۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

اندر حكايت هاكاما ...



آورده اند كه در روزگاران ما ، مردي بود به نام ميرزا محمد سن سي . او استاد ورزش آيكيدو بـود كه در طول ده سال در كشورهـاي دور دست اين هنر را آموخت و به عنوان توشه‌ي راه و سوغات سفر براي هم‌وطنان آورد . در پايتخت با هزار مشكل ، باشگاهي را مهيا نمود و مجمعي از علاقمندان را پديد آورد كه مايل به فراگيري اين ورزش پر ارزش بودند . القصه ورزشكاران علاقمند در روزهاي زوج هر هفته اجتماع نموده و به فراگيري آيكيدو پرداختند .
روزها به همين منوال طي شد و دانش آموختگان بر دانش ورزشي خود افزودند تا اين كه روزي از روزها كه ميرزا محمد سن سي پاشنه هاي گيوه‌ي خود را وركشيد و با پاي دل به سوي باشگاه پر كشيد ، اتفاق جالبي افتاد .
ابتدا همه چيز در باشگاه عادي بود . هنرجويان يكي يكي مي آمدند و لباس تمرين مي پوشيدند . كارها به صورت معمول پيش مي رفت . رضا خان گازائيلي كه از رجال سرشناس باشگاه بود نرمش را آغاز نمود . در ادامه ميرزا محمد سن سي با كمك امير خان احمدي رشتي و داود آقا مفاخرالآيكيدو به اجراي تمرين پرداخت تا اين كه در ساعت پاياني تمرين اتفاقي كه نبايد مي افتاد ، افتاد .
بهروز الممالك مقرب از خوانين سراب و از خطه‌ي آذربايجان كه مثل هميشه با خدم و حشم خود به باشگاه تشریف آورده بودند قصد فرمودند تا هاكاماي خود را كه به تازه گي خريداري نموده از باب فخر فروشي به نمايش بگذارند . در لحظات پاياني تمرين بهروز الممالك خطاب به بهزادالملوك كه او نيز مانند بهروز الممالك از خر خوان هاي كلاس محسوب مي شد گفت كه مايل است هاكاماي مبارك را نشانش دهد . با هم به قسمت رخت كن رفتند و بهروزالممالك در كمال تعجب ديد كه جا تر است و بچه نيست . بله . هاكاما را بدون اذن صاحبش برده بودند . بهزادالملوك نيشخندي زد كه تا فيها خالدون بهروزالممالك را سوزاند . زهر اين نيشخند از درد نبودن هاكاما بيشتر دماغ بهروزالممالك رامي سوزاند . بهروزالممالك با همان رفتار مخصوص بچه لوس هاي خر خوان و عزيزدردانه كلاس كه همه مي دانيم به نزد ميرزا محمد سن سي رفت و از ماجراي مفقود شدن هاكاما حديثي جانسوز نقل كرد .
ميرزا محمد سن سي در انديشه فرو رفت كه حكمت اين ماجرا چيست ؟ در همين موقع ميرزا محمد تقي خان مفاخر الشعراءكه معمولاً‌در اواخر كلاس مي رسيد ، اوكمي زنان وارد شد . ميرزا محمد سن سي كه به رأي و تدبير او اعتماد كامل داشت ، قضايا را به او گفت تاچاره انديشي كند . اما ميرزا محمد تقي خان مفاخرالشعراء كه آن شب حالش خوب نبود از فرط ناراحتي به جاي چاره انديشي في البداهه شعري سرود به اين مضمون :
الهي كيمته شه هر كه دزديد
هاكاماي رفيقم را خدايی
فتوت مُرد در بين رفيقان
جوانمردي كجايي تو كجايي؟
شنيدم اين خبر را يخ نمودم
شيهوناگه شدم جان تو دايي
بوَد يونكيو دردش كمتر از اين
فغان و درد از اين رو سياهي
کوته‌گای شی شود دست تو طرار
سومی ئوتوشی گردی تو الهی
ميرزا محمد سن سي كه حوصله شنيدن اين خزعبلات را نداشت چشم غره اي به مفاخر الشعراء‌ رفت چنان كه حساب كار دستش آمد و فهميد كه مسجد جاي اين كارها نيست و سكوت اختيار نمود .
