستي چرا هيچ وقت هيچ كس نمي نوشت كه دوست دارد ر*ئيس جم*هور شود؟! شايد از نظر بچه ها، ريا*ست جم*هوري يك حرفه نبود و يا اين كه جايگاه يك حرفه اي نبود يا شايد هم حرفه مهمي نبود.
بگذريم. موضوع انشا را گم نكنيم.دوست داريد در آينده چه كاره شويد؟... اما كدام آينده؟!!!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

درياب...

اين پيكر از آب و گِل است
صفاي اين گِل از دل است
يارب خودت درياب مـرا
هر جا دل از تو غافل است

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فرهنگ اظهار نظر

نمي دونم اگه مخالف چيزي باشي چي‌كار مي كني مثلاً دادو بيداد مي كني يا منطقي برخوردمي كني يا اخم مي كني و يا... اما مي تونم حدس بزنم اگه موافق موضوعي باشي چي‌كار مي كني. مي خواي بگم ؟احتمال قريب به يقين سكوت مي كني . اصلاً اين يه ضرب المثله كه مي گن : سكوت علامت رضاست. ( محل مصرفش هم بيشتر وقت ازدواج دختر خانوما بود كه در جواب سئوال خانواده سكوت مي كردند اونوقت پدر خانواده اين سكوت را علامت رضايت دختر فرض مي كرد و ... ) اما اين واسه قديما بود حالا ديگه فرق مي كنه. اون وقتا اگه سكوت مي كردي خُب شوهرت مي دادن اما حالا سكوت كني چيزي بهت نمي دند . مثلاً چند وقت پيش گفتيم همراه با غذا يه آدامس اُكاليپتوس هم بديم ببينيم از طرف همكارا استقبال مي شه يا نه. يه هفته از جيب مبارك مالي خرج كرديم و گرفتيم و توزيع كرديم. بعد كه توزيع آدامس را قطع كرديم هيچ كس نگفت بابا خرت به چند؟! ديديم انگار باشه و نباشه فرقي به حال رفقا نمي كنه گفتيم پس بي خيالش. دوست عزيز حالا ديگه مثل قديما سكوت علامت رضا نيست. حالا ديگه بايد نظر بدي . اونم با دقت و ظرافت .منتظر نظرتم.
برداشت اجتماعي : سكوت كني شوهرت مي دند.
برداشت اخلاقي : شوهر مي خواي سكوت كن.
برداشت عرفاني : اگه مي خواي با هم باشيم با ما حرف حسابت را بگو.
برداشت مديريتي : هميشه اهل مشاركت باش.
برداشت شخصي : برو بابا حال داريا....

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

اشاره ها

كنار پياده رو ايستادم و زل زدم به لباس‌هاي داخل ويترين فروشگاه . نگاهم به نگاه دختري كه داخل بود گره خورد. لبخند مليحي بر لب داشت و با اشاره دست و سر از من خواست داخل مغازه شوم. در نگاه اول خيلي دل نشين بود. قد باريك و كشيده، چشماني به رنگ آبي روشن، موهاي لخت و مشكي كه بر روي پيشاني ريخته شده بود، پوستي سفيد و كمي آرايش دختر را زيبا و خواستني نشان مي داد.
با تعجب به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. وقتي دوباره با اشاره از من خواست كه به نزدش بروم انگشت اشاره ام را به سينه چسباندم و با ترديد پرسيدم : من ؟
با سر اشاره كرد : بله.
هيجان زده شدم. با گام هايي شمرده به طرف در فروشگاه رفتم.
در يك لحظه افكار متعددي از سرم گذشت :
دعوتش مي كنم به يك قهوه و با هم گپ مي زنيم. شماره ايرانسل را به او بدهم... نه نه نهصدو دوازده بهتره ... آدرس منزل يكي از دوستان بالاي شهر را بدهم ...
وقتي جلوي در رسيدم در به صورت خودكار برايم باز شد. دختر را ديدم كه با عجله به طرفم مي آيد. دست و پايم را گم كرده بودم. تا به من رسيد لبخند زد و گفت :
ببخشيد آقا !‌اين در از داخل باز نمي شد مجبور شدم به شما زحمت بدم.

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

كوچه دل

كوچه دل تنگ شده اي صنم
ياد نما كوي دل و برزنم
امر به حيراني من كرده اي
واله و حيران توأم اي صنم
عشق تو افسون و تو افسونگري
عاشق افسونگري تو منم
ورد زبانم همه نام تو شد
دم به دم از عشق تو دم مي زنم
ماه مني ! بر شب تارم بتاب
تا كه نماند به رهم رهزنم
كعبه دل حال و هواي شماست
در طلبت بال و پري مي زنم

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

دل نوشت 2

تيغ و تيزي بدون خون ريزي نمي شه ، عشق و محبت بدون مصيبت.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

