۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

دوست

در محضر دوست هر چه هست اوست
آئين وفـا و عشق نيكـوست
خطاط ازل نـوشته بـر لـوح
از دوست طلب مكن به جز دوست

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

بار زندگي

بكِش بر دوش بار زندگاني را
همين بار مذلت بخش دنيا را
كه اين دنيا
عجب زير و بمي دارد
عجب پيچ و خمي دارد
بكِش بر دوش
مثال برده اي دل خسته و خاموش
من اينك برده اي رنجور و خاموشم
ز خاطر ها فراموشم

گريز از خود نمي دانم
براي اين گريز پا را تواني نيست
راه فراري نيست
بيا اي مرگ
بيا اي نو عروس من
بيا
قرار بيقرارم باش
بيا راه فرارم باش

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

مژده ي وصل

كشيـده عشق تـو مرا
كنـا ر خـانـه ي خـدا
به عشق ديـدن رُخت
روم بـه مـروه و صفـا
كعبـه بـه انتظار تـو
منتقـم آلِ عبـا(ع)
بيا كه جان به لب رسيد
ز جـور و ظلم اشقيـا
بأي ذنب قُتلت
ميـان در و كـوچـه ها
بأي ذنب قُتلت
علي(ع) وصيِ مصطفي(ص)
بأي ذنب قُتلت
امـام صبـر ، مجتبي (ع)
بأي ذنب قُتلت
حسين (ع) به دشت كـربلا
جهـان به انتظار تـو
مهـدي(عج) بيا مهدي(عج) بيا
مژده ي وصل مي رسد
از آن ديـار آشنـا
براي ما كه خسته ايم
بـراي مـا شكستـه ها

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

فال من...

ده پانزده سال پيش يه زن كولي رو گوشه خيابون ديدم كه مي گفت فال گيره . رفتم جلو براي اين كه يه پولي بهش كمك كنم گفتم : فال منو بگير. كف دستمو نگاه كرد و گفت : دستت نمك نداره .به هر كي خوبي كني بهت پشت مي كنه. اگه دستت رو تا آرنج عسل كني و دهن كسي بذاري بازم دستت رو گاز مي گيره...
حرفاشو جدي نگرفتم .خنديدم و گفتم بسه ديگه كافيه. از روي ترحم يه پولي بهش دادم و رفتم. حالا بعد از گذشت اين همه سال هر وقت به اتفاقاتي كه دور و برم مي افته فكر مي كنم مي بينم كه حق با اونه. خيلي دلم مي خواد يه بار ديگه ببينمش و بازم برام فال بگيره. راستش اين دفعه با دقت به حرفاش گوش مي دم.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

ماجراهاي من و دختر5 ساله‌ام ـ 2

ـ بابا ! ما يه كلوني ئيم؟!
ـ نه دخترم . ما يه خانواده ايم.
ـ مثل كلوني ديگه.
ـ دخترم راستشو بخواي من نمي دونم كلوني چيه !

