۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

حرف هاي يه رواني

گم شدم در این هیاهوی غریب
...
ولش کن حس شعرم نمیاد. باقیش باشه واسه بعد. وقتی که یه کمی بهتر شدم.
راستش بيشتردلم واسه مادرم می سوزه. فکر می کنه من خیلی به درد بخورم اما دکترا فهمیدند که من دیگه به درد نمیخورم.به نظر شما من خوب می شم؟دکترا می گند امیدی ندارند. مادرم اما همیشه بعد از نماز می گه امیدش به خداست . به نظر شما خدا حرف مادرمو گوش می ده یا حرف دکترها رو؟
خیلی نامردی اگر بخوای از روی دل سوزی نصیحتم کنی . من همه این حرف‌ها را از حفظم . اگه راست می گی یه کاری کن دنیایی که توش زندگی می کنیم یه کم عوض بشه . شاید بچه هامون بتونند در محیط دوستانه و صمیمی زندگی کنند . این طوری هر چند جسم ما روی آرامشو ندید اما شاید روحمون آروم و قرار بگیره.دمپایی من کجاست؟ می خوام برم. شوخی نکنید. می دونم دوست دارید با دیوونه ها عشق و حال کنید. آخه تقصیری هم ندارید یه جورایی تنها سرگرمیتون همین دیوونه آزاریه اما به خدا من کار دارم باید برم. به خاطر مادرم به خاطر دخترام به خاطر همسرم. به خاطر دوستام . باید برم. قول میدم اگه بذارید برم یه روز دیگه بیام تا بازم بهم بخندید.
دمپايي من كو؟!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

براي شما :

شايد اگر پست براي شادي را بخوانيد اين سئوال در ذهن شما بوجود بيايد كه بين ما چه اتفاقي افتاده ؟ براي شما توضيح مي دهم.
وقتي پست وصيت نامه عجيب را گذاشتم هم زمان با دوست خوبم صحبت مي كرديم. او از پيام هاي كوتاه من برداشت خوبي نداشت و از حالم پرسيد. ناخواسته واقعيت را برايش گفتم كه گرفتارم و ... برايم نوشت :
«ببین اینکه حالت خوب نیست و من میدونم حال تو خوب نیست و هیچ غلطی هم نمیتونم بکنم خیلی وضعیت خوبی نیست. کاش به عنوان یه رفیق کوچولو میتونستم کاری برات انجام بدم. میدونی چیه. وقتی شما میری برای من دنبال سووشون میگردی تا منو خوشحال کنی، اون وقت من نمیتونم یه کار کوچولو برات انجام بدم باعث میشه چهار زانو بشینم روی صندلی و بغض کنم و دلم نبره از خونه برم بیرون. به قول تئودور (کوچکترین سنجاب فیلم آلوین و سنجاب ها) : بیسکویت میخوری برات بیارم؟!!چون مطابق همه ی آدم های دنیا که تا حرف میزنم سوء برداشت میشه مجبورم به جای رفیق برای این لحظه کلمه خواهر و برادر رو بیارم. با اینکه به هیچ عنوان از این عناوین خوشم نمیاد:اگه قابل دونستین، اجازه بدین مثل یه خواهر خیلی کوچکتر همراه غم هاتون باشم. اینجوری غم هاتون کمتر میشه و ریحان و یاس میتونن بابای شاد داشته باشن.ایشالله هر مسئله ای که براتون پیش اومده هر چه سریعتر حل بشه و دوباره یه روانی شاد رو بین خودمون داشته باشیم. یاح یاح یاح یاح از من نرنجی.
نظرات رو باز گذاشتم که از هر جای دنیا دلتون گرفته، با رضایت قلبی حاضرم سر من خالی کنی. جدی میگم. بیا فحش بده. یادته راجع به رفاقت چی گفتین؟ حالا نوبت منه. بیا رفیق.دلم نیمخواد هیچ وقت یاس و ریحان باباشون رو غمگین ببین. »

باور كنيد از اين همه ابراز احساسات پاك يك دوست خوب انقدر انرژي گرفتم كه انگار هيچ مشكلي نبوده و نيست.
گاهي وقت ها بعضي ها فقط و فقط با وجود و حضورشان به آدم دل‌گرمي مي دهند. بيا با هم باشيم. در كنار هم باشيم. خيرخواه هم باشيم. اين مهم‌ترين كاري است كه مي تواني براي يك دوست انجام دهي. فقط باش... همين....فقط باش.

براي شادي :

دوست خوب و مهربانم،
سلام.
وجود دوستي مثل شما آيتي است براي بنده تا با هر نا اميدي مبارزه كنم. از شما آموختم كه براي زندگي ارزش قايل باشم.با تمام وجود ضمن تشكر از تمام الطاف و مهرباني هاي شما از طرف خود و خانوده ام از صميم قلب برايتان آرزوي خوشبختي مي نمايم.
افسوس كه قلم در وصف عظمت هم‌دلي و محبت انسان‌هايي مثل شما عاجز است.
با اين كه از نزديك و روياروي شما را نديدم ولي بسياري از اوقات پيش چشممي.اين حضور غايب از نظر بسيار مبارك و محترم است.
اكسير معرفت را نوشيده اي و نوشانده‌اي تا همگان بدانند هنوز آفتاب مهرباني بر سر ما مي تابد.فقط مي توانم در برابر عظمت روح شما بگويم :
جل الخالق. فتبارك الله احسن الخالقين.
و ديگر سكوت مي كنم و در آرامشي عجيب به تماشاي زيباترين رفتارهاي انساني مي نشينم.
شاد و سالم باشي.

وصيت نامه عجيب

اين وصيت را قبل از مرگم وصي من باز نموده و عمل نمايد.
مي خوام وصي من خدا باشه. فقط اونه كه مي تونه به خواسته‌ي من جامه عمل بپوشونه.
خدا جون! من از مرگ نمي ترسم چون از مُردن چيزي نمي دونم. تنها تصور من از مُردن اينه كه به سوي تو ميام. بنابراين فكر مي كنم اوضام بهتر از اين باشه كه در اين دنيا هست. كنار تو بد نمي گذره چون توي مرامت نيست كه كسي را برنجوني. اما از يه چيزايي در اين دنيا واهمه دارم. بنابراين چيزايي هست كه در اين دنيا بايد حل بشه تا خيالم راحت باشه.اصلا وصيت من واسه همين دنياست نه اون دنيا.
مي دوني خدا ! وقتي كه دوستم محمد ماه هاي آخر زندگيشو مي گذروند توي چشماش هيچ نوري از اميد نمي ديدم. مردي با مهربوني اون كه مثال زدني بود تسليم مرگ به معناي فنا شده بود. متوجه اي خدا ! مي گم مردي كه به ما چگونه استقامت كردن را ياد مي داد تسليم نيستي شده بود.اميدش رو از دست داده بود. چقدر مي ترسم از اين حالت.
بازم بگم برات؟!!!
روزي كه پدرم را از بيمارستان به منزل آوردم يادت هست خدا؟! زماني كه بعد از طي كردن يك دوره سخت بيماري پاهاش از كار افتاده بود و تا مدتي خودش هم نمي دونست... يادت هست وقتي كه فهميد چه حالي شد؟ همه ديديم كه نور اميد از چشمش رفت.
اون روز خواستم حواسش رو به چيز ديگه اي پرت كنم . خواستم با ياد آوري روزهاي شيرين جوونيش كمي روحيه بهش بدم. با لبخند ازش پرسيدم : مَمَد ِاصفوني، مَمَد ِاصفوني كه مي‌گن تويي؟
سرش رو با حسرت تكون داد و در حالي‌كه چشماي بي فروغش به يه نقطه نامعلوم خيره شده بود با غمي كه حتي يادآوريش آزارم مي ده زير لب و به آهستگي گفت : بودم.
و پدر در همون لحظه مُرد. با وجودي كه دو ماه بعد از اون تاريخ هم نفس مي كشيد.
خدا جون حالا متوجه شدي كه توي اين دنيا از چي مي ترسم ؟حالا مي دوني كه دقيقا چي ازت مي خوام؟
خدايا ! اميدم را تا آخرين لحظه برايم حفظ كن.
همين.