گزارش كنكور ارشد


*يه روز از روزاي پاييزي كه حتي نمي دونم كدوم روز بود از راديوي ماشين شنيدم كه : آخرين مهلت توزيع دفترچه كنكور ارشده و ... از ماشين كه پياده شدم سر راهم يه دفتر پست ديدم . نمي دونم چرا يهو هوس افتادم يه دفترچه ارشد بگيرم. يه هوسي مثل هوس نوشيدن يه قهوه گرم و خوب در يه روز سرد يا هوس كشيدن يه سيگار بعد از خوردن يه غذاي چرب يا هوس حرف زدن با تو. (بله منظورم خودتي كه داري مطلب را مي خوني)
*بعد از خريد دفترچه ارشد و پياده شدن دوازده هزار تومن پول بي زبون كم كم هوسم خوابيد و مثل بچه هايي كه خيلي زود از داشتن يه اسباب بازي خسته مي شند و اونو كناري ميندازند، منم دفترچه رو انداختم توي كشوي ميزم.
* براي اين كه بعدا خيلي هم از اين كارم پشيمون نشم به يكي از همكارام كه دفترچه رو اتفاقي در دستم ديده بود گفتم لطف كنه و به منم بگه كه چه روزي بايد برم دنبال كارت ورود.
*همكارم هر وقت منو مي ديد مي گفت : حتما داري حسابي مي خوني ديگه؟ منم با افتخار مي گفتم : آره ارواح عمه ام. حتي نمي دونم منابع رشته اي كه انتخاب كردم چيه! چه برسه به اين كه بخوام بخونم. آقاي همكار باور نمي كرد و مي ذاشت پاي حساب اين كه بنده خر زدمو تظاهر مي كنم چيزي نمي دونم ( تريپ بچه هاي لوس و خر خون كلاس كه هميشه ازشون بيزار بودم)‌
*راستشو بخوايد برنامه من از روزي كه دفترچه گرفتم تا روزي كه بايد امتحان مي دادم عبارت بود از : ديدن فيلم هاي روز هاليوودي، خوندن كتاب هاي غير درسي و مورد علاقه‌ام،گپ زدن با رفقا،اينترنت و وبگردي (به سبك ول‌گردي)، تخته نرد بازي و خواستگاري و ... (خواستگاري براي داداشم رفتم اينجوري نوشتم كه هيجان زده بشي)
*يه روز كه بازم نمي دونم چه روزي بود همكارم گفت براي دريافت كارت از طريق اينترنت بايد اقدام كنم. من تعجب كردم . آخه حدود شونزده هفده سال پيش كه كنكور امتحان دادم اين قرتي بازيا نبود. بايد مي رفتيم و ميوميديم توي اين خيابوناي شلوغ و ... چه راحت شده حالا( بر وزن چه خوشگل شدي امشب بخون) همكارم يه هفته مرخصي گرفت تا از آخرين فرصتش هم استفاده كنه . راستش وقتي تلاش هاي اونو مي ديدم پيش وجدانم خجالت مي كشيدم.
*شب امتحان تا پايان وقت، اداره بودم. بعد هم با رفقا رفتيم پينگ پنگ بازي كرديم. بعدش رفتم اينترنت بازي و وب گردي و از اين حرفا. آخر سر وقتي كه مي خواستم برم خونه خريد خونه را انجام دادم و با دست پر رفتم منزل. دخترام از سر و كولم بالا مي رفتند.بعد از اين كه كلي دختر بازي كرديم( البته از نوع مشروعش) تازه براي روز خواستگاري آقا داداش بايد تلفن مي زدم و مهمان دعوت مي كردم. روز پر كاري داشتم . خيلي خسته بودم . مي خواستم برم بخوابم كه يادم افتاد ملزومات امتحان فردا از قبيل مداد و تراش و غذاي سبك و... را فراهم نكردم. همسر خانم با مهربوني برام تهيه كرد البته از ذخيره لوازم التحرير دختر جان برداشت. تازه داشت چشمامو خواب مي برد كه صداي تلفن بيدارم كرد. رفيقم امير كه به تازگي كتابي نوشته براي چاپش زنگ زده بود تا مشورت كنيم.
بالاخره با هر بدبختي بود خوابيدم.
*صبح زود بلند شدم. بعد از نماز وسايلمو برداشتم و از خونه اومدم بيرون. اول از همه رفتم يه دست كلپچ(مخفف كله پاچه ) زدم به اميد اين كه روز خوبي داشته باشم. بعد هم به طرف حوزه امتحاني رفتم. سر ساعت اونجا بودم. همه ماشاالله هزار ماشاالله جوون و پر انرژي اومده بودند. تا آخرين لحظه هم كتاب و جزوه و ... مي خوندند . منم كه اصلا از اول نخونده بودم با خيال راحت دستم توي جيبم بود و توي راهرو قدم مي زدم. نمي دونم چي باعث شده بود كه خيلي ها فكر مي كردند من مراقبم . هي ميومدند كارتشونو نشون مي دادند و از من مي خواستند كه جاشونو نشونشون بدم البته بيشتر از اون در مورد دستشويي مي پرسيدند. رفتم روي بالكن كه يكي از برادران سيگاري اونجا ايستاده بود و سيگار ميل مي فرمودند. انقدر با خيال راحت و ريلكس اونجا ايستادم كه بالاخره مراقبا اومدند و با طعنه گفتند : آقا نمي خواي تشريف بياري ! جلسه شروع شدا !