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

مال حلال

غروب بود. كنار خيابان ايستادم و با عجله به هر ماشيني كه رد مي شد مي گفتم : مستقيم. بالاخره ماشيني جلوي پام ترمزكرد.قبل از اين‌كه من سوار شوم مرد جواني كه نشسته بود پياده شد و گفت :
ـ «كمي جلوتر پياده مي شم.»
از اين كه به خاطر من خودش را به زحمت انداخته بود تشكر كردم و ميان دو سرنشين عقب ماشين نشستم. كمي بعد از اين‌كه ماشين حركت كرد افراد كنار دستم با قمه مرا تهديد كردند . آنقدر سريع قمه هايشان درآوردند و به پهلوهايم فشار دادند كه اول باور نكردم. مرد جوان ديگري كه روي صندلي جلو نشسته بود برگشت و با فريادهاي مكرر به من دستور مي داد .
ـ « سرتو بنداز پايين. نيگا نكن والا مي زنيمت.»
كم كم باورم شد كه گير آدم هاي بدي افتادم. ترس از زخمي شدن وادارم مي‌كرد به دستوراتي كه مي دهند عمل كنم.فشار شديدي را احساس مي كردم. با خشونت تمام دار و ندارم را گرفتند.پول،كيف دستي،كارت‌هاي اعتباري و حتي كاپشني كه تنم بود. خلاصه همه و همه. بعد مرا به بيابان هاي اطراف شهر بردند. از ترس اين‌كه مي خواهند با من چه كار كنند داشتم مي مُردم. بالاخره در يك جاي خلوت ماشين ايستاد. مردي كه جلو نشسته بود با تهديد و تشر به من گفت:
ـ « اگه مي خواي زنده بموني پياده شو بدو. ببينم روتو برگردوندي با همين قمه مي كُشمت.»
با اين كه هيچ اعتمادي به حرفش نداشتم مجبور شدم قبول كنم. قبل از اين كه از ماشين برم پايين فرياد زد:
ـ « ببين فكر نكني ما دزديم يا كُشته مُرده‌ي پول توئيما. ما اين پولومي خوايم واسه اين كه رفيقمونو بخوابونيم براي ترك . فهميدي؟»
من كه از ترس مغزم منجمد شده بود پشت به ماشين و رو به بيابان با تمام توان دويدم.
شب برای شکایت رفته بودم کلانتری، با ترس و هيجان داشتم ماجرا را براي افسر كشيك مي‌گفتم که با كلافگي وخواب آلود به من گفت :
ـ « بازم برو خدارو شكر كن كه پولت حلاله خرج كار خير مي شه.»

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

ماجراهاي من و همكارم ـ 1

من و آقاي پُركار هر دو همكاريم. هر چي من از چشم رئيس افتادم اون روي سر رئيس جا داره.خيلي دلم مي خواست رمز موفقيت همكارم را بدونم. يه روز از خودش پرسيدم:
ـ چطوريه من اين همه كار مي كنم رئيس قبولم نداره اما تو كار زيادي هم نمي كني ولي خيلي ازت تعريف مي كنه؟
پُركار:‌ واسه اين كه تو زياد كار مي‌كني اما كم نشون مي دي من كم كار مي كنم ولي زياد نشون مي دم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

نوحه:سبك :‌ اي ساقي لب تشنگان اي جان جانانم سقاي طفلانم

ماه بني هاشم چرا در خون فتاده اي خدا
شد محشر كبرا در علقمه برپا
سقاي دشت كربلا دستش شده از تن جدا
اي ياور مولا تنها شده آقا
طفلان همه چشم انتظار از دوري تو بيقرار
رفت تشنگي از ياد،سقا بيا سقا
شق القمر پيشاني ات آن چهره‌ي نورانيت
اي ماه بي همتا بر مانظر بنما
در ماتم و سوگ شما عالم نشسته در عزا
واويلا واويلا زين ماتم عظما

نوحه: روی نیزه ها

روي نيزه ها مي رود سري به شام
روي نيزه ها مي دهد حسين(ع) پيام
روي نيزه ها گشته حجتش تمام
روي نيزه ها
روي نيزه مي برند
نور چشم مصطفي(ص)
باورم نمي شود
گشته از زينب(س) جدا
غم نشسته بر دل پاك مادرت
غم نشسته روي نگاه خواهرت
غم نشسته روي دو چشم دخترت
غم نشسته
روي نيزه مي برند
نور چشم مصطفي(ص)
باورم نمي شود
گشته از زينب(س) جدا
دائماً ز جان گويمت به زمزمه
اي شفيع روز ترس و واهمه
جان فدايت اي عزيز فاطمه(س)
جان فدايت
روي نيزه مي برند
نور چشم مصطفي(ص)
باورم نمي شود
گشته از زينب(س) جدا

