۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

خیانت ـ داستان

رویا همیشه می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست. جمعه ها از صبح تا غروب با بچه ها می رفتیم باغ منزل پدری و بازی می کردیم. پدر و مادرم از حضور بچه ها احساس شادی می کردند. رویا هم گاهی با ما به باغ می آمد گاهی هم به اتاق برادرم بهمن می رفت. او دانشجوی رشته پزشکی بود و معمولاً با رویا در مورد بهداشت بچه ها صحبت می کرد.رویا می گفت : راهنمایی های بهمن به او در حفظ سلامتی بچه ها خیلی کمک می کند.
آخرین باری که به خانه پدر رفتیم خیلی خوش گذشت. بچه ها از بازی کردن خسته نمی شدند. من کمی با آنها بازی کردم و بعد به کارهای مربوط به ماشین پرداختم. بالاخره غروب شد و ما باید می رفتیم. بچه ها را صدا کردم تا حاضر شوند.آنها از من تمنّا می کردند که بیشتر بمانیم .
پدرم گفت : سیاوش شب همین جا بخوابید. راه طولانی است و شما هم خسته اید؛ صبح از همین جا برو سر کار.
گفتم: ممنون پدر جان از صبح زحمت دادیم کافی است.
مادرم عطسه کردن همسرم را بهانه کرد و گفت : صبر آمد نرو می ترسم اتفاق بدی برای شما ...
صحبتش را قطع کردم و گفتم : نفوس بد نزنید. رویا فقط سرما خورده همین.
بالاخره همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هوا تاریک شده بود. بهرام و بهناز روی صندلی عقب به خواب رفته بودند. از رویا خواستم سیگارم را روشن کند. از این که او سیگارم را روشن کند لذت می بردم. آرایش ملایم رویا در پرتو نورکبریت، چهره ی زیبای او را جذاب تر می کرد. سیگار را گرفتم و پُک عمیقی به آن زدم . خودم را طوری نشان دادم که انگار تمام حواسم به رانندگی است اما متوجه همسرم بودم. رویا سرش را به شیشه کناری تکیه داده بودو به فکر فرو رفته بود.
نمی دانم از کجا سر و کله یک خانم بچه به بغل کنار بزرگراه پیدا شد. دست تکان می داد اما کسی نمی ایستاد. زنِ بیچاره کنار بزرگراه به شب خورده بود و کسی سوارش نمی کرد. دلم برای بچه سوخت. کمی جلوتر ماشین را نگه داشتم. رویا با تعجب پرسید: چرا ایستادی سیاوش؟ دنده عقب گرفتم وگفتم : بذاراین بنده خدا را سوار کنیم بچه داره. جلوی زن که رسیدیم نگاهی به داخل ماشین انداخت و گفت: تهران؟ گفتم : بفرمائید. زن روی صندلی عقب کنار بچه ها نشست. کمی بعد از این که راه افتادیم شروع کرد به حرف زدن . اول از ما تشکر کرد ولی کم کم لحن صحبتش عوض شد. خیلی راحت و بی مقدمه به من گفت : عزیزم امشب منزل شما هستیم؟ برق از کله ام پرید. چند لحظه گیج شدم این با کی بود؟ رویا با چشمان متعجب به من نگاه می کرد.
پرسیدم : ببخشید؟
زن گفت : باز داری نقش آدم های خنگ را بازی می کنی؟رویا گفت : خانم جان حال شما خوبه؟زن با خونسردی گفت : ممنون . شما چطوری؟ ترس عجیبی وجودم را گرفته بود.احساس می کردم پشتم سرد شد. ماشین را کنار بزرگراه نگه داشتم. رو به او کردم و گفتم :برو پایین دیوانه. زن با لحنی آکنده از تحقیر و تهدیدگفت : آفرین! خوش غیرت! خودت به من گفتی سر راه بایستم تا با این بهانه من و همسرت با هم آشنا شویم، حالا از ماشینت بیرونم می کنی؟ تو قول دادی که این دفعه برای زنت تعریف می کنی. خودت گفتی که دیگه از زندگی مخفیانه با من خسته شدی و مایلی که همه بدانند من زنت هستم.
بچه ها از سر و صدای ما بیدار شده بودند. همه خانواده من گیج و مبهوت داشتند به هم نگاه می کردند . انگار هر کسی منتظر بود تا دیگری برایش این معما را حل کند.
رویا گفت : سیاوش چه خبره؟ گفتم : نمی دونم. زن گفت : ببین سیاوش یا همین حالا همه چیز را برای زنت تعریف می کنی یا خودم برایش تعریف می کنم.