* روي بالكن نمي دونم چرا ياد فيلم بر باد رفته افتادم. حالا هر چي فكر مي كردم نمي تونستم اسم هنرپيشه مردش كه نقش رد باتلري را بازي مي كرد به ياد بيارم. اسامي مختلفي در اين زمينه به ذهنم خطور كرد اما هيچ كدوم اون نبود . از جمله : يوري گاگارين،مورگان فري من ، مورگان شوستر، استاد بنان و ...
*روي صندلي كه نشستم ديدم پشت سريم داره با حرارت با يكي ديگه تبادل دانش مي كنه .پسره تريپ با حالي داشت فكركردم شايد بدونه. عين آدماي خل وضع رفتم جلو و گفتم : داداش ببخشيد شما فيلم برباد رفته رو ديدي؟ با تعجب گفت : بله. گفتم : يادته اسم هنرپيشه مردش چي بود؟ گفت : نه. حالا مگه وقت اين حرفاست.روي صندليم نشستم اما كلافه بودم. ديدي يه وقتايي آدم كمرش مي خاره اما دستش نمي رسه بخارونه چقدر اذيت مي شه؟! منم همون طور بودم. درست زماني كه شروع امتحان را اعلام كردند يادم اومد :‌ كلارك گيبل معروف به ميمون سينما. با خوشحالي برگشتم و به پشت سريم اسمشوگفتم. مراقبا هم بهم اخطار دادند كه جلسه شروع شده بايد ساكت باشم والا...
*پاسخ نامه را گرفتم. بالاي صفحه نوشته شده بود : اگر در اين مستطيل چيزي بنويسيد در حكم تقلب محسوب گشته و پيگرد قانوني دارد. جا خوردم. يادمه اون موقع‌ها كه ما كنكور مي داديم فقط مي نوشتند كه : لطفا در اين مستطيل چيزي ننويسيد.معلومه خيلي پيشرفت كرديما. احتمالا در دهه 90 مي نويسيند : خار مادر فلان فلان شده توي اين مستطيل چيزي ننويس.
*از 210 تست دفترچه اول فقط 50 تست را زدم. خيلي وقت اضافه داشتم . نشستم و به ديگرون نگاه كردم. راست راستي فقط من و چند نفر ديگه از همه مسن‌تر بوديم. با خودم فكر كردم جوونمردي هم ديگه ميون مردم مُرده . يادمه اون موقع ها كه ما جوون بوديم اگر يه پيرمردي ميومد توي اتوبوس بلند مي شديم و جامونو بهش مي داديم اما الان اين جوونا اصلا احترام بزرگتري و كوچكتري سرشون نمي شه كه به ما بفرما بزنند بريم دانشگاه . حالا نمي خواد بگي دانشگاه با اتوبوس فرق داره. منظورم اون روح جوونمرديه كه مُرده .
*هر چي آب و آب ميوه و كيك اومد در جا خوردم. نمي دونم چرا بقيه حس خوردن نداشتند؟! يه آب ميوه سيب موز دادند با مارك گلپيچ. عجب كوفتي بود اما بازم بهتر از هيچي بود. اين روزا داره باورم مي شه كه منم برم يه كارخونه آب ميوه بزنم خيلي طرفدار داره توي مملكت ما . تازه به هر مناسبتي هم مثل پشكل خيرات مي كنند.
*از 200 تست دفترچه دوم فقط بيستاشو زدم. نشستم و خونه هاي خالي رو از روي شانس پر كردم اونم از آخر پاسخ نامه. خيلي حال داد تا اين كه يهو متوجه شدم دفترچه دوم فقط صدو شصتا سئوال داره و من دارم خونه هاي صدو هشتاد تا دويست را شانسي علامت مي زنم. نوبرم نه؟
*يه سئوال كنكوري و تستي از شما :
به نظر شما من قبول مي شم؟
الف ـ ما رو(يعني خواننده هارو) اُسكول كردي؟
ب ـ خودتو ( يعني نويسنده رو) اُسكول كردي؟
ج ـ خيلي اُسكولي
د ـ همه موارد.
فكرش را بكن قبول بشم چي ميشه؟
سكانس آخر:
ژانر تخمي تخيلي : من قبول مي شم و ميرم دانشگاه به خوبي و خوشي.
ژانر هندي: در حالي كه كارنامه در دستمه وارد خونه مي شمو به مادرم مي گم (با صداي وي جي بخون ): مادر !‌من قبول شدم. مادرمم همونطور كه مثل ابر بهار اشك مي ريزه مي گه : خوشحالم پسرم.
ژانر ايراني: كارنامه قبوليمو مي گيرم و از خوشحالي مي دوم توي خيابوناي پر ترافيك تهرون كه يهو يه تريلي هجده چرخ منو زير مي كنه.
ژانر عرفاني : قبول مي شم اما چون براش زحمتي نكشيدم قبول نمي كنم كه برم دانشگاه.
ژانر جنايي:‌قبول مي شم . دارم توي خيابون مي رم دانشگاه كه يكي با اسلحه‌ي آل پاچينو توي فيلم پدرخوانده جلومو مي گيره ميگه:حق من بود برم دانشگاه .(ترجيحا همون همكارم باشه بهتره ) بعدشم بهم شليك مي كنه.
ژانر روشنفكري : ميرم دنبال نتيجه توي اينترنت اما فيلم تموم مي شه و معلوم نمي شه كه قبول شدم يا نه؟
ژانر واقعي : اصلا بي خيال نتيجه مي شم و سنگين و رنگين زندگيمو مي كنم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

