۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بهروز خوش شانس 2- داستان

خدا بيامرز محمد كه به رحمت خدا رفت رفتيم بهشت زهرا براي تدفينش. تلفن همراهم زنگ زد. بهروز خوش شانس بود. گفت كجاييد و چه خبر ؟ ما هم حالمون درست و درمون نبود و خلاصه از دهن واموندمون پريد وگفتيم محمد فوت كرده اومديم خاكش كنيم.بهروزم يهو جو گير شد و گفت منم الان ميام .فقط بگو كدوم قطعه؟ هر چي گفتم تو رو روح امواتت بي خيال شو . محمدم اين طوري روحش شادتره كه شما به زحمت نيافتي قبول نكرد كه نكرد . آخرش مجبور شدم بگم : قطعه 245. گوشي را قطع كردم و زير لب گفتم : خدا منو ببخشه با اين خبطي كه كردم . يك ساعت بعد،.بالاي قبر محمد ايستاده بوديم كه متوجه شديم اون طرف قطعه دعوا شده. با خودمون گفتيم عجب آدماي بي ملاحظه اي هستند با لا سر مرده هم دعوا مي كنند حتما سر ارث و ميراثه . داشتيم همين حرف ها رو مي زديم كه ديديم بهروز و يكي ديگه از بچه ها دارند از لاي گرد و خاك دعوا مياند بيرون. دست تكون داديم اومدند طرف ما. بهروز گفت وارد قطعه كه شديم و جمعيت بالاي قبر اون بابا را ديديم فكر كرديم محمد اونجا دفنه. صاف رفتيم جلو و دسته گلي كه گرفته بوديم را گذاشتيم روي قبر و افتاديم روي خاك . هق هق گريه كرديم و از زمونه شكايت كرديم كه چرا گل سر سبد رفاقتمونو چيده و از اين حرفها. وسط عزاداري ديديم همه دارند با چشم هاي گشاد و حيرت زده نيگا مون مي كنند . فكر كرديم شايد خوب براي محمد عزاداري نكرديم .واسه اين كه كم نياريم شروع كرديم دوباره از اول گريه و زاري و بابا اين چه روزگاريه كه رفيقمون زودتر از خودمون پر مي زنه و ... يهو ديديم چند تا مرد عصباني و ناراحت ما رو از روي قبر كنار كشيدند و گفتند شما اين مرحوم رو مي شناختيد؟ گفتيم بابا اين چه حرفيه؟ خدابيامرز رفيق جون جونيمون بود . تا اينو گفتيم يكي از مردا زد زير گوشمون كه مرتيكه ديوث اين قبر دختر منه. اون مثل گل پاك بود و از اين حرفها... گفتم : حالا بسه ديگه به كسي چيزي نگيد آبرو ريزيه . بريد سر خاك محمد فاتحه بخونيد و بريم. بهروز با يه لحن ملتمسانه به من گفت :
ببين تو يه كم سر زبونت از ما بهتره مي شه بري سر خاك دختره اون دسته گل ما رو ورداري بياري ما بذاريم سر خاك محمد....

۱ نظر:

  1. پس بگو.... رفیقایی مث این داشتی که حالا اینجوری روانی شدی به بخت جون ما

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