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

مخرج

مدرسه كه مي رفتيم يه روز معلم عربي پاشو كرد تو يه كفش كه بعد از اين همه مدت چرا عربي ما ضعيفه؟ چرا هنوز بلد نيستيم حروف عربي رو درست تلفظ كنيم؟ ما كه فكر مي كرديم عربيمون خيلي هم خوبه گفتيم :
آقا مگه تلفظ ما چه اشكالي داره؟ معلم عربي هم با طعنه گفت :هيچي. ماشاء الله همتون از بيخ عربيد.خلاصه ما بگو اون بگو . آقا افتاد روي دنده لج كه امروز نمي ذارم كسي از در كلاس بره بيرون مگه مخارج حروف را خوب ادا كنه.يكي يكي بچه ها مي رفتند جلوي ميز معلم و با تلاش خنده داري سعي مي كردند حروف عربي را درست تلفظ كنند و از زندون كلاس خلاص شند.هر چي جدي تر تلاش مي كردند خنده دارتر مي شدند. من و مرتضي بي خيال از همه چيز و همه جا نشسته بوديم آخر كلاس و به بچه ها مي خنديديم. بالاخره همه رفتند . من موندم و مرتضي. اين آخريا ديگه حوصله‌امون سر رفته بود. دلمون مي خواست زودتر اين بساط جمع بشه و ما هم بريم بيرون پيش رفقامون.اول منو صدا زد . هر چي تلاش مي كردم حروف را درست بگم نمي شد. معلم مي گفت غلطه دوباره بگو. تا نگي نمي ذارم بري. تازه فهميدم بچه ها از چه امتحان سختي جان سالم در بردند . كلافه شده بودم. خيلي طول كشيد . هر چي اون عقب خنديده بودم از گلوم دراومد.مرتضي كه حوصله‌اش سر رفته بود گفت :‌آقا اجازه مي شه ما بيايم جواب بديم و بريم؟ معلم با اخم گفت : نه. نوبت اينه. تا اين نگه نمي شه تو بيايي. جدي جدي خيلي طول كشيد. هر چي من مي گفتم معلم قبول نداشت و مي گفت : مخرج حرف را درست نگفتي. نگاهم به مرتضي كه مي افتاد بيشتر هول مي شدم آخه از قيافه اش معلوم بود كه خيلي عصبانيه. يه لحظه آقاي ناظم از بيرون كلاس، معلم را صدا زد. تا معلم رفت مرتضي با عصبانيت به‌ من گفت : جون مادرت مخرجتو درست كن بذاره بريم ديگه.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

ماجراهاي من و دختر5 ساله‌ام ـ 1

ـ بابا ! بچه مون كي به دنيا مياد؟
ـ صبر كن دخترم . خودش مياد.
ـ بابا كاشكي نقشه بچه رو داشتيم خودمون مياورديمش.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

زائر سر حسین(ع)

اي زائر سر حسين(ع) خرابه ها جاي تو نيست
به جز به دامان حسين(ع) منزل و مأواي تو نيست
شاهد گوش پاره و چادر پاره بوده اي
غمي به خود راه مده اگر چه باباي تو نيست
سرِ بُريده‌ي پدر به روي نيزه ديده اي
مرا توان گفتن تك تك غم‌هاي تو نيست
به راه شام و كوفه ات چه وحشيانه مي برند
به جز به تازيانه ها پاسخ اشك هاي تو نيست
جرأت اگر نموده اند كه بر رُخت سيلي زنند
از آن بوَد كه بعد از اين عموي سقاي تو نيست
عمه سپر شود تو را تا سپري شود سفر
كسي به جز عمه‌ ي تو به فكر زخم هاي تو نيست
چشم اميد به دست تو تا كه نمائيم مدد
دواي زخم دل من به جز نگاه‌هاي تو نيست

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

کاریکلماتور-3

انقدر تنده كه به شيريني خامه‌اي هم فلفل مي زنه!

ارث پدر

پدرم مرد فقيري است
و سخاوت همه دارايي او
او وصيت كرده
ارث و ميراث بزرگ پدري
بين فرزندانش
به عدالت
تقسيم شود
هر پسر
سهمي از اندوهش
دخترانش اما
هر كدام نصف پسر
مادرم گفت :
پدرت
خسته از این زندگی است
سرنوشتش اين است
و نصیب پدرت در همه عمر
غم و اندوه شده
و من اما حيران
كه چرا روزي ما غم گشته؟
عاقبت نيزپدر مُرد
و من اینک غم تنهایی را
می کنم حس و به شعر سردم
رنگ این قافیه را می بازم
« مُرده آن است که نامش به نکویی نبرند »
مادرم گفت که ارث پدرم درد و غم است
او سخاوت هم داشت
هر چه داشت با همه تقسيم نمود:
غم نان
حرص عشق
سيل اشك
تب غيرت
و من اكنون وارث اينهايم
جای شکرش باقی است
درد و رنج و غم و اندوه بني آدم نیز
همه سرمایه و اندوخته ای است
که در این
روزگاران غریب
نشود بهره‌ي هر انساني
مگر آن كس كه به دل
نور عشقي دارد