نام

سراسيمه وارد بیمارستان شد. مستقیم به قسمت پذیرش رفت. دستپاچه و با عجله گفت :
« ببخشید ، همسر منو برا وضع حمل به اینجا آوردن . من نگرانم »
شخصی که در آن طرف میز بود انگشت اشاره اش را به طرف بالا گرفت و طوری که انگار به موضوع کاملاً مسلط است گفت :
« اصلاً نگران نباشین . مشکلی نیست. فقط این فُرما رو پر کنین »
بعد تعدادی پرونده را دسته کرد و برداشت تا با خود ببرد.
مرد با همان دستپاچگی ادامه داد :
« نه ، نه . ببخشید. من فامیلم نگرانه»
طرف با لحنی قاطع گفت :
« پس حتماً همه فاميل به یه دکتر روانشناس مراجعه کنین چون نگرانی يه بیماری جدی و خطرناکیه »
مرد فرصت دیگری برای گفتگو نداشت. با چشمانی که از نگرانی و تعجب موج می زد ، او را تا پیچ راهرو بدرقه کرد.
بعد فرم روی میز را برداشت و با دقت شروع به پر کردن آن نمود.
نام : بیژن نام خانوادگی : نگران نام پدر : ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

كشته ستم ـ‌ نوحه


كُشته شد از ستم پسر مرتضا(ع)
گشته مسموم علي ابن موسي الرضا(ع)
اي جگر پاره
اي به غم چاره
مي كند زهرا(س)
در غمت ناله
دل من شعله ور شده از غربتت
سُرمه ي چشم من گَرد اين تربتت
اي جگر پاره
اي به غم چاره
مي كند زهرا(س)
در غمت ناله
وارث غربت زهرا(س) و مرتضا(ع)
اي گُلِ پَرپَرِ احمد مصطفا(ص)
اي جگر پاره
اي به غم چاره
مي كند زهرا(س)
در غمت ناله
جان به قربان تو آمديم حرمت
تا كه مهمان شويم بر خوان كَرَمت
اي جگر پاره
اي به غم چاره
مي كند زهرا(س)
در غمت ناله

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

كوچه خاطره ـ نوحه

به كوچه ها گر گذر كنم
ز خاطراتم حذر كنم
كه مادرم
تاج سرم
به كوچه ها تازيانه خورد

حسين(ع) كجايي برادرم
بيا به بالين و بسترم
كه همسرم
به خانه ام
مرا به آغوش مرگ سپرد

غمي نشسته به سينه ام
غريب شهر مدينه ام
بَرَم نشين
بيا ببين
كه كُشته گشتم به زهر كين

شهادتِ پورِ مرتضاست(ع)
سُلاله ي پاك مصطفاست(ص)
شفيع ما
روز جزا
حسن حسن يابن الحيدر (ع)

براي زهرا (س) خبر بريد
كه عاقبت وقت آن رسيد
شود شهيد
نور اميد
به سوي مادر رود پسر

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

لا يوم كيومك ابي عبدالله(ع)

آنگه كه تو خيمه مي زني در صحرا
در دشت مصيبت زده‌ي كرب و بلا
از كينه‌ي دشمنان دون مي بينم
آتش به حريم و خيمه‌ي آل عبا(ع)
لا يوم كيومك ابي عبدالله(ع)
آن روز كه در خون فتد اكبر(ع) تو
از سوز عطش غش كند اصغر(ع) تو
عباس(ع) برفته است دگر از بَرِ تو
خواهند به كنيزي ببرند دختر تو
لا يوم كيومك ابي عبدالله(ع)
آنگه كه به ماتمت نشست مادر تو
در دست عدو اسير شد خواهر تو
آن روز به يغما ببرد دشمن تو
از دست تو انگشت و انگشتر تو
لا يوم كيومك ابي عبدالله(ع)
رأس تو چو ماه بر سر ني مي رفت
اين دل به تمناي تو با وي مي رفت
گر بود علمدار تو در كرب و بلا
زينب(س) به اسيري جفا كِي مي رفت؟
لا يوم كيومك ابي عبدالله(ع)

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

قصه نا تمام...

