۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

تكليف ـ داستان

کلاس پر از همهمه بود.زنگ آخرخانم معلم دفتر مشق بچه ها را یکی یکی می دید و با خودکار قرمز خط می زد . به میز ما که رسید گفت : علی دفتر مشقت کو؟ گفتم : جا گذاشتم خانم. گفت : باز هم ؟ این چندمین مرتبه است . با مادرت هم که صحبت کردم می گفت نمی دانم . علی در خانه مشق هایش را می نویسد . اگر می نویسی پس کو؟ کجاست؟سرم را پایین انداختم. خانم معلم را دوست داشتم . همیشه در رویاهایم همراه او فرار می کردم تا در جایی دور با هم ازدواج کنیم و زندگی خوبی داشته باشیم. مثل فیلمهایی که دیده بودم. دلم نمی خواست او را ناراحت کنم یا اتفاقی بیافتد که پیش او خجالت بکشم اما این یکی را نمی توانستم بگویم. حتی به خانم معلم عزیزم. خانم معلم با عصبانیت به مبصر کلاس گفت مرا به دفتر مدرسه ببرد تا آقای ناظم تکلیفم را روشن کند. خیلی ترسیده بودم. از کلاس که بیرون می رفتم هیچ صدایی از بچه ها در نمی آمد همه با چشمانی وحشت زده به من نگاه می کردند. مبصر کلاس مرا به دفتر برد اما کسی آنجا نبود. من روی صندلی نشستم تا آقای ناظم بیاید و تکلیفم را روشن کند.مبصر به کلاس برگشت و من در تنهایی خود فکر می کردم که دنیا به آخر رسیده است.
صدای پایی که از راهرو می آمد آهنگ یکنواختی داشت که دلهره مرا بیشتر و بیشتر می کرد.بالاخره صدای پا قطع شد. زیر چشمی به دستگیره در نگاه کردم که حالا داشت به طرف پایین حرکت می کرد. در با صدای ناله ای باز شد و ناظم به درون دفتر آمد. در دستش خط کش همیشگی بود. ناظم عادت داشت با دست راست خود آن خط کش را بگیرد و به کف دست چپش بزند.نمی دانم دست چپش چکار کرده بود که همیشه باید تنبیه می شد؟!
ناظم مرد با جذبه ای بود که حتی شرورترین بچه های مدرسه نیز از روبرو شدن با او وحشت داشتند. اغلب، زنگ تفریح که می شد بچه ها کنار آبخوری یا دستشویی جمع می شدند و آهسته و در گوشی با ترس از ناظم حرف می زدند. شایعات زیادی در مورد او شنیده بودم.می گفتند سال های قبل بچه های زیادی را به باد کتک گرفته و حتی آنها را ناقص کرده است.کلاس پنجمی ها از روابطش با خانم معلمها حرف های زشتی می زدند که وقتی می شنیدم حالم را عوض می کرد. وقتی که بچه ها از رابطه ناظم با معلم کلاس ما حرف می زدند آنقدر عصبانی می شدم که دلم می خواست می توانستم ناظم را بکُشم.
تعدادی از کلاس پنجمی ها از بچه های بد محله ی ما هستند . آنها حتی وقتی که در محله از روابط ناظم با معلم ها حرف می زنند صدایشان را پایین می آورند و با وحشت به اطراف نگاه می کنند تا مبادا ... راستی چرا آنها در محله هم آرام در مورد ناظم حرف می زنند و دایم مراقب اطراف هستند؟! شاید فکر می کنند که ناظم همه جا چشم و گوش دارد و می تواند به خاطر افشای روابطش با خانم معلم ها پدر آنها را دربیاورد . حتماً همین طور است وگرنه این بچه های بد از هیچ کس نمی ترسند.