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

توبه

خدایا منو به خاطر همه کارام ببخش... مخصوصا به خاطر کارای ثوابم.

حرف های خودمانی

احساس امنیت چیز خوبیه...
احساس محبت هم چیز خوبیه...
گاهی احساس دلتنگی از همش بهتره...چون از همه واقعی تره.

دل نوشت 1

تو گفتي باورت در باورم نيست
هوايي جز هوس در اين سرم نيست
تويي كه آشنا با غربت هستي
بدان جز ياد تو در خاطرم نيست
***
امروز دلم بهانه مي گيرد باز
ايميل تو را نشانه مي گيرد باز
از بخت بد شماست مرغ دل ما
در ميل تو آشيانه مي گيرد باز

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بهروز خوش شانس 2- داستان

خدا بيامرز محمد كه به رحمت خدا رفت رفتيم بهشت زهرا براي تدفينش. تلفن همراهم زنگ زد. بهروز خوش شانس بود. گفت كجاييد و چه خبر ؟ ما هم حالمون درست و درمون نبود و خلاصه از دهن واموندمون پريد وگفتيم محمد فوت كرده اومديم خاكش كنيم.بهروزم يهو جو گير شد و گفت منم الان ميام .فقط بگو كدوم قطعه؟ هر چي گفتم تو رو روح امواتت بي خيال شو . محمدم اين طوري روحش شادتره كه شما به زحمت نيافتي قبول نكرد كه نكرد . آخرش مجبور شدم بگم : قطعه 245. گوشي را قطع كردم و زير لب گفتم : خدا منو ببخشه با اين خبطي كه كردم . يك ساعت بعد،.بالاي قبر محمد ايستاده بوديم كه متوجه شديم اون طرف قطعه دعوا شده. با خودمون گفتيم عجب آدماي بي ملاحظه اي هستند با لا سر مرده هم دعوا مي كنند حتما سر ارث و ميراثه . داشتيم همين حرف ها رو مي زديم كه ديديم بهروز و يكي ديگه از بچه ها دارند از لاي گرد و خاك دعوا مياند بيرون. دست تكون داديم اومدند طرف ما. بهروز گفت وارد قطعه كه شديم و جمعيت بالاي قبر اون بابا را ديديم فكر كرديم محمد اونجا دفنه. صاف رفتيم جلو و دسته گلي كه گرفته بوديم را گذاشتيم روي قبر و افتاديم روي خاك . هق هق گريه كرديم و از زمونه شكايت كرديم كه چرا گل سر سبد رفاقتمونو چيده و از اين حرفها. وسط عزاداري ديديم همه دارند با چشم هاي گشاد و حيرت زده نيگا مون مي كنند . فكر كرديم شايد خوب براي محمد عزاداري نكرديم .واسه اين كه كم نياريم شروع كرديم دوباره از اول گريه و زاري و بابا اين چه روزگاريه كه رفيقمون زودتر از خودمون پر مي زنه و ... يهو ديديم چند تا مرد عصباني و ناراحت ما رو از روي قبر كنار كشيدند و گفتند شما اين مرحوم رو مي شناختيد؟ گفتيم بابا اين چه حرفيه؟ خدابيامرز رفيق جون جونيمون بود . تا اينو گفتيم يكي از مردا زد زير گوشمون كه مرتيكه ديوث اين قبر دختر منه. اون مثل گل پاك بود و از اين حرفها... گفتم : حالا بسه ديگه به كسي چيزي نگيد آبرو ريزيه . بريد سر خاك محمد فاتحه بخونيد و بريم. بهروز با يه لحن ملتمسانه به من گفت :
ببين تو يه كم سر زبونت از ما بهتره مي شه بري سر خاك دختره اون دسته گل ما رو ورداري بياري ما بذاريم سر خاك محمد....

