غروب بود. كنار خيابان ايستادم و با عجله به هر ماشيني كه رد مي شد مي گفتم : مستقيم. بالاخره ماشيني جلوي پام ترمزكرد.قبل از اينكه من سوار شوم مرد جواني كه نشسته بود پياده شد و گفت :
ـ «كمي جلوتر پياده مي شم.»
از اين كه به خاطر من خودش را به زحمت انداخته بود تشكر كردم و ميان دو سرنشين عقب ماشين نشستم. كمي بعد از اينكه ماشين حركت كرد افراد كنار دستم با قمه مرا تهديد كردند . آنقدر سريع قمه هايشان درآوردند و به پهلوهايم فشار دادند كه اول باور نكردم. مرد جوان ديگري كه روي صندلي جلو نشسته بود برگشت و با فريادهاي مكرر به من دستور مي داد .
ـ « سرتو بنداز پايين. نيگا نكن والا مي زنيمت.»
كم كم باورم شد كه گير آدم هاي بدي افتادم. ترس از زخمي شدن وادارم ميكرد به دستوراتي كه مي دهند عمل كنم.فشار شديدي را احساس مي كردم. با خشونت تمام دار و ندارم را گرفتند.پول،كيف دستي،كارتهاي اعتباري و حتي كاپشني كه تنم بود. خلاصه همه و همه. بعد مرا به بيابان هاي اطراف شهر بردند. از ترس اينكه مي خواهند با من چه كار كنند داشتم مي مُردم. بالاخره در يك جاي خلوت ماشين ايستاد. مردي كه جلو نشسته بود با تهديد و تشر به من گفت:
ـ « اگه مي خواي زنده بموني پياده شو بدو. ببينم روتو برگردوندي با همين قمه مي كُشمت.»
با اين كه هيچ اعتمادي به حرفش نداشتم مجبور شدم قبول كنم. قبل از اين كه از ماشين برم پايين فرياد زد:
ـ « ببين فكر نكني ما دزديم يا كُشته مُردهي پول توئيما. ما اين پولومي خوايم واسه اين كه رفيقمونو بخوابونيم براي ترك . فهميدي؟»
من كه از ترس مغزم منجمد شده بود پشت به ماشين و رو به بيابان با تمام توان دويدم.
شب برای شکایت رفته بودم کلانتری، با ترس و هيجان داشتم ماجرا را براي افسر كشيك ميگفتم که با كلافگي وخواب آلود به من گفت :
ـ « بازم برو خدارو شكر كن كه پولت حلاله خرج كار خير مي شه.»
ـ «كمي جلوتر پياده مي شم.»
از اين كه به خاطر من خودش را به زحمت انداخته بود تشكر كردم و ميان دو سرنشين عقب ماشين نشستم. كمي بعد از اينكه ماشين حركت كرد افراد كنار دستم با قمه مرا تهديد كردند . آنقدر سريع قمه هايشان درآوردند و به پهلوهايم فشار دادند كه اول باور نكردم. مرد جوان ديگري كه روي صندلي جلو نشسته بود برگشت و با فريادهاي مكرر به من دستور مي داد .
ـ « سرتو بنداز پايين. نيگا نكن والا مي زنيمت.»
كم كم باورم شد كه گير آدم هاي بدي افتادم. ترس از زخمي شدن وادارم ميكرد به دستوراتي كه مي دهند عمل كنم.فشار شديدي را احساس مي كردم. با خشونت تمام دار و ندارم را گرفتند.پول،كيف دستي،كارتهاي اعتباري و حتي كاپشني كه تنم بود. خلاصه همه و همه. بعد مرا به بيابان هاي اطراف شهر بردند. از ترس اينكه مي خواهند با من چه كار كنند داشتم مي مُردم. بالاخره در يك جاي خلوت ماشين ايستاد. مردي كه جلو نشسته بود با تهديد و تشر به من گفت:
ـ « اگه مي خواي زنده بموني پياده شو بدو. ببينم روتو برگردوندي با همين قمه مي كُشمت.»
با اين كه هيچ اعتمادي به حرفش نداشتم مجبور شدم قبول كنم. قبل از اين كه از ماشين برم پايين فرياد زد:
ـ « ببين فكر نكني ما دزديم يا كُشته مُردهي پول توئيما. ما اين پولومي خوايم واسه اين كه رفيقمونو بخوابونيم براي ترك . فهميدي؟»
من كه از ترس مغزم منجمد شده بود پشت به ماشين و رو به بيابان با تمام توان دويدم.
شب برای شکایت رفته بودم کلانتری، با ترس و هيجان داشتم ماجرا را براي افسر كشيك ميگفتم که با كلافگي وخواب آلود به من گفت :
ـ « بازم برو خدارو شكر كن كه پولت حلاله خرج كار خير مي شه.»
آخه بابا جون من بنویس قضیه مال یکی دیگه است. من که مردم از ترس و نگرانی اینکه نکنه بلایی سرت اومده باشه. ببخشیدا روانی بازی درآوردی!
پاسخحذفحالا خوبه به پیرهن و شلوارت کاری نداشتند .
پاسخحذفراستی این همه پول حلال رو از کجا آورده بودی ؟