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

برائت از مشركين

پس از نوشتن پست هاي عشقولانه و روراست اين توهم در برخي از خوانندگان گرامي ايجاد شد كه در اين نوشته ها رگه هايي ازنوعي زن ستيزي موج مي زند و اين عزيزان با سردادن فرياد وامصيبتا ـ وامظلوما در قسمت كامنت خواب خوش را بر ما حرام نمودند.
اينجانب بدينوسيله به اطلاع تمامي خوانندگان محترم و محترمه مي رسانم كه به هيچ وجه ارتباطي با مردان زن ستيز نداشته و ندارم و از آن‌جا كه روزي روزگاري ممكن است بر اثر يك حادثه آدم فروشي راه همسر محترمه به اين وبلاگ بيافتد، براي به دست آوردن دل ايشان ( و صرف نظر كردن از گناه بنده و تخفيف در مجازات) عرض مي كنم كه : بدون همسرم هيچم و اوست كه در اين كوره راه زندگي، مرا بر دوش كشيده چون بار گران به سوي مقصد مي برد.(توجه داشته باشيد كه من بار گرانقيمتم) القصه اعلام مي كنم كه اين نوشته ها فقط جنبه نوشتاري دارند و هيچ قصد و غرض و مرضي در كار نيست.
پي نوشت 1:‌ فقط يه خانم تمام عيار مي تونه مردي مثل منو تحمل كنه.
پي نوشت 2 : براي موجوديت خانم ها به عنوان زيباترين و هنرمندانه ترين مخلوقات خدا احترام قايلم.
پي نوشت 3 : مادر من يك خانمه. همسرم يك خانمه و دخترهام خانم هستند و من به همه آن‌ها عشق مي ورزم.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

تشكر

ديدم ايميل گذاشتي بي افاده
«هميشه خوش باشي با خانواده»
منم مي گويم از باب تشكر
خوشم با خاطرات جام و باده
هزاران بار شكر حق تعالي
براي هر چه كه داد و نداده
خدا خيرت دهد كه خير خواهي
و داري قلب پاك و صاف و ساده
خدا را شكر در بين رفيقان
محبت را چنين ابقا نهاده

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

روراست

همسرم با احساس به من گفت : در زندگيم دو چيزو خيلي دوست دارم. اول حليم. دوم تو.
بعد ازم پرسيد : تو چي عزيزم؟
منم كه ساده. گفتم : من فقط سيرابي دوست دارمو بس.
خلاصه ديشب تا صبح همسرم گريه مي كرد كه چرا تو منو اندازه سيرابي هم دوست نداري...

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

جمعه

به نام تاي بي همتا
خداي مهربون يكتا
قلم در دست
دل گيرم
برايت مي نويسم نامه اي از شرح حال خود
سلام آقا!
و باز هم جمعه شد آقا
و من دل گير دل گيرم
قدم بگذار
به روي خاك قبرستان بي مهري
و هر خاكي
اگر با معرفت بوسد
كف پاي شما آقا:
به سرعت سبز مي گردد...

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

بی تعارف

حرف من تعارف نيست صادقانه مي گويم
چون گُل رفاقت را تازه تازه مي بويم
شك نكن به اين حرفم صادقانه من گفتم
باغي از صداقت را در چشم تو مي جويم
راهمان اگر دور است قلبمان كه نزديك است
اين طريق دوستي را عاشقانه مي پويم
روزگار ما گشته شوره‌زار بي مهري
با محبتت حتي در كوير هم رويم
روي قاب عكس تو اشك من روان گشته
رفته اي و بعد از تو دست خود ز جان شويم
زندگي بدون تو غير قابل فهم است
حرف من تعارف نيست صادقانه مي گويم

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

عشقولانه

ـ خانم قبل از ازدواجم قصد مهاجرت به اروپا را داشتم حتي دعوت نامه هم گرفتم.
ـ خوب شد نرفتيا والا من الان بي شوهر مي موندم.
ـ نه بابا نمي موندي.
ـ نه عزيزم توي تقدير من اسم تو به عنوان شوهرنوشته شده پس اگر مي رفتي منم مي موندم خونه ي بابام.
ـ نه خانم جان بي شوهر نمي موندي . بالاخره يه خري هم پيدا مي شد كه بياد تو رو بگيره.
ـ اين حرفو نزن آقا. آخه چه خري مي تونه جاي تو رو براي من پُر كنه؟اصلا باور نمي كنم كه هيچ خري پيدا بشه كه از تو براي من بهتر باشه.اصلا تو بهترين خري هستي كه تا حالا ديدم ...
ـ واااااااااااي بس كن خانم. فهميدم ديگه.بس كن....

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

خلاصه

بعضي چيزا توي خون آدمه و انگار آدم نمي تونه اونو تغيير بده. اين يه حسه.
من فقط يه بار زندگي مي كنم پس فرصتي براي اشتباه دوباره ندارم. اين يه تجربه است.
همه چيز حتي سرنوشت را مي توان تغيير داد. اين يه اعتقاده.
قدرت تغيير در سرنوشت را با تمرين مي توان به دست آورد. اين يه باوره.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

زرنگ

با يكي از رفقاي وبلاگي رفته بوديم بيرون . منظورم همون دَدَرِ. بعد از مراسم پيتزا خوري و اين حرفا كنار ميدون حسن آباد نشستيم به گپ و گفتگو. وسط حرفام ديدم هي دفترچه‌اشو در مياره يه چيزي مي نويسه ميذازه توي جيبش . يكي دو بار اول اهميت ندادم راستش فكر كردم خريد خونه اي، كاري چيزي را يادش اومده مي نويسه كه يادش نره ولي چند بار ديگه كه تكرار كرد شَكَم رفت به اين كه نكنه داره از افاضات بنده نُت برداري مي كنه. جریان را ازش پرسیدم. با كمال وقاحت گفت : بله اين سوژه ها براي وبلاگم خوبه. مي خوام در اين موارد مطلب بنويسم.
توي دلم گفتم مگه خودم بوقم داداش. بعد از جلسه بدو بدو رفتم پاي سيستم كه مطالبم را زودتر بنويسم و بذارم توي وبم تا فكش بياد پايين.
سيستم خودم كه به سلامتي ويروس گرفته بود و ويندوز پرونده بود . هيچي . شب عيدي كه همه در به در خريد و اين حرفاند من مثل مَشَنگا رفته بودم كافي نت نشسته بودم.تا خواستم شروع كنم برقا رفت.خلاصه به هر دري زديم كه اون شب زودتر مطالبمون را روي وب بنويسيم نشد كه نشد.روز بعد از يه كافي نت، وب دوستم را چك كردم.لازم نيست كه بگم مطالب چون نقل و نبات ما را مثل علف هرز در وبش پاشيده بود. ببين مردم از حرفاي آدم چقدر سوء استفاده مي كنند....
به قول شاعر : سوژه را در پستوي خانه نهان بايد كرد ـ روزگار غريبي است.... نازنين.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

تشکر

با سلام. بدینوسیله از همه دوستانی که با محبت خود اینجانب را شرمنده نمودند تشکر کرده و برای همه عزیزان از درگاه خداوند متعال سالی خوب و سرشار از موفقیت را مسئلت دارم.
پست مرض سبقت فقط یه مزاح بود . خوشحالم از این که دوستانی با زاویه دید مثبت دارم. فروغ و حامد ممنونم.حق با شماست.

نوروز

نوروز يعني بي خودي از خود ،رسيدن تا خدا
نوروز يعني روز پاك، از هر چه زشتي ها جدا
نوروز يعني عشق و شور، هجرت ز تاريكي به نور
نوروز يعني نينوا، يعني حسين(ع) در كربلا

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

مرض سبقت

ببخشيد اگر اين پست يه كمي تنده اما باور كنيد از صبح تا حالا انقدر اس ام اس زدند و پيشاپيش فرارسيدن سال نو را تبريك گفتند كه ديگه اعصابمو به هم ريختند. نمي دونم آخه اين ملت بعد از تحويل سال مي خواند چي كار كنند؟حالا گيرم امشبم برنامه داشته باشند ـ بله بله منظورم همون بود حالا حتما بايد واضح بگم ـ خوب امشبم هيچي كه سرشون شلوغه فردا چي ؟ پس فردا چي ؟ يعني در سال بعد ديگه هيچ وقت اضافي براي كارهاي مثل اس ام اس دادن و اينها ندارند؟ يعني باور كنم مردم عزيز ما امسال وقتشون پر از برنامه هاي متفاوته كه مجبورند قبل از فرارسيدن سال نو به دوستانشون سال نو را تبريك بگند؟ بابا اس ام اس زدن هم ديگه چشم هم چشي داره؟
حالا ولش كن اين حرفها رو . راستي :
پيشاپيش سال نو شما هم مبارك.

فقط خانم ها بخوانند

در مورد مردها مثل زن‌ها فكر نكنيد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

فقط آقايان بخوانند

در مورد زن ها مثل مردها فكر نكنيد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

نصيحت پدر

مثل عصا باش! هزار بار زمين بخور اما اجازه نده اوني كه بهت تكيه داده حتي يه بار هم زمين بخوره...