گفتم : تو غلط می کنی. چیزی نبوده که قابل گفتن باشد.
زن رو به رویا گفت : من زن صیغه ای ایشون هستم.بعد بچه ای را که در بغل داشت بالاگرفت و گفت: این هم بچه این آقاست . اول قرار بود عقد کنیم اما سیاوش می گفت صبر کن به وقتش. تا این که چند روز پیش گفت با بچه سر راه بایستم تا خلاصه اینجوری ماجرای خودمان را برای شما روشن کنیم .
نمی دانم از کجا سر و کله یک ماشین پلیس پیدا شد. تازه متوجه شدم که جای خوبی توقف نکردم. زن با دیدن پلیس بنای داد و فریاد را گذاشت. اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانستم چه تصمیمی باید بگیرم؟پلیس ماجرا را مشکوک تشخیص داد. آن شب را در کلانتری به صبح رساندم. کار ما به دادسرا کشید.
همسرم کم کم باورش شده بودکه من به او خیانت کرده ام.روزهای سختی بود. رویا بامن حرف نمی زد.از من دوری می کرد. حتی شب ها می رفت کنار بچه ها می خوابید و من باید هر روز نگاه های سرزنش بار رویا را تحمل می کردم. روز دادگاه فرارسید. قاضی بعد از شنیدن ماجرا گفت : برای روشن شدن حقیقت باید به پزشکی قانونی بروید . جواب آزمایش واقعیت را نشان خواهد داد. گفتم: چه آزمایشی؟ قاضی گفت : این آزمایش برای دادگاه اثبات می کند که ادعای خانم در مورد رابطه اش با شما و بچه دار شدنتان صحت دارد یا خیر.دوباره باید روزهای جهنمی را تحمل می کردم تا جواب آزمایش آماده شود.
شب قبل از دادگاه دوم به رویا گفتم مایلم فردا تو و بچه ها با من به دادگاه بیایید تا با چشم خودتان نتیجه دادگاه را ببینید. رویا گفت : بچه ها چرا؟ گفتم : نمی خواهم در آینده هیچ تصویر مبهمی از این روزها در خاطرشان بماند.صبح روز بعد همه با هم به دادگاه رفتیم.شلوغی خیابون‌های شهر و راهروهای دادگاه کلافه ام کرده بود. بالاخره نوبت ما شد. قاضی بعد از این که جواب آزمایش ما را بررسی کرد گفت : به موجب بررسی های به عمل آمده ادعای شاکی صحت نداشته و آقای سیاوش پاکنژاد از اتهام وارده تبرئه می گردد.احساس سبکی می کردم . انگار یک کوه غم را از روی شانه ی من برداشته باشند. از خوشحالی رویا و بچه ها را در آغوش گرفتم. بهرام و بهناز کوچکتر از آن بودند که معنی تبرئه را بفهمند. آنها می گفتند : بابا چی شد؟ گفتم : هیچی بابا. ما بُردیم . قاضی با دیدن این صحنه بهت زده به من گفت : آقا اینها بچه های شما هستند؟گفتم : بله. بعد با دستم به بهرام و بهناز اشاره کردم و با تأکید گفتم : اینها بله. قاضی گفت : ولی این ممکن نیست. لبخندی زدم و گفتم : چطور ؟ دوست داشتید بچه اون زن مال من باشد؟ قاضی گفت : جواب آزمایش شما نشان می دهد که شما اصلاً قادر به بچه دار شدن نیستید. مگر این که بعد از به دنیا آمدن این بچه ها برای شما اتفاقی افتاده باشد که عقیم شوید. گفتم : آقای قاضی مثل این که نذر کردی هر طوری هست روی من یک عیبی بگذاری .
قاضی با تأکیدگفت : آقا ! طبق شواهد علمی که در حال حاضر داریم شما عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید.
دل شوره عجیبی پیدا کردم. با حیرت به رویا نگاه کردم . رنگ و روی رویا پریده بود. قاضی برای روشن شدن موضوع دستور بازداشت رویا را صادر کرد.دوباره ترس و وحشت وجودم را گرفت.گیج شده بودم. نمی خواستم باور کنم چه اتفاقی افتاده است.دست و پایم به لرزه افتاد. از قاضی پرسیدم : پس بچه های من مال کی هستند؟
قاضی گفت : این سئوالی است که الان نمی توانم در مورد آن حرفی بزنم. فکر می کنم بعد از تحقیقات از همسر شما مسایل جدیدی برای همه ما روشن شود. رویا خشکش زده بود . مات و مبهوت به قاضی نگاه می کرد. برای بازجویی رویا را بردند و من هنوز گیج بودم . راست راستی داشتم دیوانه می شدم.