توهم

بي همگان چه خسته ام
بي تو ولي شكسته ام
عزم سفر نموده ام
با چمدان بسته ام
مژده بده اي دلكم
راه نجات جسته ام
مي روم از ديار او
پاي تو را نبسته ام
دل به كسي نمي دهم
تازه ز بند رسته ام
اين همه وعده مي دهم
بر دل نا خجسته ام
تا بپذيرد كه دگر
دست ز عشق شسته ام
بعد توهمي كه من
مهر ز تو گسسته ام
گاه سفر رسيد و بر
خاك سيه نشسته‌ام.

بهروز خوش شانس 1

يه داش بهروز داريم توي محلمون كه آخر خوش شانسيه. اصلا به طعنه بهش ميگيم : بهروز خوش شانس. حالا نه اين كه فقط خودش بد شانس باشه . نه. بلكه نحسيش به همه اونايي كه اطرافشنم مي گيره.سر همين موضوع هيچ كس حاضر نيست با اين بنده خدا جايي بره.يه بار كه مادر يكي از رفقا به رحمت خدا رفته بود و مي خواستيم بريم بهش تسليت بگيم اينم راه افتاد دنبالمون كه بايد منم بيام . هر چي بهش گفتيم : بابا جون ما تسليت تو رو هم به رفيقمون مي رسونيم قبول نكرد.خلاصه با سلام و صلوات راه افتاديم طرف مسجد. موقع بيرون اومدن به رسم هميشگي به صاحب عزا تسليت مي دن هر كسي دم در چيزي مي گفت و مي رفت. از اونجايي كه صاحب عزا آذري زبان بود افراد آذري زبان به احترام اونها با زبان آذري تسليت مي دادند . بهروز خوش شانس پيله اش گرفته بود كه اونم بايد براي احترام آذري تسليت بگه. هر چي گفتيم بابا تو كه ترك نيستي توي كتش نرفت . آخر مهدي خوش دست بهش گفت بگو الله رحمت اِلَسون. بهروز شروع كرد تمرين كردن تا رسيديم كنار در. نمي دونم چي شد كه از دهن آقا بهروز پريد : الله لعنت السون. آقا صاحبان عزا دم در سرخ و سفيد شدند . در يه لحظه من نفهميدم از كجا چوب و چماق اوردند كه بهروز را بزنند. ريختيم دور بهروز كه بابا اين بدبخت منظوري نداشته. كسي گوش نداد. فكر كرديم بزنيم رو رگ معرفتشون.گفتيم اين با ما اومده اگه بزنينش انگار ما رو زديد. اونا هم نه زير گذاشتند نه رو گفتند : فكر كردي شما رو نمي زنيم. ديديم هوا خيلي پسه. توي اين هاگيرواگير مهدي خوش دست پريده بود از توي ماشين يه قمه آورده بود اندازه يه شمشير. گفتم مهدي اين ديگه چيه ؟ زشته. گفت خب چي كار كنم اگه بخواند بزنندمون بايد از خودمون دفاع كنيم يا نه؟ گفتم بابا ما اومديم به اينا تسليت بديم نه اين كه صاحب عزا رو با قمه بزنيم و بريم. خلاصه با يه سري فحش و دري وري كه شنيديم ولمون كردند بياييم.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

کاریکلماتور2

پشت چراغ قرمز ايستاده بود. به تايمر طولاني نگاه كردو زیر لب گفت: اين كه چراغ خوابه!

ماجراهاي من و رئيس ـ 1

ورودي ساختمان اداره دو تا در داره كه ما از يكيش استفاده مي كنيم.يه روز براي تنوع و تغيير گفتم بچه ها دو تا در را باز كنند.فضاي بسته و دل‌گير ورودي خيلي بهتر شده بود. تأثيرش را مي شد در چهره كاركنان هنگام وارد شدن ديد. هر كسي چيزي مي گفت . در مجموع خوششان آمده بود. رئيس كه آمد فكر كردم نظرش چيه؟بعد از سلام و عليك گفت : آقا اين دو دره بازيا چيه در مياري؟!