آهای آدما
آدمای خوب
حتماً دوست دارید
قصه های خوب
یه قصه دارم
خیلی جاذبه
هر کی بشنوه
می گه جالبه
قصه من از
وقتی شد شروع
که خورشید وحی
نموده طلوع
یه مردِ خوبُ
خیلی مهربون
می گفت که باید
تو زندگیتون
مهربون باشید
با خدا باشید
از کارهای زشت
دور و جدا شید
این مرد خوب ُ
اذیت کردند
عجیبه اونو
با سنگ می زدند
اتگار که چشمِ
اون مردم کور بود
مردِ مهربون
خیلی صبور بود
عاقبت اون مَرد
آورد یه آئین
یه رسم قشنگ
قشنگترین دین
بالاخره شد
وقت رفتنش
باید که می رفت
روح از بدنش
اما قبل از اون
یه کاری مونده
یه امر مهم
یه کارِ عمده
یه روز کنارِ
یه برکه ی دور
به اون وحی اومد
یه آیه ی نور
باید به مردم
می گفت که رهبر
بعداً کی باشه
کی باشه سرور
رفت رو بلندی
بعد از نیایش
یاد خدا کرد
حمد و ستایش
گفت ای مردمِ
پاک و مسلمون
آیا حق دارم
من گردَناتون؟
همه می گفتند :
این چه حرفیه؟!
حرمت شما
بر ما خیلیه
اون وقت بالا برد
دستای علی(ع)
گفت بعد از من هست
بر شما ولی
همه می گفتند:
به به چه روزی
نصیبِ ما شد
فتح و پیروزی
اولی گفتش :
رهبر مایی
دومی گفتش :
سرور مایی
اما دلشون
یه چیز دیگه بود
مملو از نفرت
پُر از کینه بود
مدتی گذشت
تا روز موعود
وقت دیدارِ
نبی(ص) با معبود
رسول خدا(ص)
رو دست مولا (ع)
روح از بدنش
گردیده جدا
تازه شروع شد
غم های امت
گمراهی و جهل
آغاز ظلمت
یه عده آدم
بخیل و گمراه
حریص مقام
شقی و خودخواه
توی سقیفه
با هم نشستند
رشته دینُ
از هم گسستند
اونا می گفتند
علی جَوونه
نمی شه ایشون
رهبر بمونه
آخر سر هم
با طرح قبلی
یک نفر نشست
به جای علی (ع)
هر ظلمی که شد
با آلِ علی (ع)
از همینجا بود
از این اولی
خیانت کردند
به روز غدیر
شیطان بر آنها
شده بود امیر
عمل نکردند
به امر رسول(ص)
وفا نکردند
به امر و به قول
رفتند نشستند
جای پیغمبر(ص)
تنها گذاشتند
امام و رهبر
اما اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
رفتند به درِ
خانه ی مولا (ع)
رفتند و توهین
کردند به آقا
در خانه ی وحی
زهرای
اطهر(س)
از این ماجرا
گشته باخبر
آمد دَمِ در
با قلبِ محزون
از دست امت
دلش پُر از خون
فرمود : جماعت
نجنگید با حق
علی(ع) امام است
بهر شما خلق
هیزم آوردند
آدمهای بد
در را سوزاندند
زهرا(س) پشت در
حمله ور گشتند
به سوی خانه
دختر رسول(س)
در این میانه
دستانِ حقِّ
علی(ع) را بستند
دلِ حضرتِ
زهرا(س) شکستند
باز هم اون مردم
ول کن نبودند
خدایا آخه
اونا کی بودند؟
می گن یه روزی
میونِ کوچه
یه خانمی بود
همراش یه بچه
یهو اومدند
آدمهای بد
خدا می دونه
سرش چی اومد
چادر خاکی
از ضرب سیلی
رنگِ صورتش
گردیده نیلی
اون بچه می شد
عصایِ دستش
هی راه می رفتُ
هی می نشستش
کم کم اون خانم
مثل گُل پژمرد
از شدت غم
آخرِ سر مُرد
غمِ اون خانم
برای چی بود؟
بهتون می گم
دردِ علی (ع) بود
غصه حیدر(ع)
این بود که آخر
مردم گُم کردند
راهِ پیمبر(ص)
القصه جونم
روزگار سخت
در بیست و پنج سال
هی اومد و رفت
بعد از مدت ها
مردم فهمیدند
اشتباه کردند
حق و ندیدند
رفتند خانه ی
امام و ولی
یعنی چه کسی؟
حضرت علی (ع)
گفتند : ببخشید
اشتباه کردیم
از این به بعد ما
دورت می گردیم
اما اون مردم
طاقت نداشتند
تخم نفاقُ
تو دل ها کاشتند
هی می جنگیدند
با رهبرشون
از عشق دنیا
کور بود چمشاشون
آخر سر هم
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
بالاخره هم
یه روزی ، سحر
رفتند تو مسجد
سراغِ حیدر(ع)
با یک شمشیرِ
آلوده به زهر
زدند یه ضربت
آن هم روی سر
پُر شده از خون
مسجد و محراب
یا رب، امامِ
ما را تو دریاب
اما کار از کار
دیگه گذشته
مظلومی دیگر
گردیده کُشته
امام حسن(ع) شد
ولی و رهبر
تنها و غریب
بی یار و یاور
در جنگ بین
زشت و زیبایی
امام حسن (ع) رفت
تک و تنهایی
اون مردمِ بد
وفا نداشتند
امامشون را
تنها گذاشتند
پسر زهرا(س)
خیلی صبور بود
مثل پدرش
یکپارچه نور بود
خیلی غصه خورد
از کار مردم
از این که از جهل
شدند یار ظلم
سستی مردم
نیرنگ دشمن
دست به دست هم
کُشته شد حسن (ع)
زهر کُشنده
ریختند توی آب
یا رب امامِ
ما را تو دریاب
یکبار دیگر
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
اما کار از کار
دیگه گذشته
مظلومی دیگر
گردیده کُشته
باز هم اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
تیر بارون کردند
جسم پاکش را
ببین جهالت
رسید تا کجا؟
مردم اسیرِ
کفر و سیاهی
رهبرشون شد
جهل و تباهی
مدتی گذشت
دیدند که سخته
آدم اینجوری
خیلی بدبخته
نامه نوشتند
به امام حسین(ع)
رهبر ما شو
ای نور دو عین
به کوفه بیا
ای ماهِ تمام
ما پیروِ تو
تو بر ما امام
با هم می جنگیم
با ظلم و فساد
بر پا می کنیم
حکومتِ داد
هی خواهش کردند
هی ناله کردند
از غصه هاشون
گلایه کردند
گفتند : اگر که
شما بیایی
برچیده می شه
ظلم و تباهی
بالاخره هم
تکلیف شد تمام
راهی کوفه
گردیده امام (ع)
در میانِ راه
توی کربلا
یه جای غمگین
یه دشتِ بلا
همون آدمها
راهشو بستند
یکبار دیگر
پیمان شکستند
گفتند : می دونیم
شما بر حقید
اما چه کنیم
با امر یزید؟
گفته که باید
حسینِ زهرا(ع)
قبول بکنه
حکومت ما
امام فرمودند :
بیعت با فساد؟
همراهی با ننگ؟
تأئید بیداد؟
هیهات و هیهات
عزت با مرگ
خیلی بهتر از
زندگی با ننگ
تسلیم نمی شیم
به این بدبختی
در راهِ خدا
آسونه سختی
دو صف گشتند
با هم مقابل
یکیشون برحق
یکیشون باطل
آدمهای خوب
همراهِ امام (ع)
تا آخر ماندند
برای قیام
آدمهای بد
دنبال فرصت
برای کسبِ
قدرت و ثروت
به رویِ امام(ع)
شمشیر کشیدند
برای دنیا
با حق جنگیدند
یارانِ امام (ع)
مَرد و مَردونه
رفتند جنگیدند
دونه به دونه
بالاخره هم
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
امام حسین(ع) را
مظلوم و تشنه
کُشتند به ضربِ
نیزه و دشنه
اما اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
هجوم آوردند
به سویِ خیام
غارت نمودند
خانه ی امام (ع)
زن و بچه را
اسیر نمودند
اموال آنها
را می ربودند
به راهِ شام ُ
به راهِ کوفه
اسیرِ دشمن
گُل وشکوفه
سختی کشیدند
اسیران شام
دست بر نداشتند
آنها از قیام
امروز هم بر ما
تکلیف همینه
یارِ حق باشیم
سعادت اینه
تکرار تاریخ
هشدار بر ما
حواساتون جمع
ای مسلمونا
اگر که امام (عج)
تنها بمونه
یقیناً دودش
تو چشمامونه
قصه هنوزم
ادامه داره
تاریخ دچارِ
همین تکراره
برای خوب‌ها
هر جا کربلاست
یاران امام (عج)
هر روز عاشوراست
جنگ ما بینِ
زشت و زیبایی
نداره هرگز
هیچ انتهایی
چشمها همه باز
یارانِ امام


