۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

گزارش كنكور ارشد


*يه روز از روزاي پاييزي كه حتي نمي دونم كدوم روز بود از راديوي ماشين شنيدم كه : آخرين مهلت توزيع دفترچه كنكور ارشده و ... از ماشين كه پياده شدم سر راهم يه دفتر پست ديدم . نمي دونم چرا يهو هوس افتادم يه دفترچه ارشد بگيرم. يه هوسي مثل هوس نوشيدن يه قهوه گرم و خوب در يه روز سرد يا هوس كشيدن يه سيگار بعد از خوردن يه غذاي چرب يا هوس حرف زدن با تو. (بله منظورم خودتي كه داري مطلب را مي خوني)
*بعد از خريد دفترچه ارشد و پياده شدن دوازده هزار تومن پول بي زبون كم كم هوسم خوابيد و مثل بچه هايي كه خيلي زود از داشتن يه اسباب بازي خسته مي شند و اونو كناري ميندازند، منم دفترچه رو انداختم توي كشوي ميزم.
* براي اين كه بعدا خيلي هم از اين كارم پشيمون نشم به يكي از همكارام كه دفترچه رو اتفاقي در دستم ديده بود گفتم لطف كنه و به منم بگه كه چه روزي بايد برم دنبال كارت ورود.
*همكارم هر وقت منو مي ديد مي گفت : حتما داري حسابي مي خوني ديگه؟ منم با افتخار مي گفتم : آره ارواح عمه ام. حتي نمي دونم منابع رشته اي كه انتخاب كردم چيه! چه برسه به اين كه بخوام بخونم. آقاي همكار باور نمي كرد و مي ذاشت پاي حساب اين كه بنده خر زدمو تظاهر مي كنم چيزي نمي دونم ( تريپ بچه هاي لوس و خر خون كلاس كه هميشه ازشون بيزار بودم)‌
*راستشو بخوايد برنامه من از روزي كه دفترچه گرفتم تا روزي كه بايد امتحان مي دادم عبارت بود از : ديدن فيلم هاي روز هاليوودي، خوندن كتاب هاي غير درسي و مورد علاقه‌ام،گپ زدن با رفقا،اينترنت و وبگردي (به سبك ول‌گردي)، تخته نرد بازي و خواستگاري و ... (خواستگاري براي داداشم رفتم اينجوري نوشتم كه هيجان زده بشي)
*يه روز كه بازم نمي دونم چه روزي بود همكارم گفت براي دريافت كارت از طريق اينترنت بايد اقدام كنم. من تعجب كردم . آخه حدود شونزده هفده سال پيش كه كنكور امتحان دادم اين قرتي بازيا نبود. بايد مي رفتيم و ميوميديم توي اين خيابوناي شلوغ و ... چه راحت شده حالا( بر وزن چه خوشگل شدي امشب بخون) همكارم يه هفته مرخصي گرفت تا از آخرين فرصتش هم استفاده كنه . راستش وقتي تلاش هاي اونو مي ديدم پيش وجدانم خجالت مي كشيدم.
*شب امتحان تا پايان وقت، اداره بودم. بعد هم با رفقا رفتيم پينگ پنگ بازي كرديم. بعدش رفتم اينترنت بازي و وب گردي و از اين حرفا. آخر سر وقتي كه مي خواستم برم خونه خريد خونه را انجام دادم و با دست پر رفتم منزل. دخترام از سر و كولم بالا مي رفتند.بعد از اين كه كلي دختر بازي كرديم( البته از نوع مشروعش) تازه براي روز خواستگاري آقا داداش بايد تلفن مي زدم و مهمان دعوت مي كردم. روز پر كاري داشتم . خيلي خسته بودم . مي خواستم برم بخوابم كه يادم افتاد ملزومات امتحان فردا از قبيل مداد و تراش و غذاي سبك و... را فراهم نكردم. همسر خانم با مهربوني برام تهيه كرد البته از ذخيره لوازم التحرير دختر جان برداشت. تازه داشت چشمامو خواب مي برد كه صداي تلفن بيدارم كرد. رفيقم امير كه به تازگي كتابي نوشته براي چاپش زنگ زده بود تا مشورت كنيم.
بالاخره با هر بدبختي بود خوابيدم.
*صبح زود بلند شدم. بعد از نماز وسايلمو برداشتم و از خونه اومدم بيرون. اول از همه رفتم يه دست كلپچ(مخفف كله پاچه ) زدم به اميد اين كه روز خوبي داشته باشم. بعد هم به طرف حوزه امتحاني رفتم. سر ساعت اونجا بودم. همه ماشاالله هزار ماشاالله جوون و پر انرژي اومده بودند. تا آخرين لحظه هم كتاب و جزوه و ... مي خوندند . منم كه اصلا از اول نخونده بودم با خيال راحت دستم توي جيبم بود و توي راهرو قدم مي زدم. نمي دونم چي باعث شده بود كه خيلي ها فكر مي كردند من مراقبم . هي ميومدند كارتشونو نشون مي دادند و از من مي خواستند كه جاشونو نشونشون بدم البته بيشتر از اون در مورد دستشويي مي پرسيدند. رفتم روي بالكن كه يكي از برادران سيگاري اونجا ايستاده بود و سيگار ميل مي فرمودند. انقدر با خيال راحت و ريلكس اونجا ايستادم كه بالاخره مراقبا اومدند و با طعنه گفتند : آقا نمي خواي تشريف بياري ! جلسه شروع شدا !