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

میل لیلی ـ داستان

رفتم پيش خانم مشاور.از هر چي بد بياري داشتم گله كردم. گفت : اين داستانو شنيدي كه يه روز به مجنون مي گند ليلي داره آش پخش مي كنه. مجنون هم ظرفشو بر مي داره و ميبره مي ده ليلي اما ليلي ظرف مجنون رو مي شكونه. همه مي گند ديدي چي كار كرد؟ به همه آش داد اما ظرف تو رو شكست . اونوقت مجنون با غرور مي گه : اگر با ديگرانش بود ميلي ـ چرا ظرف مرا بشكست ليلي؟خانم مشاور گفت كه ليلي نمادي از طبيعته كه هر كس را بيشتر دوست داره بيشتر براش ناز مي كنه.مگه مي شه خانم مشاور چيزي بگه و من گوش ندم.خلاصه به توصيه خانم مشاور سعي كردم در مواقع بروز اتفاقاي ناخوش‌آيند با يادآوري اين مطلب خودمو آروم كنم .
شنبه : رفتم ماشيني كه خريده بودم به نام خريدار بزنم . براي كاراي تعويض پلاك از صبح رفتيم پاركينگ بيهقي تا ظهر علاف شديم . نوبت ما كه شد گفتند تعطيله. اعصابم خرد شده بود اما با خودم گفتم : اگر با ديگرانش بود ميلي ـ چرا ظرف مرا بشكست ليلي؟ احساس كردم كمي آروم شدم.
يكشنبه : صبح زود براي تعويض پلاك رفتيم همونجا. تاقبل از ظهر نوبت ما شد. خوشحال بودم كه كار تمومه اما گفتند چون فيش تلفن و برق و... همراهمون نيست پس مداركمون ناقصه و كارمون انجام نميشه. گفتم اينا چه ربطي به ماشين داره؟ گفتند براي اثبات اينه كه شما در تهران زندگي مي كني. خلاصه بازم نشد. اعصابم خرد بود اما براي تسكين خودم زير لب گفتم : اگر با ديگرانش بود ميلي ـ چرا ظرف مرا ... فكر كنم آروم شدم.
دوشنبه : صبح خواب موندم . وقتي با يك ساعت تأخير رسيدم اداره ديدم رئيس اداره دم در ايستاده و با غضب براي كارمنداني كه دير اومدند داره خط و نشون مي كشه.بي انضباطا. توبيخ. درج در پرونده.حتي سالي يه بار هم رئيس از اين كارا نمي كرد.شانس من حالا بايد امروز كه من دير اومدم اونم اينجا باشه. بي خيال. اگر با ديگرانش بود ميلي ـ چرا ظرف ... من آرومم.
سه شنبه : بازم صبح زود براي تعويض پلاك رفتيم پاركينگ بيهقي. گوش شيطون كر تا ظهر تمام مداركمونو تحويل داديم فقط بايد يه خلافي مي گرفتيم تا كار تموم بشه كه يهو گفتند سيستم كامپيوتر از كار افتاده و خلاصه تاييد خلافي مي مونه براي فردا.... كارد مي زدي خونم در نميومد.براي اين كه آرام بشم با خودم گفتم : اگر با ديگرانش بود ميلي ـ چرا ... آروم شدم انگاري.
چهارشنبه: همسرم تلفن زد به اداره كه بچه از درد كليه داره به خودش مي پيچه و بايد ببريمش دكتر. با عجله راه افتادم طرف خونه.دخترم آروم و قرار نداشت. با مصيبت بردمش پيش يه فوق تخصص كليه. دكتر تا بچه رو ديد گفت بايد ببريم يه بيمارستان بستريش كنيم.دكتر اسم يه بيمارستان دولتي و يه بيمارستان خصوصي را بهمون داد. زنگ زدم به همكارم در اداره و اسم بيمارستان خصوصي را گفتم و پرسيدم : طرف قراردادمونه؟ همكارم با قاطعيت گفت : نه. چاره اي نبود، بچه رو برديم بيمارستان دولتي. 12 ساعت بعد همسرم زنگ زد و با التماس گفت كه حاضره طلاهاشو بفروشه ولي بچه رو از اونجا ببريم يه جاي خصوصي . از اونجايي كه دكترش فقط با يه بيمارستان خصوصي قرارداد داشت بچه رو برديم همونجا.همون بيمارستاني كه همكارم گفت طرف قراردادمون نيست. در بخش پذيرش تا نوع بيمه ما رو ديدند گفتند : خوشبختانه شما با اينجا قراداد داريد و بيمه هفتاد درصد هزينه هاي شما را پرداخت مي كنه. به خاطر 12 ساعت گذشته كه دختر و همسرم در يه بيمارستان دولتي عذاب كشيده بودند خيلي عصباني شدم. بازم به خودم گفتم :‌اگر با ديگرانش بود ميلي... بايد آروم باشم.
پنجشنبه :‌با موتور داشتم آروم و آهسته مي رفتم بيمارستان سراغ زن و بچه ام كه يه نيساني نمي دونم از كجا پيداش شد زد بهم و فرار كرد. مردم من و موتورم رو كشيدند كنار خيابون. پام آسيب جدي ديده بود و اعصابم از همه چيز داغون بود. زير لب مي گفتم : اگر با ديگرانش بود... تلقين كن كه آرومي.
جمعه : مقداري پول ‌برداشتم ، با پاي آتل بندي شده و عصا به دست رفتم تا زن و بچه ام را از بيمارستان ترخيص كنم. در فاصله اي كه منتظر بودم تا صندوق دار مراحل ترخيص و حساب و كتاب را انجام بده ، اتفاقاتي كه در هفته گذشته برام افتاده بود رو مرور مي كردم و با خودم فكر مي كردم كه واقعا راهنمايي خانم مشاور و داستان ليلي و مجنون و اون شعر چقدر در تسكينم موثر بود.
بالاخره نوبت من شد كه برم براي تسويه حساب .پاي صندوق دست كردم توي جيبم اما از پول خبري نبود. نمي دونم كجا و چطور اما از جيبم زده بودند . راستش داشتم منفجر مي شدم. زير لب گفتم اگر با ... اي تف تو روحت ليلي ... اصلا مي خوام صد سال سياه ميلي به من نداشته باشي. آخه اين چه جورشه كه هر چي سنگه واسه پاي آدم لنگه . آخه مگه من چقدر صبر دارم خدااااااا ....