آماده باشید
برای قیام
باید بدونیم
پیروزی با ماست
مظلومی بسه
امام رهنماست
به رهبریِ
امامِ امت
همه به سویِ
خیر و سعادت ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

دويدم و دويدم

«دويدم و دويدم
به كوچه ها رسيدم»
كوچه پُر از ديو بود
آسمونش پُر از دود
پرسيدم اين چه جوره؟
سياهي جاي نوره؟!
پرسيدم از آفتاب
پرسيدم از عشق ناب
همون كه وقتي تابيد
همّه را با يه چشم ديد
مثل يه آسمون بود
با همه مهربون بود
پيامبر خدا بود
خاتم انبيا بود
پرسيدم از ياورش
پرسيدم از دخترش
كاشكي نمي پرسيدم
كاشكي نمي شنيدم
كاشكي همش قصه بود
همون يكي بود نبود
كسي كتك نمي خورد
زخمي نمك نمي خورد
ظلم و ستم نمي شد
زياد و كم نمي شد
اتل متل سياهي
سياهي و تباهي
يه عده در سقيفه
مي خوان بشن خليفه
چي شد؟كي شد خليفه؟
قويّه يا ضعيفه؟
اين چي چي بود كه گفتي؟
چي گفتي؟ چي شنفتي؟
طناب و دست بسته؟
مَرد خونه نشسته؟
تن رنجور و خسته؟
زن پهلو شكسته؟
مردونگي مُرده بود؟
يه زن كتك خورده بود؟
با خون نوشته بودند
يه بچه كُشته بودند ؟
دلم بهونه گير شد
يه گوشه اي اسير شد
همون جا كه ياس داشت
چشمه ي الماس داشت
همون جا كه نور بود
شادي بود و سرور بود
كاخ نبود خونه بود
خونه؟ نه، گُل خونه بود
عطر گل ياس داشت
دستاي احساس داشت
صفا و سادگي بود
نوبت عاشقي بود
شادي تو زندگي بود
كاشكي هميشگي بود
خدايا من غريبم
غصه نكن نصيبم
الهي قسمتم كن
روا تو حاجتم كن
مي خوام كه آدم باشم
شيعه‌ي خاتم باشم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