سنگینی دست ناظم روی شانه هایم مرا از فکر و خیال بیرون آورد.پرسید : چرا تکالیفت را انجام ندادی؟هان؟ انگار ناظم همیشه همه چیز را می دانست.این مسئله مرا بیشتر می ترسانَد.نفسم بند آمد.راه گلویم طوری بسته شد که نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم.
ناظم شانه های مرا محکم تکان داد و گفت : جواب بده پسر. با زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم : نمی توانم بگویم.
چشم های ناظم از پشت شیشه عینکش گشاد شد. با عصبانیت گفت : غلط می کنی مگر اینجا خانه خاله است هر کی هر کاری دلش خواست بکند؟احساس کردم توهین بزرگی به خاله ام شد. به خودم جرأت دادم و زیر چشمی نگاه تندی به او کردم تا حساب کار دستش بیاید. فکر کنم خودش فهمید چون دیگر از خاله من صحبتی نکرد. خلاصه آنقدر سکوت کردم که حوصله ناظم سر رفت و بعد از این که از من تعهد گرفت اجازه داد به کلاس برگردم. تا آن موقع من هیچ تعهدی نداده بودم . از این کار خیلی می ترسیدم. باور این که بر خلاف نوشته های تعهدم عمل کنم برای من غیر ممکن بود. ساعت آخر به سختی گذشت اما گذشت .وقتی به منزل رسیدم حال بدی داشتم. اضطراب ، دلهره ، دلشوره ، ترس و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم چیست.
عصر طبق قرار روزهای قبل به دیدن ایوب رفتم. کمی دورتر از محل نبش یک خیابان نشسته بود و یک جعبه واکس هم در کنارش بود. با صدای بلند فریاد می زد : واکسیِ واکسی.او درکلاس سوم ب درس می خواند و تنها دوستش من بودم. هیچ کدام از بچه های محل نمی دانستند که مدتی پیش پدر ایوب بیمار شد و او برای کمک به خانواده مجبور بود کار کند. اول سعی می کرد کنار همان جعبه واکس مشقهایش را هم بنویسد اما نمی شد. ممکن نبود. دفتر و کتابش روی زمینِ خیس و باران خورده خراب می شد . اصلاً پیاده روی کنار خیابان جای این کارها نبود.وقتی از بچه های کلاس سوم ب شنیدم که ایوب هر روز به خاطر ننوشتن تکالیف تنبیه می شود دلم برایش سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم. مثل فیلمهایی که دیده بودم.
رفتم کنار ایوب نشستم . بعد از سلام و احوالپرسی ، تکالیف کلاس سوم ب را از او گرفتم و به خانه برگشتم. خیلی زیاد بود. شروع کردم به نوشتن آنها. مادرم وقتی در اتاق مرا مشغول نوشتن دید زیر لب گفت : تو را به خدا ببین. بچه مثل دسته گل تکالیفش را انجام می دهد اما باز هم دو قورت و نیم معلمش باقی مانده.
پدر به آرامی صدایم می کند تا برای خوردن شام بلند شوم. از خستگی روی دفتر مشق ایوب خوابم برده بود. راستش اصلاً میل به غذا ندارم.نگران انجام تکالیف هستم. تازه یادم افتاد راستی من امروز تعهد دادم که تکالیفم را انجام دهم و گرنه از مدرسه اخراج شوم. حالا چکار کنم ؟ یعنی فردا از مدرسه اخراج می شوم؟ کاش امشب برف بیاید و فردا مدرسه ها تعطیل شود. از قاب پنجره به آسمان نگاه می کنم . صاف صاف است و پر ستاره تر از شبهای گذشته.