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

مانيفست رواني

با سلام ضمن احترام به همه مهمانان اين وبلاگ به صراحت عرض مي كنم كه هدف بنده از ايجاد اين محيط به وجود آوردن فضايي است براي تبادل نظر در زمينه هاي مختلف نويسندگي. اگر دقت كرده باشيد از شعر تا داستانك و كاريكلماتور و... در اينجا نوشته مي شود تا زمينه هاي متفاوت امكان ايجاد بحث هاي علمي مختلف را فراهم نمايد.
به هيچ وجه قصد ندارم با نوشتن دراين مكان از كسي انتقام بگيرم يا به كسي حمله كنم.به قول عارف قزويني شاعر ملي :
قلم چون گرفتي دو رويي مكن
غرض ورزي و كينه جويي مكن
از همه افرادي كه با حضور گرمشون دل گرمي بهم مي دند متشكرم . حتي كساني كه خاموش مياند و ميرند. اما هدف من ايجاد يك رابطه علمي و تبادل نظر بين علاقمندان نويسندگي است .
ورود به حريم شخصي ديگران در اينجا ممنوع است.مخ زني و پارك كردن در مقابل احساسات ديگران مساوي است با پنچر كردن اونم از نوع چهار چرخش.
بابا چرا ما ملت اينجوري شديم؟ سر هر چيزي دعوا درست مي كنيم و دل خوري.
بذار رو راست باشيم. می دونی چی اعصابم را خراب می کنه ؟این که یکی با شادی بیاد با غصه بره...
لااقل قشنگ برو . با قهر و اخم و ناراحتی نباشه.حق داری و می تونی فراموش کنی. باشه . اشکال نداره اما همینو قشنگ انجام بده . لااقل همین یه بار...
به نظر من چگونه رفتن از خود رفتن مهمتره ...
من احترام می ذارم به نظر شما . هر طور كه تصميم بگيريد بنده در خدمتم اما چرا این طوری؟!!!

نابغه

هزار بار بهش توضيح دادم كه اين بازي پينگ پنگه. وقتي توپ مياد طرفت بايد بزنيش توي زمين حريف. بازم وقتي توپ مي ره طرفش مثل وسطي جا خالي مي ده كه بهش نخوره....

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

تكليف ـ داستان

کلاس پر از همهمه بود.زنگ آخرخانم معلم دفتر مشق بچه ها را یکی یکی می دید و با خودکار قرمز خط می زد . به میز ما که رسید گفت : علی دفتر مشقت کو؟ گفتم : جا گذاشتم خانم. گفت : باز هم ؟ این چندمین مرتبه است . با مادرت هم که صحبت کردم می گفت نمی دانم . علی در خانه مشق هایش را می نویسد . اگر می نویسی پس کو؟ کجاست؟سرم را پایین انداختم. خانم معلم را دوست داشتم . همیشه در رویاهایم همراه او فرار می کردم تا در جایی دور با هم ازدواج کنیم و زندگی خوبی داشته باشیم. مثل فیلمهایی که دیده بودم. دلم نمی خواست او را ناراحت کنم یا اتفاقی بیافتد که پیش او خجالت بکشم اما این یکی را نمی توانستم بگویم. حتی به خانم معلم عزیزم. خانم معلم با عصبانیت به مبصر کلاس گفت مرا به دفتر مدرسه ببرد تا آقای ناظم تکلیفم را روشن کند. خیلی ترسیده بودم. از کلاس که بیرون می رفتم هیچ صدایی از بچه ها در نمی آمد همه با چشمانی وحشت زده به من نگاه می کردند. مبصر کلاس مرا به دفتر برد اما کسی آنجا نبود. من روی صندلی نشستم تا آقای ناظم بیاید و تکلیفم را روشن کند.مبصر به کلاس برگشت و من در تنهایی خود فکر می کردم که دنیا به آخر رسیده است.
صدای پایی که از راهرو می آمد آهنگ یکنواختی داشت که دلهره مرا بیشتر و بیشتر می کرد.بالاخره صدای پا قطع شد. زیر چشمی به دستگیره در نگاه کردم که حالا داشت به طرف پایین حرکت می کرد. در با صدای ناله ای باز شد و ناظم به درون دفتر آمد. در دستش خط کش همیشگی بود. ناظم عادت داشت با دست راست خود آن خط کش را بگیرد و به کف دست چپش بزند.نمی دانم دست چپش چکار کرده بود که همیشه باید تنبیه می شد؟!
ناظم مرد با جذبه ای بود که حتی شرورترین بچه های مدرسه نیز از روبرو شدن با او وحشت داشتند. اغلب، زنگ تفریح که می شد بچه ها کنار آبخوری یا دستشویی جمع می شدند و آهسته و در گوشی با ترس از ناظم حرف می زدند. شایعات زیادی در مورد او شنیده بودم.می گفتند سال های قبل بچه های زیادی را به باد کتک گرفته و حتی آنها را ناقص کرده است.کلاس پنجمی ها از روابطش با خانم معلمها حرف های زشتی می زدند که وقتی می شنیدم حالم را عوض می کرد. وقتی که بچه ها از رابطه ناظم با معلم کلاس ما حرف می زدند آنقدر عصبانی می شدم که دلم می خواست می توانستم ناظم را بکُشم.
تعدادی از کلاس پنجمی ها از بچه های بد محله ی ما هستند . آنها حتی وقتی که در محله از روابط ناظم با معلم ها حرف می زنند صدایشان را پایین می آورند و با وحشت به اطراف نگاه می کنند تا مبادا ... راستی چرا آنها در محله هم آرام در مورد ناظم حرف می زنند و دایم مراقب اطراف هستند؟! شاید فکر می کنند که ناظم همه جا چشم و گوش دارد و می تواند به خاطر افشای روابطش با خانم معلم ها پدر آنها را دربیاورد . حتماً همین طور است وگرنه این بچه های بد از هیچ کس نمی ترسند.
سنگینی دست ناظم روی شانه هایم مرا از فکر و خیال بیرون آورد.پرسید : چرا تکالیفت را انجام ندادی؟هان؟ انگار ناظم همیشه همه چیز را می دانست.این مسئله مرا بیشتر می ترسانَد.نفسم بند آمد.راه گلویم طوری بسته شد که نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم.
ناظم شانه های مرا محکم تکان داد و گفت : جواب بده پسر. با زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم : نمی توانم بگویم.
چشم های ناظم از پشت شیشه عینکش گشاد شد. با عصبانیت گفت : غلط می کنی مگر اینجا خانه خاله است هر کی هر کاری دلش خواست بکند؟احساس کردم توهین بزرگی به خاله ام شد. به خودم جرأت دادم و زیر چشمی نگاه تندی به او کردم تا حساب کار دستش بیاید. فکر کنم خودش فهمید چون دیگر از خاله من صحبتی نکرد. خلاصه آنقدر سکوت کردم که حوصله ناظم سر رفت و بعد از این که از من تعهد گرفت اجازه داد به کلاس برگردم. تا آن موقع من هیچ تعهدی نداده بودم . از این کار خیلی می ترسیدم. باور این که بر خلاف نوشته های تعهدم عمل کنم برای من غیر ممکن بود. ساعت آخر به سختی گذشت اما گذشت .وقتی به منزل رسیدم حال بدی داشتم. اضطراب ، دلهره ، دلشوره ، ترس و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم چیست.
عصر طبق قرار روزهای قبل به دیدن ایوب رفتم. کمی دورتر از محل نبش یک خیابان نشسته بود و یک جعبه واکس هم در کنارش بود. با صدای بلند فریاد می زد : واکسیِ واکسی.او درکلاس سوم ب درس می خواند و تنها دوستش من بودم. هیچ کدام از بچه های محل نمی دانستند که مدتی پیش پدر ایوب بیمار شد و او برای کمک به خانواده مجبور بود کار کند. اول سعی می کرد کنار همان جعبه واکس مشقهایش را هم بنویسد اما نمی شد. ممکن نبود. دفتر و کتابش روی زمینِ خیس و باران خورده خراب می شد . اصلاً پیاده روی کنار خیابان جای این کارها نبود.وقتی از بچه های کلاس سوم ب شنیدم که ایوب هر روز به خاطر ننوشتن تکالیف تنبیه می شود دلم برایش سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم. مثل فیلمهایی که دیده بودم.
رفتم کنار ایوب نشستم . بعد از سلام و احوالپرسی ، تکالیف کلاس سوم ب را از او گرفتم و به خانه برگشتم. خیلی زیاد بود. شروع کردم به نوشتن آنها. مادرم وقتی در اتاق مرا مشغول نوشتن دید زیر لب گفت : تو را به خدا ببین. بچه مثل دسته گل تکالیفش را انجام می دهد اما باز هم دو قورت و نیم معلمش باقی مانده.
پدر به آرامی صدایم می کند تا برای خوردن شام بلند شوم. از خستگی روی دفتر مشق ایوب خوابم برده بود. راستش اصلاً میل به غذا ندارم.نگران انجام تکالیف هستم. تازه یادم افتاد راستی من امروز تعهد دادم که تکالیفم را انجام دهم و گرنه از مدرسه اخراج شوم. حالا چکار کنم ؟ یعنی فردا از مدرسه اخراج می شوم؟ کاش امشب برف بیاید و فردا مدرسه ها تعطیل شود. از قاب پنجره به آسمان نگاه می کنم . صاف صاف است و پر ستاره تر از شبهای گذشته.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

سنگين ترين بار

مي پرسه : سنگين ترين باري كه توي زندگي به دوش كشيدي چي بوده؟
مي گم : جنازه رفقايي كه به قبرستون بردم و خاكشون كردم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

مخاطب خاص با اسم رمز یاح یاح یاح

فدوي بدينوسيله با صداي رسا اعلام ميدارم كه هيچ گونه دل خوري از آن جناب مستطاب نداشته، ندارم و نخواهم داشت و برعكس خود را مديون توجهات ملوكانه آن ذات اقدس همايوني مي دانم. در همين راستا مشعوفم كه سنگ صبور آن بنده نواز يكه تاز بوده و در هر زماني كه مايلند هر چه مي خواهند به اين كمترين نالايق از فحش و ناسزا گرفته تا بد و بيراه بذل و بخشش نمايند. در ضمن بانوان حرم نیز دستمال به دست منتظرند تا هروقت اشک ما را درآوردید انجام وظیفه نمایند.
باقي بقايت . جانم فدايت.