والفجر8

امروز بيست ويكم بهمن ماه 1364 است و ما در ساحل شهر مرزي و استراتژيك فاو هستيم. شب گذشته واحدهايي از نيروهاي خودي با گذشتن از اروند رود خط دشمن را شكستند. غواص‌ها در اين عمليات نقش كليدي داشتند تا جايي كه مي توان عمليات والفجر 8 را عمليات غواص‌ها ناميد.عبور از آن همه موانع طبيعي و ساختگي جز با معجزه براي هيچ نظامي دانشگاه افسري ديده‌اي قابل تصور نبود.
هنوز پلاك هايي كه از شكم كوسه هاي شكار شده در مي آيد يادآور عظمت كاري است كه خط شكنان كردند.
والفجر 8 مهمترين عملياتي است كه جنبه هاي امنيتي و اطلاعاتي آن از سال هاي 1362 شروع شد و به شدت رعايت گرديد تا دشمن در سال 1364 با يكي از متهورترين عمليات هاي نظامي دنيا شوكه شود. بعثي ها سقوط فاو را به منزله سقوط بصره تلقي كردند و با تبليغات پر سر و صدايي از مردم عراق براي جلوگيري از پيشرفت ايرانيان و سقوط بصره دعوت مي كردند كه به جبهه بيايند.اين شهر پس از سقوط از جانب نيروهاي ايراني فاطميه ناميده شد.
شب عمليات وقتي كه هنوز شهر در دست دشمن بود يكي از نيروهاي خودي پرچم ايران را در بالاترين نقطه شهر كه گل دسته يك مسجد بود نصب كرد. روز بعد وقتي كه عراقي ها اهتزاز پرچم پر افتخار ايران را در برابر چشمان خود ديدند يخ كردند.
مي دوني چرا انقدر اين چيزا برام مهمه :
چون اون روزا با دست خالي ولي قلب با ايمان كارهاي بزرگي مي كرديم ولي اين روزا قلبمون از ايمان يه كم خالي شده هر چند دستمون پُر تر از اون روزاست ولي كمتر مي تونيم از اون كارهاي بزرگ انجام بديم.حالا خودمون قضاوت كنيم :
دستاي پُر به همراه قلب‌هاي كم ايمان بهتره يا قلبهاي مومن و مطمئن به همراه دست هاي كارآمد؟
كار از جايي خراب مي شه كه فكر مي كنيم « ما » انجامش مي ديم و بس.
به قول شاعر :
اصل در آمد كار است نه در دانش و هوش
تاس اگر نيك نشيند همه كس نراد است
بيستم بهمن سال‌روز عمليات والفجر 8 و فتح فاو گرامي باد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بحرعشق

اي مانده از تحير در درد عاشقانه
يك دم بچش تو قدري بيدادي زمانه
اينك تو نيز داني زين موج پُر تلاطم
در بحر عشق نبوَد جز درد و تازيانه

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

كنج

ديشب با خدا تنهايي نشسته بوديم كنج كافه كنج .
يه قهوه زديم .
ديدم طفلي خيلي تو خودشه.
گفتم: چه خبر؟
گفت: مُردم از تنهايي.
گفتم: بي خيال بابا!!! با اينهمه بنده تنهايي؟
گفت : حاليت نيست ديگه . اينهمه آدم كه مي بيني همه سي خودشونن با من كاري ندارن. بي معرفتا انگار نه انگار خدايي دارند . اصلاً فكر نمي كنند كه خدايي هم هست.
گفتم: من چي خدا جون؟
گفت: تو كه از همه بدتري نمي خوام به روت بيارم.
شاكي شدم.
گفتم: آخه واسه چي؟
گفت: بي خيال.
گفتم: تا نگي ولت نمي كنم.
گفت : آخه اگه بگم مي گُلخي .
افتادم رو دنده لج كه بايد بگي.
گفت : خدائيش تا حالا شده يه بار واسه خاطر من كه خداتم بيايي سراغم؟ يا هر وقت كه كاري داري ميايي؟ تا حالا شده وقتي خوشي حال منم بپرسي؟نه ديگه خودت بگو !
چار چرخم رفت رو هوا. حرفي واسه گفتن نداشتم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

می ترسم

من از تكرار ـ از تكرار مي ترسم
از اين دنياي لاكردار مي ترسم
به جان تو چِشَم ترسيده اون‌قدر
كه از زنده كه از مُردار مي ترسم
اگر چه اين دلم تنگه برايت
ولي از لحظه ي ديدار مي ترسم
تمام فكر و ذهن من پر از توست
خدايا ! من از اين پندار مي ترسم
تو گفتي زندگي يعني جدايي
من از اين نحوه‌ي گفتار مي ترسم
تو رفتي تا ابد جاويد باشي
وليكن من از اين رفتار مي ترسم
تمام زندگي خوردم به بن بست
دگر از ديدن ديوار مي ترسم
از آن وقتي كه دورم خط كشيدي
براي نقطه‌ي پرگار مي ترسم
از اين آتش كه بر جانم شرر زد
هم از مشت و هم از خروار مي ترسم
هميشه خواب مي بينم خودم را
كه ماندم زير يك آوار مي ترسم
دگر حرفي نمانده تا بگويم
من از تكرار ـ از تكرار مي ترسم

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

قدیما...

قديما از هر بچه اي كه مي پرسيدي اسم عروسكت چيه ؟ مي گفت ليلا. انگار يه اپيدمي بود كه همه بچه ها اسم عروسكشون رو ليلا مي ذاشتند . حالا از هر بچه اي مي پرسي اسم عروسكت چيه ؟ مي گه : شاسخين. بچه هم بچه هاي قديم...

