۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

داستان ميلاد

آسمان مكه آن شب ستاره باران بود.آنقدر كه نظر همگان را به خود جلب نمود. مردم از ديدن آن همه تغيير در شگفت شدند . تا آن زمان هرگز آسمان مكه بدينسان متغير نبود.كم كم در ميان ولوله‌اي برپاشد . آن‌ها مي گفتند : قيامتي كه اهل كتاب به آن اشاره داشتند برپا شده است.جمعيتي از مردم مكه سراسيمه به در خانه‌ي عمروابن اميه رفتند. او از همه مردم آن‌زمان به علم کهانت وستاره شناسي داناتر بود.
ـ اي عمرو تو از همه ما به علم ستاره شناسي واقف تري . بگو تا بدانيم كه چرا آسمان مكه اين گونه متغير است؟آيا اين نشانه‌ي آخر الزماني است كه اهل كتاب مي گويند؟
عمرو گفت: بنگريد اگر آن ستارگاني‏ که مردم به وسيله آنها راهنمائي مي‏شوند و تابستان و زمستان‏از روي آن معلوم گردد ناپيدا باشند پس بدانيد که قيامت‏بر پا شده و مقدمه‏نابودي همه چيز است و اگر غير از آن‌ها است امر تازه‏اي اتفاق‏افتاده.
تحولات آسمان مكه از چشم مرد يهودي كه نامش يوسف بود و در مركز شهر سكونت داشت نيز پنهان نمانده بود. يوسف دايم به آسمان مي نگريست و وحشت ‌زده جملاتي را زير لب مي گفت. همسرش كه نگران حال وي بود پرسيد:
ـ يوسف تو را امشب چه مي شود؟ آيا اتفاقي افتاده كه اين گونه نگراني؟
يوسف : تحولات زيادي در آسمان مي بينم. اين بايد نشانه ولادت همان آخرين پيامبر الهي باشد كه نشانه هايش در كتاب‌هاي آسماني ما به صراحت ذكر شده است. هنگامي كه او به دنيا مي آيد شياطين رانده خواهند شد و از رفتن به آسمان ‌ها ممنوع مي گردند.
صبح زود يوسف سراسيمه خود را به جمعي از مردان قبيله قريش كه از بزرگان مكه بودند رساند و از آن‌ها پرسيد:
ـ آيِا دي شب در ميان مردم شما فرزندي متولد گرديده است ؟
گفتند:نه.
يوسف گفت:سوگند به تورات که وي به دنيا آمده و آخرين پيامبران‏است و اگر اينجا متولد نشده حتما در فلسطين متولد گشته است.
اين گفتگو گذشت و چون قريشيان متفرق شدند و به خانه‏هاي‏خود رفتند داستان گفتگوي با يوسف يهودي را با زنان و خاندان خودبازگو کردند و زنان به آن‌ها گفتند:آري دي‌شب در خانه عبد الله بن ‏عبد المطلب پسري متولد شده.
اين خبر را به گوش يوسف يهودي رساندند،وي پرسيد:آيا اين‏مولود پيش از آن‌که من از شما پرسش کردم به دنيا آمده يا بعد ازآن؟گفتند:پيش از آن!گفت:آن مولود را به من نشان دهيد.
قريشيان او را به در خانه آمنه آوردند و به او گفتند:فرزند خود را بياور تا اين يهودي او را ببيند،و چون مولود را آوردند ويوسف يهودي او را ديدار کرد جامه از شانه مولود کنار زد وچشمش به خال سياه و درشتي که روي شانه وي بود بيفتاد دراين وقت قريشيان مشاهده کردند که حالت غش بر آن مرد يهودي ‏عارض شد و به زمين افتاد قريشيان تعجب کرده و خنديدند.
يهودي برخاست و گفت:آيا مي‏خنديد؟بايد بدانيد که اين پيغمبر پيغمبر شمشير است که شمشير در ميان شما مي‏نهد...
مغيره و عتبه بن ربيعه گفتند : آي يوسف! گستاخ شده اي.
يوسف يهودي كتابي را كه همراه خود آورده بود به آن‌ها نشان داد و گفت :نبوت‏از خاندان بني اسرائيل خارج شد و به خدا اين مولود همان کسي‏است که آن‌ها را پراکنده و نابود مي‌سازد!
مردم از شنيدن اين جملات خوشحال شدند . مرد يهودي كه شادماني آن‌ها را ديد گفت : خرسند شديد! به خدا سوگند اين مولود چنان سطوت و تسلطي بر شما پيدا کند که‏زبانزد مردم شرق و غرب گردد.
ابو سفيان از روي تمسخر گفت:مي خواهي بگويي كه او به مردم شهر خود تسلط مي‏يابد!؟
در ميان مردم ولوله اي افتاد . قريشيان متفرق شده و گفتار يهودي را براي يکديگر تعريف‏مي‏کردند.
تغيير ستارگان آسمان مكه تنها اتفاق آن شب نبود . بلكه ايوان کسري در آن شب تَرَك ‏خورد و چهارده کنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشک شد.و وادي سماوه پر از آب شد.آتشکده‏هاي فارس که هزار سال بود توسط موبدان روشن نگه داشته شده بود در آن شب خاموش گرديد.
مؤبدان فارس در خواب ديدند شتراني سخت اسبان عربي ‏را يدک مي‏کشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده‏شدند و طاق کسري از وسط شکست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.و در آن شب نوري از سمت ‏حجاز بر آمد و همچنان به سمت‏ مشرق رفت تا بدانجا رسيد. فرداي آن شب تخت هر پادشاهي‏ سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند و نمي توانستند در ان روز سخن بگويند.
دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد وهر کاهني که بود از تماس با هم‌زاد شيطاني خود ممنوع شد وميان آن‌ها جدائي افتاد. هرگز در جهان اين همه حادثه در يك شب به وقوع نپيوسته بود.
اين همه مربوط مي شد به مولود آن شب در خانه عبدالمطلب. زماني كه آمنه فرزند خود را به دنيا آورد و ندايي به او مي گفت : تو آقاي مردم را زادي او را محمد نام بگذار.
سپس او را به نزد پدربزرگش عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته‏بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن‏گذارده گفت:الحمد لله الذي اعطاني هذا الغلام الطيب الاردان قد ساد في المهد علي الغلما
ستايش خدائي را که به من عطا فرمود اين فرزند پاک و خوشبورا که در گهواره بر همه پسران آقا است.
عبدالمطلب فرزندش را كنار كعبه برد و براي حفظ او از شر شيطان، بدنش را به چهارگوشه كعبه ماليد.
آن روز هنگامي كه متوليان امور كعبه وارد اين خانه شدند با صحنه عجيبي رو برو گشتند كه سراپاي وجودشان را ترس گرفت.آن‌ها ديدند كه تمامي بت‌ها به روي افتاده‌اند و هيچ بتي سر جاي خود نبود. تا آن زمان هرگز چنين چيزي ديده نشده بود.

۱ نظر:

چیزی می خواستی بگی؟