* روي بالكن نمي دونم چرا ياد فيلم بر باد رفته افتادم. حالا هر چي فكر مي كردم نمي تونستم اسم هنرپيشه مردش كه نقش رد باتلري را بازي مي كرد به ياد بيارم. اسامي مختلفي در اين زمينه به ذهنم خطور كرد اما هيچ كدوم اون نبود . از جمله : يوري گاگارين،مورگان فري من ، مورگان شوستر، استاد بنان و ...
*روي صندلي كه نشستم ديدم پشت سريم داره با حرارت با يكي ديگه تبادل دانش مي كنه .پسره تريپ با حالي داشت فكركردم شايد بدونه. عين آدماي خل وضع رفتم جلو و گفتم : داداش ببخشيد شما فيلم برباد رفته رو ديدي؟ با تعجب گفت : بله. گفتم : يادته اسم هنرپيشه مردش چي بود؟ گفت : نه. حالا مگه وقت اين حرفاست.روي صندليم نشستم اما كلافه بودم. ديدي يه وقتايي آدم كمرش مي خاره اما دستش نمي رسه بخارونه چقدر اذيت مي شه؟! منم همون طور بودم. درست زماني كه شروع امتحان را اعلام كردند يادم اومد :‌ كلارك گيبل معروف به ميمون سينما. با خوشحالي برگشتم و به پشت سريم اسمشوگفتم. مراقبا هم بهم اخطار دادند كه جلسه شروع شده بايد ساكت باشم والا...
*پاسخ نامه را گرفتم. بالاي صفحه نوشته شده بود : اگر در اين مستطيل چيزي بنويسيد در حكم تقلب محسوب گشته و پيگرد قانوني دارد. جا خوردم. يادمه اون موقع‌ها كه ما كنكور مي داديم فقط مي نوشتند كه : لطفا در اين مستطيل چيزي ننويسيد.معلومه خيلي پيشرفت كرديما. احتمالا در دهه 90 مي نويسيند : خار مادر فلان فلان شده توي اين مستطيل چيزي ننويس.
*از 210 تست دفترچه اول فقط 50 تست را زدم. خيلي وقت اضافه داشتم . نشستم و به ديگرون نگاه كردم. راست راستي فقط من و چند نفر ديگه از همه مسن‌تر بوديم. با خودم فكر كردم جوونمردي هم ديگه ميون مردم مُرده . يادمه اون موقع ها كه ما جوون بوديم اگر يه پيرمردي ميومد توي اتوبوس بلند مي شديم و جامونو بهش مي داديم اما الان اين جوونا اصلا احترام بزرگتري و كوچكتري سرشون نمي شه كه به ما بفرما بزنند بريم دانشگاه . حالا نمي خواد بگي دانشگاه با اتوبوس فرق داره. منظورم اون روح جوونمرديه كه مُرده .
*هر چي آب و آب ميوه و كيك اومد در جا خوردم. نمي دونم چرا بقيه حس خوردن نداشتند؟! يه آب ميوه سيب موز دادند با مارك گلپيچ. عجب كوفتي بود اما بازم بهتر از هيچي بود. اين روزا داره باورم مي شه كه منم برم يه كارخونه آب ميوه بزنم خيلي طرفدار داره توي مملكت ما . تازه به هر مناسبتي هم مثل پشكل خيرات مي كنند.
*از 200 تست دفترچه دوم فقط بيستاشو زدم. نشستم و خونه هاي خالي رو از روي شانس پر كردم اونم از آخر پاسخ نامه. خيلي حال داد تا اين كه يهو متوجه شدم دفترچه دوم فقط صدو شصتا سئوال داره و من دارم خونه هاي صدو هشتاد تا دويست را شانسي علامت مي زنم. نوبرم نه؟
*يه سئوال كنكوري و تستي از شما :
به نظر شما من قبول مي شم؟
الف ـ ما رو(يعني خواننده هارو) اُسكول كردي؟
ب ـ خودتو ( يعني نويسنده رو) اُسكول كردي؟
ج ـ خيلي اُسكولي
د ـ همه موارد.
فكرش را بكن قبول بشم چي ميشه؟
سكانس آخر:
ژانر تخمي تخيلي : من قبول مي شم و ميرم دانشگاه به خوبي و خوشي.
ژانر هندي: در حالي كه كارنامه در دستمه وارد خونه مي شمو به مادرم مي گم (با صداي وي جي بخون ): مادر !‌من قبول شدم. مادرمم همونطور كه مثل ابر بهار اشك مي ريزه مي گه : خوشحالم پسرم.
ژانر ايراني: كارنامه قبوليمو مي گيرم و از خوشحالي مي دوم توي خيابوناي پر ترافيك تهرون كه يهو يه تريلي هجده چرخ منو زير مي كنه.
ژانر عرفاني : قبول مي شم اما چون براش زحمتي نكشيدم قبول نمي كنم كه برم دانشگاه.
ژانر جنايي:‌قبول مي شم . دارم توي خيابون مي رم دانشگاه كه يكي با اسلحه‌ي آل پاچينو توي فيلم پدرخوانده جلومو مي گيره ميگه:حق من بود برم دانشگاه .(ترجيحا همون همكارم باشه بهتره ) بعدشم بهم شليك مي كنه.
ژانر روشنفكري : ميرم دنبال نتيجه توي اينترنت اما فيلم تموم مي شه و معلوم نمي شه كه قبول شدم يا نه؟
ژانر واقعي : اصلا بي خيال نتيجه مي شم و سنگين و رنگين زندگيمو مي كنم.