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

ماه من

نیزه داران نیزه داری می کنند
از سر او پاسداری می کنند
ماه من بر نی نشسته ای خدا
قلب خواهر را شکسته ای خدا
ای دَم عیسا ز تو، اعجاز کن
روی نی قرآن بخوان لب باز کن
خواهرت دل تنگ صوتت گشته است
این سکوتت عالمی را کشته است
ماه من بر روی نی تابان شدی
نور بودی لیک بی پایان شدی
آه ای مردم شما را مرگ باد
تا قیامت بر شما این ننگ ماند
رأس دین را می بُرید و می بَرید
دین فروشی کرده دنیا می خرید
آن که رأسش را به روی نی زدید
بعد از آن بر طفل او سیلی زدید
آن که با مرکب بر او می تاختید
ناجوانمردانه کارش ساختید
آبروی هر دو عالم دست اوست
آفرینش یکسره از هست اوست
مصطفا (ص) و مرتضا(ع) و فاطمه (س)
جمع گشتند در وجود او، همه

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

عاقبت عشق

عاقبت عشق تو آبم مي كند
غيبتت دارد كبابم مي كند
فكر و روياي رسيدن به شما
راهي راه سرابم مي كند
اين سكوتي كه نشسته بين ما
كم كَمَك دارد خرابم مي كند
در ميان سرعت اين زندگي
عشق اما بي شتابم مي كند
غرق درياي تمنّا مي شوم
موج عشق تو حبابم مي كند
باز مي پرسم من از آيينه ها
عشق هم آيا جوابم مي كند؟!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

دو خط موازی

سال‌ها پيش دو خط الف و ب در كنار هم متولد شدند .هميشه با هم بودند و در كنار هم حركت مي كردند . مردم آن‌ها را به اسم دو خط موازي مي شناختند. خط الف كم كم متوجه شد كه احساس خوبي نسبت به خط ب دارد . خيلي دلش مي خواست كه به او نزديك‌تر شود. اصلاً مي خواست به خط ب برسد . هر بار كه اين موضوع را با او مطرح مي كرد خط ب مي گفت : ممكن نيست. ما دو خط موازي هستيم و هرگز امكان ندارد كه به هم برسيم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خط الف معتقد بود كه غيرممكن وجود ندارد و اگر آن‌ها خودشان بخواهند مي توانند به هم برسند.
خط ب نگران بود و مي گفت در صورتي كه آن ها به هم برسند ماهيت وجودي خود را از دست مي دهند و ديگر دو خط موازي نخواهند بود اما اشتياق خط الف به خط ب انقدر زياد بود كه فقط به رسيدن به او مي انديشيد و چيز ديگري برايش مهم نبود.
خط الف معتقد بود كه چگونه بودن مهم‌تر است از بودن و تنها بودن.بر اساس همين تفكر خط الف معناي زندگي را تن‌ها در صورت هدف‌مند بودن و حركت به سوي هدف مي دانست و البته رسيدن به هدف نيز غايت آن به شمار مي رفت.

خط ب دچار ترديد و اضطراب بود و كم‌تر مي توانست به احساسات و عواطف و اهداف در زندگيش بيانديشد. به همين دليل هر چه خط الف او را تشويق مي كرد كه به هم نزديك‌تر شوند او بيش‌تر مي ترسيد كه با اين‌كار هر دو از بين بروند.
خط الف مي گفت هر موجودي در اين دنيا محكوم به فناست پس چه بهتر كه تا فرصت هست از زندگي بهره لازم و درست را ببرد.
خط ب بالاخره اظهار كرد كه او هم به خط الف علاقمند است اما از ترس عواقب كار سعي مي كند كه اين علاقه را در وجود خود پنهان نگه دارد. از روزي كه خط ب اين مطلب را به خط الف عنوان كرد خط الف بر سر يك دو راهي ماند. تا آن روز خط الف در رسيدن به خط ب تن‌ها به اين دليل نعلل مي كرد كه فكر مي كرد شايد خط ب به او علاقه اي ندارد اما وقتي كه از علاقمندي خط ب مطمئن شد و ترس را مانع ابراز آن ديد،مصمم شد كه بين رفتن و ماندن يكي را براي هميشه انتخاب كند.
يك روز صبح وقتي كه مردم از خواب بيدار شدند صحنه عجيبي ديدند . در پيش چشم آن‌ها فقط وفقط يك خط وجود داشت و ديگر هيچ كس نمي دانست كه آن خط كداميك است؟! خط الف يا خط ب ؟!...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

ماجراهاي من و رئيس ـ 2

به مناسبت حضور رئيس بزرگ جلسه اي با حضور معاونين تشكيل شد. رأس ساعت همه در جلسه حاضر شده بودند اما رئيس و رئيس بزرگ تأخير قابل توجهي داشتند.حوصله همه سر رفته بود . كم كم همهمه بر پا شد. ناگهان رئيس و رئيس بزرگ را در آستانه در ديدم . براي اين كه به همكارانم حضور آنها را اعلام كنم با دستپاچگي گفتم :
سلامتي روساي اسلام اجماعاً صلوات.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

سفر

از بهـر خـدا زخـود حـذر بـايـد كرد
يعني كه به او ز خود سفر بايد كرد
بيخود ز خود و ز هر چه غير از او باش
گر مرد رهي ، بدان ، خطر بايد كرد