چگونه رفتن

شيوه‌ي رفتنت را هرگز نمي پسندم
هر چند رفته اي و من واقعاً خرسندم
رفتي ولي چگونه؟ با كشمكش و دعوا
صد بار گفته بودم من ضد اين رَوَندم
در وقت رفتن اما مي شد شجاع باشيم
با عزت و سرافراز اين گونه سربلندم
گفتم زمان رفتن با جمله هاي زيبا
با هم وداع نماييم، من اينچنين پسندم
بايد به وقت رفتن يادي به خير مي شد
گفتم ولي تو گفتي من خيلي خالي بندم
گفتي زمان رفتن جاي ادب نباشد
من بر ادب هميشه در هر كجا پابندم
اكنون كه مي نويسم اين شعر را برايت
سوگند به عشق تازه‌ام ديگر خالي نبندم

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

دروغ بزرگ

بهم مي گه : دوستت دارم.
با خودم فكر ميكنم : بعضي دروغ‌ها انقدر بزرگند كه نمي توني باورشون كني از طرف ديگه بعضي دروغ ها انقدر بزرگند كه ناچاري باورشون كني. نمي دونم با اين يكي چي كار بايد كنم اما مي دونم كه با دروغ بزرگي طرف هستم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

كاريكلماتور6

وقتي اسلحه كشيدي شك نكن، شليك كن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

هنوزبا هم هستيم

سلام . در پست يك دوست كامنت گذاشتم با اين عنوان : نظري ندارم. برام نوشته كه :
آخه واسه بیان نظری ندارم آدم نظر می زاره؟؟؟ نتيجه گرفتم كه خيلي اسكولم و احتمالا آدم هم نيستم.
راستش آدم برای بیان نظری ندارم مسلما نظری نمی ذاره اما اینو مینويسه که طرف بدونه هنوز کنارشيم و به یادشيم . خلاصه هنوز واقعادوستيم .
یه بار در یه ارتباط رادیویی از دوستان خواستم که حضورشونو اعلام کنند. یکی گفت : من چك كردم.همه سرجاشون هستند. یعنی اون یه نفر جای همه جواب داد.
گفتم : می خوام صدای همه را بشنوم نه برای این که بهشون اعتماد ندارم و این حرف ها . نه.
می خوام صداتونو بشنوم.می خوام قلبم اروم بگیره از این که هنوز با هم هستیم.
يعني انقدر سخت شده درك محبت؟!!!