ميرزا محمد سن سي گفت : هاكاما تنها لباس آيكيدو نيست بلكه به قول استاد اعظم ، هاكاما نشانه ي شخصيت آيكيدوكار است .
اي فلك !
گفتن اين جمله از زبان و دهان مبارك ميرزا محمد سن سي همان و فغان زدن بهروزالممالك همان كه اي داد و بيداد من بي شخصيت شدم . حالا چه كنم ؟ داود مفاخرالآيكيدو كه نعره زدن هاي بهروزالممالك را ديد ناگهان به سوي ميثم مضروب حمله ور شد و تا مي خورد او را كتك زد . سپس آمد تا از بهروزالممالك علت اين گريه زاري ها را بپرسد . بيچاره ميثم مضروب كه بايد با دليل و بي دليل از مفاخرالآيكيدو كتك مفصلي بخورد و دَم نزند . خلاصه آشوبي به پا شد كه نگو و نپرس .
پهلوان علي پوربايرام كه مي گفتند جاسوس انگليس هاست با اشاره به هاكاماي خود گفت :‌ما كه شخصيتمان از مدت‌ها پيش پايمان است و نيازي به شخصيت ديگران نداريم بايد ديد چه كسي به تازه گي در اين هنر پيشرفت نموده و مجاز به استفاده از شخصيت گشته .
همه بي اختيار به شهاب السلطنه نگاه كردند . او كه جواني تهي مغز از طبقه‌ي اشراف بود ، مدت‌ها به عشق بستن كمربند مشكي شودان انتظار كشيد و بالاخره با نفوذ مالي پدرش پس از چند سال موفق شد مدركش را بگيرد .شهاب السلطنه كه از نگاه هاي افراد به ستوه آمده بود گفت : آقا جان اگر همه از آب كَره مي گيرند ما از نان خشك شيريني تر مي گيريم و شُكر خدا نيازي به طراري نداريم . از اين بابت راست مي گفت .او در روز روشن سر خلق الله كلاه مي گذاشت و بر مي داشت و آنقدر در اين كار مهارت داشت كه نيازي به اين دله دزدي نداشت . او قادر بود با پول هايش هر چقدر كه مي خواهد مثل پشكل ، شخصيت كه چه عرض كنم آدم بخرد و بفروشد .
در همين زمان اصغر الدوله كه تازه از رخت كن بيرون آمده و قصد عزيمت به منزل را داشت ، جلو آمد . اصغر الدوله معروف به شازده كوچولو تا ماجرا را فهميد بلند بلند گفت : من مي دانم كار چه كسي است . امروز كه رفته بودم نانوايي سنگكي محله تا براي خانه نان بخرم ديدم كه شاطر نانوايي هاكاما پوشيده . حتماً كار اوست .
همه با هم فرياد زدند :‌ وامصيبتا !‌چه توهين غير قابل تحملي . هاكاما كه شخصيت يك آيكيدوكار است در پاي يك شاطر ؟! واويلا .
داودمفاخرالآيكيدو كه خون جلوي چشمانش را گرفته بود بي اختيار ميثم مضروب را به باد كتك گرفت . همه اهالي باشگاه ناگهان به قصد تنبيه شاطر از باشگاه خارج شدند .
ميرزا محمد سن سي ماند و حوضش . او آرام آرام راهي منزل خود شد و در طول راه مي انديشيد كه آيا واقعاً‌ هاكاما به آيكيدوكار شخصيت مي دهد يا آيكيدوكار به هاكاما معنا و مفهوم مي دهد؟!

۴ نظر:

  1. چی میگی؟


    اها راستی رفتین کوه؟ خوش گذشت؟ دلم لک زده برم اون کافه بعد از جوزک بشینم و یه تخته نرد مشتی با پیر مردها بزنم. یادش بخیر.

    پاسخحذف
  2. سلام دوست عزیز
    خیلی خیلی جالب بود .دستت دردنکنه.اما برای اینکه نثرت قوی تر شه اگه گاهی از همی استفاده کنی هم بد نیست.

    راستی آخرش واقعا هاکاما پای شاطر سنگکی بود؟

    پاسخحذف
  3. اگه متن طولانی ننویسی حتما برات کامنت میذارم!

    پاسخحذف
  4. سلام
    خیلی باحال بود .
    از این هاکاما ها مردونه اش هم هست ؟
    که شخصیت درست و حسابی ایجاد کنه ؟

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