۷ نظر:

  1. ممنون که غلط املایی رو گرفتی ... مرسی

    همین دیگه همینو می خواستم بگم

    پاسخحذف
  2. "مادرمم همونطور كه مثل ابر بهار اشك مي ريزه مي گه : خوشحالم پسرم."
    یعنی کل وبلاگ هایی که امروز خوندم یه طرف، این خوشحالم پسرم یه طرف!! دلم درد گرفت اینقدر خندیدم.
    ژانرها رو فوق العاده نوشتین. یعنی همونیه که باید باشه.
    من دوسال پشت کنکور موندم تا مهندسی تهران قبول بشم. کلاس کنکور که میرفتم یه خانومی که متولد 59 بود که یه دختر سه ساله هم داشت و با جدیت تمام داشت درس میخوند. حالا فک کنین موقعی که ترک تحصیل کرده بود حتی پیش دانشگاهیش رو هم نگذرونده بود. یعنی موقع کنکور استرس مدرسه هم داشت. یه بار ازش پرسیدم چی باعث درس خوندن دوباره ات شد؟ گفت فقط به خاطر دخترم که وقتی بزرگ شد با افتخار بگه مامانم تحصیلکرده است!! بعدش هم خانومه همون رشته ای که میخواست و همون دانشگاهی که میخواست قبول شد. ریاضی محض یکی از بهترین دانشگاه ها.(خاطره ای بود در باب کنکور!)
    وقتی اون رنجی که خواهر خانوم توی دوره ی فوق لیسانس کشید رو یادم میاد تنم می لرزه. گاهی حتی مجبور بود جمعه ها هم بره دانشگاه. حالا فک کن اون ور دانشگاه دارن نماز جمعه میخونن، این بنده خدا عنر عنر باید میرفت به نمونه هاش سر میزد!!!!
    نقطه مقابل خواهر خانوم، تمام مقاله های دوره ارشد رضا رو من براش از نت پیدا میکردم و چون پی دی اف بود و بالاش هم اسم داشت، خودم براش از پی دی اف عکس میگرفتم، خودم هم میرفتم. این جوری شد که رضا ارشد رو به پایان رسوند. البته پایان نامه ی دوره لیسانسش رو هم همینطور. با این تفاوت که رضا فایل تایپ شده رو نداشت و من 80 صفحه براش تایپ کردم. مردم باهم فرق دارن اقا.
    خلاصه با اینکه ربطی نداره خواستم بگم بچسبین به همون ژانر واقعی.
    یه سوال دارم: ادرس فرهنگسرای انقلاب رو لطف می فرمایید بگین؟ از همون تاریخی که یکی از برنامه هاش رو گفتین من تلفنش رو از 118 گرفتم و از همون موقع دارم بهش زنگ میزنم. موفق نشدم باهاشون صحبت کنم.
    (اه شادی چقدر حرف میزنی)

    پاسخحذف
  3. شما نفر اول میشی و به عنوان نابغه میفرستنت آمریکا

    پاسخحذف
  4. براي شادي :
    هر چقدر دوست داري حرف بزن توي اين وبلاگ .

    پاسخحذف
  5. با این جمله حال کردم: "ديدي يه وقتايي آدم كمرش مي خاره اما دستش نمي رسه بخارونه چقدر اذيت مي شه؟"
    ضمنا هرچند که خدمت شما درس پس میدم اما متن با اینکه نسبتاروون بود اما یه کم طولانی بود میشد کوتاهترشم کرد.
    در پاراگراف اول اون تشبیهی که برای خریدن دفترچه نوشتی(نوشیدن قهوه ... الی اخر پراراگراف) هم زیادی بود هم به متن نمی خورد.
    البته ببخشیدا!

    پاسخحذف
  6. منم یه بار همچین هوسی کردم، از کنار یه دکه رد میشدم گفتم بزار یه پیک سنجش بگیرم محض تنوع! (پشت کنکورم که بودم نمی خوندم، هنوزم نمی دونم چرا جو گرفت اونروز!) خلاصه رفتم واسه پیام نور ثبت نام کردم، قبولم شدم! :D
    ولی بعدش دیدم باید خیلی تلاش کنی و اینا...(دیگه خودت که آشنایی! ;)) کلا بی خیالش شدم...

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