يادواره شهداي بدر و خيبر ـ بخشي از يك مثنوي

مـن امشب بي دلـي آغـاز كـردم
دلـم را بـا جنـون دمسـاز كـردم
غـم داغ شقـايـق تـازه تـر شـد
دل شـوريـده ام شـوريـده تـر شـد
درِ بـاغ دلـم را بـاز كـردم
بـه يـاد عـاشقـي پـرواز كـردم
سـروشـي آمـد از عشـق نهـانـي
بـه يـاد دوستـان آسمـانـي
بـه يـاد عـاشقـان راه هجـرت ب
ـلاجـويـانِ مخمــورِ شهـادت
ز گمنـامـان جنـگِ هشت سـالـه
شـريـكِ سـاقـي و يـارِ پيـالـه
شهيـدانـي كه از جـان مي گذشتنـد
ز راه حـق دمـي غـافـل نگشتنـد
سـر يك سفـره بـا هـم مي نشستند
تكبـر را درون خـود شكستنـد
ز هـر چـه غيـر حـق بيـزار بـودنـد
هـواداران تيـغ و دار بـودنـد
چفيـه شـد درفش كـاويـانـي
نشـان عـاشقـان جـاودانـي
عصـايِ مـوسـي ِ رزمنـده هـا شـد
گـُلِ سجـاده هـا در جبهـه ها شـد
صفـاي سـادگـي را خـوب ديـدنـد
ز زرق و بـرق دنيـا مـي رميـدنـد
بگيـر اي دوست درس بـي نيـازي
كـه رمـز عـزت است و سـرفـرازي
بپـرهيـز از تجمـل وز دورنـگـي
بگـو تـا كِـي اسيـر ننـگ و رنگـي ؟
كـه رنـگارنگـي دنيـا عجيب است
كهـن افسانه اي مردم فـريب است
اسيـرِ ننگ و نـام و خـط و خـاليـم
ولـي افسـوس غـافـل از كمـاليـم
ببيـن ايـران مـا را لاله زار است
ميـان دشمنـان نـابـكار است
جـوانـان را به خـاك و خـون كشيدنـد
تمـام كـوچـه هـا اسم شهيـدنـد
مَـرام شيعـه را بـا خـون نـوشتنـد
گِل هـر شيعـه را بـا خـون سرشتنـد
چـرا كـه حـامـي اهـلِ ولا بـود
ولايت را از اول مبتـلا بـود
شهـادت مـُردنـي بـا افتخـار است
طـريـق عـاشقـان بيقـرار است
بـلا را عـاشقـان بـا جـان خـريدنـد
بـه رسم عـاشقـي در خـون تپيدند
مـن از (( سـردار خيبـر1 )) يـاد كـردم
درون سينـه ام فـريـاد كـردم
(( دوكوهـه2 )) پـايـگاهِ مـومنـان است
تجلـي گـاهِ شـورِ عـاشقـان است
دوكـوهه پـادگـانـي سـرفـراز است
دوكـوهه لانه ي شاهيـن و بـاز است
دوكـوهه طعـمِ مستـي را چشيـده
سپاهي از (( رسول الله (ص) 3 )) ديده
دوكـوهه يك تبِ شب خيـز دارد
دوكـوهه بـاده اي لبـريـز دارد
دوكـوهه پس شقـايق‌هـا كجـاينـد؟
دوكـوهه فـوجِ عـاشق هـا كجـايند؟
بگـو از (( حـاج ابـراهيـمِ همت 4 ))
بگـو از رهـرو كـويِ شهـادت
بگـو از همتِ والايِ همت
بگـو تبـريك بـر مـولايِ همت
كه او پـرورده ي عشق و جنـون است
ز((مجنون5)) تا جنون درياي خون است
مـن از داغ (( بـروجـردي 6 )) چه گويم
نمـي دانـم نشـانش از كـه جـويم
بـروجـردي بـزرگِ پـاكبـازان
بـه كـردستـان جبـال سـرفـرازان
هميشه خـاطـراتش مـانـدگـار است
نشـان نصـرتِ پـروردگـار است
مـزار بـاكـري‌هـا را مجـوئيـد
ز (( بـدر7 )) و (( خيبـر8 )) آنهـا بگوئيد
بـه خيبـر راز مجنـون آشـكار است
(( حميد9 )) ما در آنجـا ماندگار است
خـدا در دجلـه گـوهـرهـا نهـاده
درون دجلـه پيكـرهـا فتـاده
گُلِ آلاله ي پـرپـر نـديـدي ؟
درون دجلـه يك پيكـر نديـدي ؟
ز (( مهدي باكري 10 )) چيـزي نمانـده
خـدا او را به سوي خويش خوانـده
((كلاهدوز11 )) را نشان باشد ز هـر سو
((محلاتي12 )) كجا و (( باقـري13 )) كـو؟
كـه اينهـا يـاور ِ ديـنِ خـداينـد
مُـريـدانِ بـه حـقِ مـرتضـاينـد(ع)
ز (( نـاصـر كاظمـي14 )) حـرفي بيـاريم
به جـاي ((كلهُـر15 )) آلاله بـكاريـم
(( تقي16 )) را ما به رضـوان مي سپـاريم
ز هجـر ((ميثمـي 17 )) مـا بيقـراريـم
دلِ خـود را بـه رويـاهـا سپـردم
بـه جـاويـدالاثـرهـا غبطـه خـوردم
نشان از ((حـاج احمـد18 )) گـر نداريم
هميشـه خـاطـرش را پـاس داريم
دلِ مـا طاقت ايـن غـم نـدارد
از ايـن غم‌هـا دلِ مـا كـم نـدارد
كنـون آنهـا كـه رفتنـد و شهيـدنـد
جـوارِ رحمتِ حـق آرميـدنـد
ولـي جـان ِ بـرادر مـا چـه كـرديم؟
كجـا اهلِ بـلا و مـَردِ درديـم ؟
ببيـن كفـر و ريـا همـكارِ مـا شـد
هـزاران فتنـه هـم در كارِ مـا شـد
كجـا افسـرده اي را شـاد كـرديـم ؟
كجـا ويـرانـه اي آبـاد كـرديـم ؟
كجـا امـر بـه معـروفـي نمـوديـم ؟
كجـا اشكـي ز رخساري زدوديـم؟
كجـا از منكـري مـا نهـي كـرديـم ؟
چـرا مـا گـوشه گيـران نبـرديـم ؟
چـرا مـا غـافـل از امـن يجيبيـم ؟
چـرا مـا غـافـل از لطف حبيبيـم ؟
چـراهـاي زيـادي دارد ايـن دل
سـرِ نـاسـازگـاري دارد ايـن دل
(( شلمچـه 19 )) رفتـه از يـادت بـرادر
شلمچـه را بيـا و خـاطـر آور
شلمچـه كـربـلاي عصـرِ مـا بـود
نـواي نـي درون نينـوا بـود
شلمچـه يـادي از كـرب و بـلا كـن
شلمچـه آشنـايـان را صـدا كـن
شلمچـه يـاد كـن از لالـه هـايـي
كـه پـرپـر مـي شدنـد بهـر رهـايي
شلمچـه مقتـل رزمنـده هـايـي
از ايـن رو هـم صـداي كـربـلايـي
حـديثـي بـازگـو از كـربـلايت
ز پـرپـر گشتـن آلالـه هـايت
بـده (( ارونـد20 )) مـا را تـو نشـانـي
بگـو از دوستـانِ مـا چـه دانـي ؟
(( سـه راهـي شهـادت21 )) نينـوا بـود
نمـاي تـازه اي از كـربـلا بـود
(( طلايـه 22 )) ميـزبـانِ بـزمِ مـا بـود
ولـي حيـرت زده از رزمِ مـا بـود
سلاحِ اهـلِ ديـن ايمـانشـان بـود
دليـل رزمشـان اسـلامشـان بـود
ز خـونِ هـر شهيـدي لالـه روئيـد
وضـو سـازيـد و نـام لالـه گوئيـد
امـان از عشـق و بـي سـامـانـي مـن
امـان از درد و بـي درمـانـي مـن
دلـم امشب گـرفتـه از جـدايـي
جـدايـي از شهيـدانِ خـدايـي
سبـوي عشـق را سـاقـي شمـائيـد
پــرستـوهـاي عـاشق پس كجائيـد؟
سبـوي عشـق را سـاقـي نمـانـده
شـرابـي هـم دگـر بـاقـي نمانـده
كنـون مـن مـانـده ام بـا كوله بـاري
كه لبـريـز از غـم است و شـرمساري
چـراغ معـرفت گـرديـده خـامـوش
كـه يـاد جبهـه هـا گشته فـراموش
پاورقي هاي :
1-لقب سردار رشيد ، شهيد حاج محمد ابراهيم همت
2-نام پادگاني در نزديكي انديمشك
3-تيپ 27 محمد رسول الله (ص) كه توسط حاج احمد متوسليان و حاج همت تشكيل و بعد تبديل به لشگر شد .
4-سردار سرلشگر شهيد حاج محمد ابراهيم همت كه در سن 27 سالگي در 17 اسفند 1362 در عمليات خيبر در جزاير مجنون شهيد شد .
5-منطقه عملياتي خيبر
6- سردار سرلشگر شهيد محمد بروجردي دره گرگي كه در تاريخ 1/3/1362 در سن 29 سالگي در جاده مهاباد – نقده شهيد شد .
7-عمليات بدر در اسفند ماه 1363 در منطقه دجله
8-عمليات خيبر كه در اسفند ماه 1362 در جزاير مجنون انجام شد .
9-شهيد مهندس حميد باكري از سرداران عمليات خيبر كه در اسفند ماه 1362 در سن 28 سالگي در جزاير مجنون شهيد شد .
10-سردار سرلشگر شهيد مهندس مهدي باكري ، فرمانده لشگر 31 عاشورا كه در اسفند ماه 1363 در سن 30 سالگي در عمليات بدر شهيد شد .
11-سردار سرلشگر شهيد يوسف كلاهدوز كه در مهر 1360 در سن 35 سالگي هنگام مراجعت از جبهه هاي جنوب بر اثر يك ثانحه هوايي شهيد شد .
12-شهيد حجت الاسلام محلاتي كه در اسفند 1364 در سن 55 سالگي هنگامي كه با هواپيما عازم جبهه هاي جنوب بود ، هواپيمايش مورد هدف جنگنده هاي بعثي قرار گرفت و شهيد شد .
13- سردار سرلشگر شهيد حسن باقري ( اَفشرده ) كه در تاريخ 9/11/1361 در سن 27 سالگي در حال شناسايي منطقه عملياتي والفجر مقدماتي شهيد شد .
14- سردار سرتيپ شهيد ناصر كاظمي كه در تاريخ 6/6/1361 در سن 26 سالگي در حين پاكسازي محور پيرانشهر – سردشت شهيد شد .
15-سردار سرتيپ شهيد يد الله كلهر كه در دي ماه 1365 در سن 32 سالگي در عمليات كربلاي 5 شهيد شد .
16-سردار جهادگر شهيد مهندس محمد تقي رضوي كه در سن 32 سالگي در عمليات كربلاي 10 در منطقه سردشت شهيد شد .
17-شهيد حجت الاسلام ميثمي كه در تاريخ 9/11/1365 در سن 31 سالگي در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شهيد شد .
18-سردار سرلشگر ، جاويدالاثر حاج احمد متوسليان كه در تاريخ 14/4/1361 در سن 31 سالگي در لبنان توسط مزدوران فالانژ ، ناجوانمردانه به گروگان گرفته شد و تحويل رژيم صهيونيستي گرديد .
19-منطقه عملياتي كربلاي پنج .
20-اروند رود كه در طول دفاع مقدس بستر جمعي از شهداي گرانقدر گرديد .
21-سه راهي شهادت نام اطلاقي به يك محل در شلمچه بود كه نقطه عروج شهداي بسياري گرديد .
22-طلايه درپشت كانال ماهي درخاك عراق،منطقه اي كه شاهد يكي از دليرانه ترين مقاومتهاي شيرمردان سپاه اسلام بود.
گرامي باد ياد و خاطره شهداي عمليات هاي بدر و خيبر.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

كاريكلماتور5

به كتابام گفتم : خوش به حالتون كه خونه داريد و غم مستأجري نداريد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

