۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

مخرج

مدرسه كه مي رفتيم يه روز معلم عربي پاشو كرد تو يه كفش كه بعد از اين همه مدت چرا عربي ما ضعيفه؟ چرا هنوز بلد نيستيم حروف عربي رو درست تلفظ كنيم؟ ما كه فكر مي كرديم عربيمون خيلي هم خوبه گفتيم :
آقا مگه تلفظ ما چه اشكالي داره؟ معلم عربي هم با طعنه گفت :هيچي. ماشاء الله همتون از بيخ عربيد.خلاصه ما بگو اون بگو . آقا افتاد روي دنده لج كه امروز نمي ذارم كسي از در كلاس بره بيرون مگه مخارج حروف را خوب ادا كنه.يكي يكي بچه ها مي رفتند جلوي ميز معلم و با تلاش خنده داري سعي مي كردند حروف عربي را درست تلفظ كنند و از زندون كلاس خلاص شند.هر چي جدي تر تلاش مي كردند خنده دارتر مي شدند. من و مرتضي بي خيال از همه چيز و همه جا نشسته بوديم آخر كلاس و به بچه ها مي خنديديم. بالاخره همه رفتند . من موندم و مرتضي. اين آخريا ديگه حوصله‌امون سر رفته بود. دلمون مي خواست زودتر اين بساط جمع بشه و ما هم بريم بيرون پيش رفقامون.اول منو صدا زد . هر چي تلاش مي كردم حروف را درست بگم نمي شد. معلم مي گفت غلطه دوباره بگو. تا نگي نمي ذارم بري. تازه فهميدم بچه ها از چه امتحان سختي جان سالم در بردند . كلافه شده بودم. خيلي طول كشيد . هر چي اون عقب خنديده بودم از گلوم دراومد.مرتضي كه حوصله‌اش سر رفته بود گفت :‌آقا اجازه مي شه ما بيايم جواب بديم و بريم؟ معلم با اخم گفت : نه. نوبت اينه. تا اين نگه نمي شه تو بيايي. جدي جدي خيلي طول كشيد. هر چي من مي گفتم معلم قبول نداشت و مي گفت : مخرج حرف را درست نگفتي. نگاهم به مرتضي كه مي افتاد بيشتر هول مي شدم آخه از قيافه اش معلوم بود كه خيلي عصبانيه. يه لحظه آقاي ناظم از بيرون كلاس، معلم را صدا زد. تا معلم رفت مرتضي با عصبانيت به‌ من گفت : جون مادرت مخرجتو درست كن بذاره بريم ديگه.

۲ نظر:

چیزی می خواستی بگی؟