باغبان با سخاوت

خورشید با شرمساری رو به غروب می رفت . تاریخ حیرت زده با عظمت ترین بزم عاشقانه را به نظاره نشسته بود.
رقص شمشیر بود و لبخند جراحت های بی شمار.
آخرین نفرات از سربازان ، رجز خوان و رقص کنان به مهمانی شمشیرها رفته بودند.
اکنون فرمانده عاشقان بی هیچ سپاهی، تنهای تنها مانده بود. او بود و خدا بود و سپاهی از نامردمان نامرد.
عزم میدان داشت که صدای گریه طفلی، او را فراخواند.کودکی در گهواره با گریه اذن جهاد می خواست و او که آمده بود زیباترین حماسه ی عاشقانه را رقم بزند بالاخره به او نیز اجازه داد. اما چگونه؟ طفل توان راه رفتن نداشت پس بر سر دست و با پای دل به میدان رفت.
جرعه ای آب بهانه ای بود تا حماسه ای دیگر رقم خورد.
حضورش در میدان ولوله ای انداخت.
رجزی خواند که تنها گوش های محرم تاریخ شنیدند.
دشمن از هراس این حادثه او را هدف گرفت.
تیر سعی کرد راه خود را عوض کند.باد با تمام قوا در برابرش ایستاد. زمین در آستانه ی انفجار بود و در این میان تنها فرمانده بود که با متانت بی نظیر، همه را به آرامش دعوت می کرد.سرانجام ، تیر، با شرم و حیا بر حنجره غنچه بوسه زد و باغبان آخرین گل خود را نیز با دست خود به پای معشوق انداخت.
هستی از داغ این واقعه در شُرُف سوختن بود که حسین علیه السلام با بزرگواری خاص خود چنین گفت:
خدایا!چون تو می بینی بر من آسان است.