بچه ها را موقتاً به خانه پدرم بردم . برای این که بتوانم افکارم را متمرکز کنم چند روزی از شهر خارج شدم.دلم نمی خواست در این مدت با کسی تماس داشته باشم . نمی خواستم در مقابل سئوالاتی قرار بگیرم که برایشان جوابی نداشتم.
تا قرار بعدی دادگاه خدا می داند که چه کشیدم. گاهی به بچه ها فکر می کردم و به شباهت زیادی که به من داشتند. باور نمی کردم که بچه های من نباشند. از روزی که بهرام به دنیا آمده بود همه از شباهتش به من حرف می زدند. بهناز هم وقتی بزرگتر شده بود رفتارهایی شبیه رفتارهای من نشان می داد. مادرم می گفت با این که بهناز دختراست اما مزاجش به پدرش رفته. رویا به من می گفت : بچه ها بوی پدرشان را میدهند.
باورم نمی شد بهرام و بهناز بچه های من نباشند. باورم نمی شد رویا به من خیانت کرده باشد.او که از خیانت بیزار بود یا لااقل خودش را اینطور نشان می داد.گاهی به انتقام فکر می کردم وقتی یادم می افتاد که رویا چگونه با من مثل یک خیانتکار رفتار می کرد ، اعصابم به هم می ریخت. یادآوری رفتارهای رویا در ماجرایی که بین من و آن زن اتفاق افتاده بود ، آتش خشم و کینه مرا شعله ورتر می کرد. وقتی فکر می کرد من به او خیانت کرده ام حتی با نگاهش هم مرا مجازات می کرد. گاهی از شدت غصه دلم می خواست خودکشی کنم. گاهی فکر می کردم بی سر و صدا همه چیز را رها کنم و در گوشه ای ناشناس به تنهایی زندگی کنم. افکار عجیبی از ذهنم می گذشت اما تنها چیزی که جلوی عملی کردن افکارم را می گرفت، این بود که بدانم رویا کدام مرد را به من ترجیح داده است؟
بالاخره روزی که باید همه با هم در برابر قاضی قرار می گرفتیم فرارسید. با همه ی آشفتگی های روحی سعی کردم که ظاهر مناسب وآراسته ای داشته باشم. نمی دانم چرا . شاید هنوز رویا برایم مهم بود و من نمی خواستم در مقایسه با رقیبم عقب بیافتم. حال خودم را نمی فهمیدم. حس انتقام و ترحم ، عشق و نفرت لحظه به لحظه در وجودم بیشتر می شد و من نمی دانستم چه کار باید بکنم.
آن روز تصویر رویا از همیشه معصوم تر به نظر می رسید.او را با دستبند به دادگاه آوردند. به هر صورت روبروی میز قاضی قرار گرفتیم. بعد از انجام تشریفات معمولی که هر لحظه اش برایم برابر با سال‌ها بود بالاخره قاضی گفت : بر اساس اعترافات متهم رویای امینی مبنی بر روابط نامشروع با مردی به نام بهمن پاک نژاد ، از نامبردگان آزمایشات مربوطه به عمل آمده و مشخص گردید حاصل این روابط دو فرزند به نام های بهرام و بهناز می باشند که ... دیگر هیچ صدایی را در دادگاه نمی شنیدم . تکیه کردم به صندلی که رویش نشسسته بودم. به اطرافم نگاه کردم همه چیز در هم بود. تار بود. سیاه بود.تنها صدایی که در گوشم زنگ می زد ، صدای رویا بود که می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست...

۴ نظر:

  1. خداییش خیلی هیجان انگیز بود. میتونین اوج هیجان رو از این موضوع بفهمید که الان دارم جورابم رو گاز میزنم!!!
    چه وحشتناک. یاد بابای سیاوش شاهنامه افتادم. که منتظر بود بهش بگن زنش بهش خیانت کره یا پسرش.
    ولی هر جور حساب کنی میبینی ادم خیلی باید بدشانس باشه که هم زنش و هم برادرش بهش خیانت کنه.
    شادی

    پاسخحذف
  2. سلام
    معنی این جمله رو میشه برام توضیح بدید :متوجه نشدم ؟
    صدای رویا بود که می گفت : سیاوش منزل پدرت برای بهرام و بهناز بهترین جای دنیاست

    پاسخحذف
  3. اوه
    داستان قشنگی بود از این لحاظ که جلو می ری نمی تونی پایانشو حدس بزنی .
    اینو خودتون نوشتین .؟

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