كتابخانه

سلام.دوستاني كه مايلند مي توانند از اين سري از كتاب هاي كتابخانه بنده به صورت امانت استفاده كنند. از آنجايي كه اين طرح في البداهه به ذهنم خطور كرد اطلاعاتي كه در ذهنم از كتاب ها داشتم را نوشتم.اين پست تكميل تر خواهد شد .
نحوه ارائه كتاب : پيك موتوري ندارم پس يه راهي خودتون پيشنهاد بديد كه خدا رو خوش بياد.
ابله ـ‌فئودور داستايوفسكي ـ ترجمه سروش حبيبي
مادرـ ماگسيم گوركي ـ ترجمه سروش حبيبي
جان شيفته ـ رومن رولان ـ ترجمه به آذين
صد سال تنهايي ـ گابريل گارسيا ماركز ـ ترجمه بهمن فرزانه
دن كيشوت ـ سر وانتس ـترجمه محمد قاضي
جنگ و صلح ـ تولستوي ترجمه سروش حبيبي
برادران كارامازوف ـ داستايوفسكي ترجمه صالح حسيني
باغ گيلاس ـ آنتوان چخوف ترجمه سيمين دانشور
ارميا ـ رضا اميرخاني
من او ـ رضا اميرخاني
فرهنگ ضرب المثل ها
جهان هولوگرافيك ـ ترجمه داريوش مهرجويي
آيين سخنراني ـ كارنگي
آيين دوستيابي ـ كارنگي
آيين زندگي ـ كارنگي ( اين يكي را خلاصه نويسي كردم)
كليدر ـ محمود دولت آبادي
گاواره بان ـ محمود دولت آبادي
طنزآوران امروز ايران ـ عمران صلاحي
راهنماي علمي نمايشنامه نويسي
دا ـ سيده اعظم حسيني بر اساس خاطرات سيده زهرا(زهره)حسيني
خاك هاي نرم كوشك ـ سعيد عاكف براساس زندگي سردار برونسي
شاهنامه فردوسي
كليات سعدي
كليات نظامي
فروغ ولايت ـ استاد جعفر سبحاني (زندگي امام علي ع )
فروغ ابديت ـ استاد جعفر سبحاني(زندگي پيامبر ص )
سنن النبي ـ علامه طباطبايي
تفسير عرفاني قرآن كريم ـ خواجه عبدالله انصاري
ترجمه و تفسير قرآن كريم ـ گروهي از نويسندگان
نهج البلاغه ـ ترجمه سيد جعفر شهيدي
نهج البلاغه ـ ترجمه محسن فارسي
نهج البلاغه منظوم
نهج البلاغه ـ ترجمه مصطفي زماني
قرآن كريم ـ ترجمه و تفسير ابوالفضل بهرامي
چالش هاي دين و مدرنيته ـ سيد حسين سراج زاده
فرهنگ اصطلاحات ادبي ـ سيما داد
تذكره الاوليا ـ شيخ فريد الدين عطار نيشابوري
نويسندگان پيشرو ايران ـ محمد علي سپانلو
راهنماي فيلمنامه نويسي ـ سيد فيلد ترجمه عباس اكبري
شرح مراثي سيد بحر العلوم ـ حسين درگاهي
هنر قصه گويي خلاق ـ مينو پرنياني
تحقيق در مورد اربعين سيد الشهدا (ع) ـآ يت الله قاضي طباطبايي
هزار و يك حكايت قرآني ـ محمد حسين محمدي
درخت انجير معابد ـ احمد محمود
مباني سياست ـ عبدالحميد ابوالحمد
سيري در انديشه سياسي عرب ـ حميد عنايت
انجيل شريف
زبور داود
چرا مردان دروغ مي گويند و زنان گريه مي كنند ـ بارباراوالن پنر ترجمه نسرين گلدار
بينوايان ـ ويكتور هوگو ترجمه مستعان
فوت كوزه گري ـ مثل هاي فارسي و داستان هاي آن در 2 جلد ـ مصطفي رحماندوست
هميان ستارگان ـ مجموعه داستان هاي ايراني
لب اللباب ـ علامه طباطبايي
نامه ها و برنامه ها ـ علامه حسن زاده آملي
دو مكتب در اسلام ترجمه كتاب معالم المدرستين ـ علامه سيد مرتضي عسكري
خصايص الحسينيه (زيتون ) ـ شيخ جعفر شوشتري
تنگسير ـ صادق چوبك
تنگنا ـ امير نادري
تخته نرد
نان قديم ـ محمد حيدر نژاد
اديسه ـ هومر ـترجمه سعيد نفيسي
ايلياد ـ هومر ترجمه سعيد نفيسي
رازهايي درباره زنان ـ باربارا
مجموعه سرزمين سحر آميز ـ رمان نوجوانان
چشمهايش ـ بزرگ علوي
اسطوره تهران
من قاتل پسرتان هستم ـ احمد دهقان
مدار صفر درجه ـ احمد احمد
همسايه ها ـ احمد احمد
شب نشيني با شيطان
تمثيل و مثل
قصه نويسي
مجموعه شعر فروغ فرخزاد
حسد ـ مسعود كيميايي
روانشناسي فروش
مجموعه گفتگوهاي جمال ميرصادقي
كلاغ ها و ادم ها ـ جمال ميرصادقي
آرش ـ بهرام بيضايي
ندبه ـ بهرام بيضايي
افرا ـ بهرام بيضايي
مرگ يزدگردـ بهرام بيضايي
داستان نويسي ـ جمال ميرصادقي
باغ وحش شيشه اي ـ تنسي ويليامز
در مه بخوان ـ اكبر رادي
نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد ـ اوريانافالاچي ترجمه يغماگلرويي