کاریکلماتور1

چقدر سخته وقتي كه همه به تو اميدوارند ولي خودت از خودت نا اميدي!

دیگر نیامد...

آن مـرد ميـدان بلا ديگـر نيـامـد
سقـا ز دشت كـربلا ديگـر نيـامـد
در انتظارش غنچه ها عطشان نشسته
بـاران رحمت اي خـدا ديگـر نيامد
مي رفت و با خود آبـروي آب مي برد
آن بـاغبـان بـا صفـا ديگـر نيامد
از خجلت دستي كه آبي لمس كرده
سقـاي دست از تن جـدا ديگر نيامد
چـون آب از تيـرجفا نقش زميـن شد
آن راد مـرد بـا وفـا ديگـر نيـامـد
آن آشنـاي تشنگي هـاي غـريبـي
بهـر كبـود لاله هـا ديگـر نيـامـد
با مشك مهـرش رفت و دل هـا همره او
اميـّد قلب بچه هـا ديگـر نيـامـد ...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

نوحه:پشت خمیده ـ سبک : مرحوم حاج اکبر ناظم


پشت حسين(ع) خم شده از جدايي ساقي طفلان حرم كجايي
علمدار سپاه تويي پشت و پناه
قيامتي برپاست ببين حسين(ع) تنهاست

اهل حرم چشم به راه توأند روز قيامت گواه توأند
دو دست بُريده چشم خون چكيده
قيامتي برپاست ببين حسين(ع) تنهاست

آب شده علقمه از شرم تو دست تو و مشك تو ، آزرم تو
كنار علقمه ديده اي فاطمه(س)
قيامتي برپاست ببين حسين(ع) تنهاست

كرب و بلا مظهر عشق خداست عشق به خدا بهر حسين (ع) آشناست
غمش گشته فزون دلش را كرده خون
قيامتي برپاست ببين حسين(ع) تنهاست

رفت او...

رفت او هرگز نگو نامرد بود
هر چه گویی بود اما مرد بود
تاس های زندگی را بوسه زد
آشنا با باخت های نرد بود
خاطراتش از جدایی خسته بود
سینه اش آماج تیر درد بود
خوب می دانست در ذهن شما
سایه ای مبهم از یک فرد بود
وقت رفتن کاش می دیدی رخش
ساده می گویم : رنگش زرد بود
باز کرد آغوش گرمش سوی تو
حیف ! آغوشت به رویش سرد بود . . .

رجز حضرت علی اکبر (ع)

ای جماعت من علی اکبرم
من گُلی از بوستان حیدرم
خُلق و خوی من همه پیغمبری
حضرت زهرای اطهر مادرم
بهر شمشیر شما نامردمان
نذر کردم این سر و این پیکرم
گر چه از نسلم نمی ماند کسی
لیک از نسل تمییز کوثرم
سوی میدان می روم از عشق او
این سر و این پیکر و این حنجرم
آفتاب نینوا عطشان نمود
جان ما را در طریق رهبرم
عشق باشد رهنمای ما ولی
جان عشق و عاشقان را سرورم

شهادت حضرت علی اصغر (ع)

اذن جهادت بدهم اصغرم
آب حیاتت بدهم اصغرم
خیز به میدان شهادت رویم
در پی اثبات اطاعت رویم
جان و تن خویش نثارش کنیم
باغ خزان خورد بهارش کنیم
جز تو دگر یاور و یاری نماند
در ره او عاشق زاری نماند
گریه مکن کودک دردانه ام
بخت شده یار تو پروانه ام
روی سر دست به میدان برو
نور بَصر چون گل خندان برو
بود به جانبازی ولی بیقرار
رفت سر دست پدر ، کارزار
در پی یاری پدر آن پسر
داد همه حنجر خود سر به سر