۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

باغبان با سخاوت

خورشید با شرمساری رو به غروب می رفت . تاریخ حیرت زده با عظمت ترین بزم عاشقانه را به نظاره نشسته بود.
رقص شمشیر بود و لبخند جراحت های بی شمار.
آخرین نفرات از سربازان ، رجز خوان و رقص کنان به مهمانی شمشیرها رفته بودند.
اکنون فرمانده عاشقان بی هیچ سپاهی، تنهای تنها مانده بود. او بود و خدا بود و سپاهی از نامردمان نامرد.
عزم میدان داشت که صدای گریه طفلی، او را فراخواند.کودکی در گهواره با گریه اذن جهاد می خواست و او که آمده بود زیباترین حماسه ی عاشقانه را رقم بزند بالاخره به او نیز اجازه داد. اما چگونه؟ طفل توان راه رفتن نداشت پس بر سر دست و با پای دل به میدان رفت.
جرعه ای آب بهانه ای بود تا حماسه ای دیگر رقم خورد.
حضورش در میدان ولوله ای انداخت.
رجزی خواند که تنها گوش های محرم تاریخ شنیدند.
دشمن از هراس این حادثه او را هدف گرفت.
تیر سعی کرد راه خود را عوض کند.باد با تمام قوا در برابرش ایستاد. زمین در آستانه ی انفجار بود و در این میان تنها فرمانده بود که با متانت بی نظیر، همه را به آرامش دعوت می کرد.سرانجام ، تیر، با شرم و حیا بر حنجره غنچه بوسه زد و باغبان آخرین گل خود را نیز با دست خود به پای معشوق انداخت.
هستی از داغ این واقعه در شُرُف سوختن بود که حسین علیه السلام با بزرگواری خاص خود چنین گفت:
خدایا!چون تو می بینی بر من آسان است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

چیزی می خواستی بگی؟