خیانت ـ داستان

رویا همیشه می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست. جمعه ها از صبح تا غروب با بچه ها می رفتیم باغ منزل پدری و بازی می کردیم. پدر و مادرم از حضور بچه ها احساس شادی می کردند. رویا هم گاهی با ما به باغ می آمد گاهی هم به اتاق برادرم بهمن می رفت. او دانشجوی رشته پزشکی بود و معمولاً با رویا در مورد بهداشت بچه ها صحبت می کرد.رویا می گفت : راهنمایی های بهمن به او در حفظ سلامتی بچه ها خیلی کمک می کند.
آخرین باری که به خانه پدر رفتیم خیلی خوش گذشت. بچه ها از بازی کردن خسته نمی شدند. من کمی با آنها بازی کردم و بعد به کارهای مربوط به ماشین پرداختم. بالاخره غروب شد و ما باید می رفتیم. بچه ها را صدا کردم تا حاضر شوند.آنها از من تمنّا می کردند که بیشتر بمانیم .
پدرم گفت : سیاوش شب همین جا بخوابید. راه طولانی است و شما هم خسته اید؛ صبح از همین جا برو سر کار.
گفتم: ممنون پدر جان از صبح زحمت دادیم کافی است.
مادرم عطسه کردن همسرم را بهانه کرد و گفت : صبر آمد نرو می ترسم اتفاق بدی برای شما ...
صحبتش را قطع کردم و گفتم : نفوس بد نزنید. رویا فقط سرما خورده همین.
بالاخره همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هوا تاریک شده بود. بهرام و بهناز روی صندلی عقب به خواب رفته بودند. از رویا خواستم سیگارم را روشن کند. از این که او سیگارم را روشن کند لذت می بردم. آرایش ملایم رویا در پرتو نورکبریت، چهره ی زیبای او را جذاب تر می کرد. سیگار را گرفتم و پُک عمیقی به آن زدم . خودم را طوری نشان دادم که انگار تمام حواسم به رانندگی است اما متوجه همسرم بودم. رویا سرش را به شیشه کناری تکیه داده بودو به فکر فرو رفته بود.
نمی دانم از کجا سر و کله یک خانم بچه به بغل کنار بزرگراه پیدا شد. دست تکان می داد اما کسی نمی ایستاد. زنِ بیچاره کنار بزرگراه به شب خورده بود و کسی سوارش نمی کرد. دلم برای بچه سوخت. کمی جلوتر ماشین را نگه داشتم. رویا با تعجب پرسید: چرا ایستادی سیاوش؟ دنده عقب گرفتم وگفتم : بذاراین بنده خدا را سوار کنیم بچه داره. جلوی زن که رسیدیم نگاهی به داخل ماشین انداخت و گفت: تهران؟ گفتم : بفرمائید. زن روی صندلی عقب کنار بچه ها نشست. کمی بعد از این که راه افتادیم شروع کرد به حرف زدن . اول از ما تشکر کرد ولی کم کم لحن صحبتش عوض شد. خیلی راحت و بی مقدمه به من گفت : عزیزم امشب منزل شما هستیم؟ برق از کله ام پرید. چند لحظه گیج شدم این با کی بود؟ رویا با چشمان متعجب به من نگاه می کرد.
پرسیدم : ببخشید؟
زن گفت : باز داری نقش آدم های خنگ را بازی می کنی؟رویا گفت : خانم جان حال شما خوبه؟زن با خونسردی گفت : ممنون . شما چطوری؟ ترس عجیبی وجودم را گرفته بود.احساس می کردم پشتم سرد شد. ماشین را کنار بزرگراه نگه داشتم. رو به او کردم و گفتم :برو پایین دیوانه. زن با لحنی آکنده از تحقیر و تهدیدگفت : آفرین! خوش غیرت! خودت به من گفتی سر راه بایستم تا با این بهانه من و همسرت با هم آشنا شویم، حالا از ماشینت بیرونم می کنی؟ تو قول دادی که این دفعه برای زنت تعریف می کنی. خودت گفتی که دیگه از زندگی مخفیانه با من خسته شدی و مایلی که همه بدانند من زنت هستم.
بچه ها از سر و صدای ما بیدار شده بودند. همه خانواده من گیج و مبهوت داشتند به هم نگاه می کردند . انگار هر کسی منتظر بود تا دیگری برایش این معما را حل کند.
رویا گفت : سیاوش چه خبره؟ گفتم : نمی دونم. زن گفت : ببین سیاوش یا همین حالا همه چیز را برای زنت تعریف می کنی یا خودم برایش تعریف می کنم.
گفتم : تو غلط می کنی. چیزی نبوده که قابل گفتن باشد.
زن رو به رویا گفت : من زن صیغه ای ایشون هستم.بعد بچه ای را که در بغل داشت بالاگرفت و گفت: این هم بچه این آقاست . اول قرار بود عقد کنیم اما سیاوش می گفت صبر کن به وقتش. تا این که چند روز پیش گفت با بچه سر راه بایستم تا خلاصه اینجوری ماجرای خودمان را برای شما روشن کنیم .
نمی دانم از کجا سر و کله یک ماشین پلیس پیدا شد. تازه متوجه شدم که جای خوبی توقف نکردم. زن با دیدن پلیس بنای داد و فریاد را گذاشت. اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانستم چه تصمیمی باید بگیرم؟پلیس ماجرا را مشکوک تشخیص داد. آن شب را در کلانتری به صبح رساندم. کار ما به دادسرا کشید.
همسرم کم کم باورش شده بودکه من به او خیانت کرده ام.روزهای سختی بود. رویا بامن حرف نمی زد.از من دوری می کرد. حتی شب ها می رفت کنار بچه ها می خوابید و من باید هر روز نگاه های سرزنش بار رویا را تحمل می کردم. روز دادگاه فرارسید. قاضی بعد از شنیدن ماجرا گفت : برای روشن شدن حقیقت باید به پزشکی قانونی بروید . جواب آزمایش واقعیت را نشان خواهد داد. گفتم: چه آزمایشی؟ قاضی گفت : این آزمایش برای دادگاه اثبات می کند که ادعای خانم در مورد رابطه اش با شما و بچه دار شدنتان صحت دارد یا خیر.دوباره باید روزهای جهنمی را تحمل می کردم تا جواب آزمایش آماده شود.
شب قبل از دادگاه دوم به رویا گفتم مایلم فردا تو و بچه ها با من به دادگاه بیایید تا با چشم خودتان نتیجه دادگاه را ببینید. رویا گفت : بچه ها چرا؟ گفتم : نمی خواهم در آینده هیچ تصویر مبهمی از این روزها در خاطرشان بماند.صبح روز بعد همه با هم به دادگاه رفتیم.شلوغی خیابون‌های شهر و راهروهای دادگاه کلافه ام کرده بود. بالاخره نوبت ما شد. قاضی بعد از این که جواب آزمایش ما را بررسی کرد گفت : به موجب بررسی های به عمل آمده ادعای شاکی صحت نداشته و آقای سیاوش پاکنژاد از اتهام وارده تبرئه می گردد.احساس سبکی می کردم . انگار یک کوه غم را از روی شانه ی من برداشته باشند. از خوشحالی رویا و بچه ها را در آغوش گرفتم. بهرام و بهناز کوچکتر از آن بودند که معنی تبرئه را بفهمند. آنها می گفتند : بابا چی شد؟ گفتم : هیچی بابا. ما بُردیم . قاضی با دیدن این صحنه بهت زده به من گفت : آقا اینها بچه های شما هستند؟گفتم : بله. بعد با دستم به بهرام و بهناز اشاره کردم و با تأکید گفتم : اینها بله. قاضی گفت : ولی این ممکن نیست. لبخندی زدم و گفتم : چطور ؟ دوست داشتید بچه اون زن مال من باشد؟ قاضی گفت : جواب آزمایش شما نشان می دهد که شما اصلاً قادر به بچه دار شدن نیستید. مگر این که بعد از به دنیا آمدن این بچه ها برای شما اتفاقی افتاده باشد که عقیم شوید. گفتم : آقای قاضی مثل این که نذر کردی هر طوری هست روی من یک عیبی بگذاری .
قاضی با تأکیدگفت : آقا ! طبق شواهد علمی که در حال حاضر داریم شما عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید.
دل شوره عجیبی پیدا کردم. با حیرت به رویا نگاه کردم . رنگ و روی رویا پریده بود. قاضی برای روشن شدن موضوع دستور بازداشت رویا را صادر کرد.دوباره ترس و وحشت وجودم را گرفت.گیج شده بودم. نمی خواستم باور کنم چه اتفاقی افتاده است.دست و پایم به لرزه افتاد. از قاضی پرسیدم : پس بچه های من مال کی هستند؟
قاضی گفت : این سئوالی است که الان نمی توانم در مورد آن حرفی بزنم. فکر می کنم بعد از تحقیقات از همسر شما مسایل جدیدی برای همه ما روشن شود. رویا خشکش زده بود . مات و مبهوت به قاضی نگاه می کرد. برای بازجویی رویا را بردند و من هنوز گیج بودم . راست راستی داشتم دیوانه می شدم.
بچه ها را موقتاً به خانه پدرم بردم . برای این که بتوانم افکارم را متمرکز کنم چند روزی از شهر خارج شدم.دلم نمی خواست در این مدت با کسی تماس داشته باشم . نمی خواستم در مقابل سئوالاتی قرار بگیرم که برایشان جوابی نداشتم.
تا قرار بعدی دادگاه خدا می داند که چه کشیدم. گاهی به بچه ها فکر می کردم و به شباهت زیادی که به من داشتند. باور نمی کردم که بچه های من نباشند. از روزی که بهرام به دنیا آمده بود همه از شباهتش به من حرف می زدند. بهناز هم وقتی بزرگتر شده بود رفتارهایی شبیه رفتارهای من نشان می داد. مادرم می گفت با این که بهناز دختراست اما مزاجش به پدرش رفته. رویا به من می گفت : بچه ها بوی پدرشان را میدهند.
باورم نمی شد بهرام و بهناز بچه های من نباشند. باورم نمی شد رویا به من خیانت کرده باشد.او که از خیانت بیزار بود یا لااقل خودش را اینطور نشان می داد.گاهی به انتقام فکر می کردم وقتی یادم می افتاد که رویا چگونه با من مثل یک خیانتکار رفتار می کرد ، اعصابم به هم می ریخت. یادآوری رفتارهای رویا در ماجرایی که بین من و آن زن اتفاق افتاده بود ، آتش خشم و کینه مرا شعله ورتر می کرد. وقتی فکر می کرد من به او خیانت کرده ام حتی با نگاهش هم مرا مجازات می کرد. گاهی از شدت غصه دلم می خواست خودکشی کنم. گاهی فکر می کردم بی سر و صدا همه چیز را رها کنم و در گوشه ای ناشناس به تنهایی زندگی کنم. افکار عجیبی از ذهنم می گذشت اما تنها چیزی که جلوی عملی کردن افکارم را می گرفت، این بود که بدانم رویا کدام مرد را به من ترجیح داده است؟
بالاخره روزی که باید همه با هم در برابر قاضی قرار می گرفتیم فرارسید. با همه ی آشفتگی های روحی سعی کردم که ظاهر مناسب وآراسته ای داشته باشم. نمی دانم چرا . شاید هنوز رویا برایم مهم بود و من نمی خواستم در مقایسه با رقیبم عقب بیافتم. حال خودم را نمی فهمیدم. حس انتقام و ترحم ، عشق و نفرت لحظه به لحظه در وجودم بیشتر می شد و من نمی دانستم چه کار باید بکنم.
آن روز تصویر رویا از همیشه معصوم تر به نظر می رسید.او را با دستبند به دادگاه آوردند. به هر صورت روبروی میز قاضی قرار گرفتیم. بعد از انجام تشریفات معمولی که هر لحظه اش برایم برابر با سال‌ها بود بالاخره قاضی گفت : بر اساس اعترافات متهم رویای امینی مبنی بر روابط نامشروع با مردی به نام بهمن پاک نژاد ، از نامبردگان آزمایشات مربوطه به عمل آمده و مشخص گردید حاصل این روابط دو فرزند به نام های بهرام و بهناز می باشند که ... دیگر هیچ صدایی را در دادگاه نمی شنیدم . تکیه کردم به صندلی که رویش نشسسته بودم. به اطرافم نگاه کردم همه چیز در هم بود. تار بود. سیاه بود.تنها صدایی که در گوشم زنگ می زد ، صدای رویا بود که می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

خرید درمانی

علاوه بر دویست هزار تومانی که در ماه قبل کتاب خریدم رفتم صدو پنجاه هزار تومان دیگه هم کتاب خریدم . هنوز مولم نخوابیده می خوام چهارشنبه برم صد و پنجاه هزار تومان دیگه هم به ... بدم و بیام. فکر می کنم نوستالژی کتاب خری گرفتم. حالا هم دارم خرید درمانی می کنم. یعنی من خوب می شم؟

بیدار

شب از نیمه گذشته است
من بیدارم
و در تنهایی شب ها
به احساسم بدهکارم
نگاه تو کجا مانده؟
در این غربت
که حتی عشق هم بی حامی و تنهاست
تو مي گفتي خدا با ماست
خدا با ماست
نمي دانم چرا با اين‌همه
دلم در شوره زار اضطراب و آه و واويلاست
شب از نیمه گذشته است
دکان این دلم باز است
چه داری دل؟
غم و اندوه
برای غصه بازاری است
دکانش هم دل تنهاست
خریداران این کالا
مجنونند
ولی من خود خریدارم
حساب غصه ها افزون تر از آن است
که من آن را نگه دارم
بیا ای غم
بیا یار وفادارم
گمانم من در اين دنيا
تو را بعد از خدا دارم