۸ نظر:

  1. سلام
    چقدر قشنگ می نویسین . گرم ، ساده و صمیمی .
    پسرک داستانتون هم خیلی نازه .
    منو یاد بچه های دوران خودمون می ندازه .
    چه دخترشون و چه پسرشون .
    بزرگ بودن مسئولیت پذیربودن و کم توقع .
    منو یاد جوانمردای بزرگ اما کوچک قدیم انداختین که الان ...
    خوبه یکی هست که قشنگی های گذشته رو با خودش حفظ کرده باشه و الان دوباره بگه
    و لحظه های خوب و فراموش شده دوباره زنده شه
    ممنون.

    پاسخحذف
  2. داستانو خیانتو کامل خوندنم
    اخرش ادمو خیره میکنه به مانیتور
    یهنی ادم همه فکری میکنه به غیر از این نتیجه
    همین که غیر منتظره بود واسم به دلم نشست
    این داستان را هم بعد ازینکه خواندیم می اییم

    پاسخحذف
  3. سلام
    یادته نوشتم بدون توجه به تپش قلبم براتون آرزوی خوشبختی میکنم؟ اون شب بارها همون چند تا جمله وبلاگت رو خوندم. حتی دوستات برات کامنت گذاشتن که حال کیو گرفتی؟ من اون شب واقعا تپش قلب گرفتم. یادم نیست گریه کردم یا نه. ولی داشتم فکر میکردم محض نمونه هم که شده یک مرد (چه متاهل و چه مجرد،چه جای دوست و چه جای برادر و چه جای نامزد و چه جای پدر و....) توی زندگیم پیدا نشد که یک رو باشه و رنگ عوض نکنه و هر وقت حال کرد دلم رو نشکنه. الان دوباره تپش قلب گرفتم. من دروغ نگفتم که راحت میتونم فراموش کنم. غلو هم نکردم. بعد از اون بابای قلابی دیگه هیچ مردی رو به دایره ی زندگیم وارد نکردم. حتی نذاشتم کسی باهاش مماس بشه. چرا راجع به مردها. کلا راجع به تمام افرادی که باهاشون سرو کار دارم. فرزانه تنها کسی هست که گاهی بهش اجازه میدم به محدوده ی من نزدیک بشه. اینا رو گفتم که دلیل اینکه راحت میتونم فراموش کنم رو بدونی.
    نه اقا. من 15-16 ساله نیستم. 23 سال و 8 ماه و 8 روز و 14 ساعت از عمرم میگذره. این جمله هم که تو دیگه بچه نیستی که اینکارها رو میکنی رو به اندازه موهای سرم شنیدم. اینقدر شنیدم که دیگه برام عادی شده. اینکه کسی بخواد ادمی رو که باعث شده تپش قلب بگیره و دوباره خاطرات بد رو به یادش بیاره رو فراموش کنه میتونه مناسب چه سنی باشه؟ پسر من هر زمانی که با مسئله برخورد کنه من با تمام وجودم تشویقش میکنم همین راه رو انتخاب کنه. در هر سنی که میخواد باشه.
    صبر کن برم یه قرص بخورم. قلبم داره توی دهنم میزنم. گوشی.
    خب چی میگفتم؟ اره دیگه. همین. اها. اینو میخواستم بگم. به گمان من شما تنها کسی هستین که از خوندن اون پست به خصوص وبلاگتون برداشت مثبت میکنین.
    من دوباره میخوام وبلاگم رو عوض کنم. یه حسی بهم میگه که ممکنه کسی از دوستام وبلاگم رو بخونه. با اینکه من به هیشکی ادرس ندادم. یه سوال. چجوری میشه از روی آی پی یه شخصی وبلاگش رو پیدا کرد؟ یه راه پیش پام بذار که بتونم بنویسم و مطمئن باشم دست نامحرم بهش نمیرسه.
    قلبم داره از جا کنده میشه. بعدا حرف میزنیم.
    راستی من شادی هستم.

    پاسخحذف
  4. کاش توی دل اون ناظم و معلم بارون بیاد ..

    پاسخحذف
  5. سلام
    واقعاً خیلی عالی بود .
    من که معمولاً چیزی حالیم نمیشه از این مطلب خیلی چیزها رو فهمیدم .
    تازه خیالبافی هم می کردم فکر کردم شاید به خاطر فقر مالی نمیخواد دفتر مشقش خط بخوره

    پاسخحذف
  6. سلام دوست گرامی
    چرا نیستین ؟

    پاسخحذف
  7. آخــــــی
    بیچاره بچه...
    دلم واسش سوخت.

    فکر می کنم تنها کاری که می شه براش کرد اینه که به مامانش بگیم نذاره دیگه زیاد فیلم نگاه کنه.
    :(

    پاسخحذف
  8. چقدر جالبه که دیگه حرف ها و خواسته های همدیگرو درک نمی کنیم.
    من اخر کامنت ازتون کمک خواستم ولی شما...
    شادی

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