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

ماجراهاي من و رئيس ـ 3

يك روز صبح كه خواب مونده بودم با عجله يك دست لباس دم دستي پوشيدم و راه افتادم به طرف اداره. در طول راه وقتي كمي آرام‌تر شدم متوجه شدم لباسم هيچ مرتب نيست و با سر و وضع هميشگي و اتو كشيده ام فرق دارم. وقتي به اداره رسيدم رئيس با ديدنم لبخند زد و گفت :
به به تيپ جديد زدي.
فكر كردم داره طعنه مي زنه. گفتم :
صبح خواب موندم حواسم نبود چي مي پوشم حالا يه دفعه هم اينجوري شده ديگه. مگه اشكالي داره؟
رئيس: من گفتم اشكالي داره؟
ـ آخه شما وقتي اينجوري حرف مي زني كه يه اشكالي وجود داره.
رئيس: اين طرز فكر تو اشكال داره
ـ هيچ اشكالي نداره.
رئيس: اشكالشو نشونت ميدم.
هر دو با اخم به طرف اتاق كارمان رفتيم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

داستان ميلاد

آسمان مكه آن شب ستاره باران بود.آنقدر كه نظر همگان را به خود جلب نمود. مردم از ديدن آن همه تغيير در شگفت شدند . تا آن زمان هرگز آسمان مكه بدينسان متغير نبود.كم كم در ميان ولوله‌اي برپاشد . آن‌ها مي گفتند : قيامتي كه اهل كتاب به آن اشاره داشتند برپا شده است.جمعيتي از مردم مكه سراسيمه به در خانه‌ي عمروابن اميه رفتند. او از همه مردم آن‌زمان به علم کهانت وستاره شناسي داناتر بود.
ـ اي عمرو تو از همه ما به علم ستاره شناسي واقف تري . بگو تا بدانيم كه چرا آسمان مكه اين گونه متغير است؟آيا اين نشانه‌ي آخر الزماني است كه اهل كتاب مي گويند؟
عمرو گفت: بنگريد اگر آن ستارگاني‏ که مردم به وسيله آنها راهنمائي مي‏شوند و تابستان و زمستان‏از روي آن معلوم گردد ناپيدا باشند پس بدانيد که قيامت‏بر پا شده و مقدمه‏نابودي همه چيز است و اگر غير از آن‌ها است امر تازه‏اي اتفاق‏افتاده.
تحولات آسمان مكه از چشم مرد يهودي كه نامش يوسف بود و در مركز شهر سكونت داشت نيز پنهان نمانده بود. يوسف دايم به آسمان مي نگريست و وحشت ‌زده جملاتي را زير لب مي گفت. همسرش كه نگران حال وي بود پرسيد:
ـ يوسف تو را امشب چه مي شود؟ آيا اتفاقي افتاده كه اين گونه نگراني؟
يوسف : تحولات زيادي در آسمان مي بينم. اين بايد نشانه ولادت همان آخرين پيامبر الهي باشد كه نشانه هايش در كتاب‌هاي آسماني ما به صراحت ذكر شده است. هنگامي كه او به دنيا مي آيد شياطين رانده خواهند شد و از رفتن به آسمان ‌ها ممنوع مي گردند.
صبح زود يوسف سراسيمه خود را به جمعي از مردان قبيله قريش كه از بزرگان مكه بودند رساند و از آن‌ها پرسيد:
ـ آيِا دي شب در ميان مردم شما فرزندي متولد گرديده است ؟
گفتند:نه.
يوسف گفت:سوگند به تورات که وي به دنيا آمده و آخرين پيامبران‏است و اگر اينجا متولد نشده حتما در فلسطين متولد گشته است.
اين گفتگو گذشت و چون قريشيان متفرق شدند و به خانه‏هاي‏خود رفتند داستان گفتگوي با يوسف يهودي را با زنان و خاندان خودبازگو کردند و زنان به آن‌ها گفتند:آري دي‌شب در خانه عبد الله بن ‏عبد المطلب پسري متولد شده.
اين خبر را به گوش يوسف يهودي رساندند،وي پرسيد:آيا اين‏مولود پيش از آن‌که من از شما پرسش کردم به دنيا آمده يا بعد ازآن؟گفتند:پيش از آن!گفت:آن مولود را به من نشان دهيد.
قريشيان او را به در خانه آمنه آوردند و به او گفتند:فرزند خود را بياور تا اين يهودي او را ببيند،و چون مولود را آوردند ويوسف يهودي او را ديدار کرد جامه از شانه مولود کنار زد وچشمش به خال سياه و درشتي که روي شانه وي بود بيفتاد دراين وقت قريشيان مشاهده کردند که حالت غش بر آن مرد يهودي ‏عارض شد و به زمين افتاد قريشيان تعجب کرده و خنديدند.
يهودي برخاست و گفت:آيا مي‏خنديد؟بايد بدانيد که اين پيغمبر پيغمبر شمشير است که شمشير در ميان شما مي‏نهد...
مغيره و عتبه بن ربيعه گفتند : آي يوسف! گستاخ شده اي.
يوسف يهودي كتابي را كه همراه خود آورده بود به آن‌ها نشان داد و گفت :نبوت‏از خاندان بني اسرائيل خارج شد و به خدا اين مولود همان کسي‏است که آن‌ها را پراکنده و نابود مي‌سازد!
مردم از شنيدن اين جملات خوشحال شدند . مرد يهودي كه شادماني آن‌ها را ديد گفت : خرسند شديد! به خدا سوگند اين مولود چنان سطوت و تسلطي بر شما پيدا کند که‏زبانزد مردم شرق و غرب گردد.
ابو سفيان از روي تمسخر گفت:مي خواهي بگويي كه او به مردم شهر خود تسلط مي‏يابد!؟
در ميان مردم ولوله اي افتاد . قريشيان متفرق شده و گفتار يهودي را براي يکديگر تعريف‏مي‏کردند.
تغيير ستارگان آسمان مكه تنها اتفاق آن شب نبود . بلكه ايوان کسري در آن شب تَرَك ‏خورد و چهارده کنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشک شد.و وادي سماوه پر از آب شد.آتشکده‏هاي فارس که هزار سال بود توسط موبدان روشن نگه داشته شده بود در آن شب خاموش گرديد.
مؤبدان فارس در خواب ديدند شتراني سخت اسبان عربي ‏را يدک مي‏کشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده‏شدند و طاق کسري از وسط شکست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.و در آن شب نوري از سمت ‏حجاز بر آمد و همچنان به سمت‏ مشرق رفت تا بدانجا رسيد. فرداي آن شب تخت هر پادشاهي‏ سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند و نمي توانستند در ان روز سخن بگويند.
دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد وهر کاهني که بود از تماس با هم‌زاد شيطاني خود ممنوع شد وميان آن‌ها جدائي افتاد. هرگز در جهان اين همه حادثه در يك شب به وقوع نپيوسته بود.
اين همه مربوط مي شد به مولود آن شب در خانه عبدالمطلب. زماني كه آمنه فرزند خود را به دنيا آورد و ندايي به او مي گفت : تو آقاي مردم را زادي او را محمد نام بگذار.
سپس او را به نزد پدربزرگش عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته‏بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن‏گذارده گفت:الحمد لله الذي اعطاني هذا الغلام الطيب الاردان قد ساد في المهد علي الغلما
ستايش خدائي را که به من عطا فرمود اين فرزند پاک و خوشبورا که در گهواره بر همه پسران آقا است.
عبدالمطلب فرزندش را كنار كعبه برد و براي حفظ او از شر شيطان، بدنش را به چهارگوشه كعبه ماليد.
آن روز هنگامي كه متوليان امور كعبه وارد اين خانه شدند با صحنه عجيبي رو برو گشتند كه سراپاي وجودشان را ترس گرفت.آن‌ها ديدند كه تمامي بت‌ها به روي افتاده‌اند و هيچ بتي سر جاي خود نبود. تا آن زمان هرگز چنين چيزي ديده نشده بود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

ميلاد نور

پیچش گیسوی اوگشته تب و تاب من
تاب دو ابروی او برده ز سر خواب من
چشم سیاهش شبم، برق نگاهش تبم
ذکر محمد (ص) شده جام می ناب من

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مهندس سياسي

تا منو مي بينه بهم مي گه مهندس. يه بار بهش گفتم : من مهندس نيستم . رشته من علوم سياسيه. مهندس سياسي كه نداريم. ابروهاشو انداخت بالا و گفت : مهندسي سياسي كه داريم.
گفتم :‌بي خيال . جون مادرت منو وارد اين بازيا نكن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

نامه

تو سال‌ها نمودي از من شكايت اي دوست
در نامه‌ها نوشتي صدها حكايت اي دوست
من مي نويسم اما يك نامه در جوابت
يك نامه در جواب آن نامه‌هايت اي دوست
از گريه‌ها نوشتي از اشك‌هاي دوري
شرمنده‌ام نمودي از چشم‌هايت اي دوست
در نامه‌ها نوشتي از فصل سرد غربت
من مي نويسم اما جانم فدايت اي دوست
گفتي كه ياد مايي در هر كجا كه باشي
هر صبح و شام هستم من هم به يادت اي دوست
اكنون كه مي نويسم اين نامه را برايت
افسوس رفته‌اي تو نزد خدايت اي دوست

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

كاريكلماتور4

هيچ اتفاقي، اتفاقي نيست.