۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

دويدم و دويدم

«دويدم و دويدم
به كوچه ها رسيدم»
كوچه پُر از ديو بود
آسمونش پُر از دود
پرسيدم اين چه جوره؟
سياهي جاي نوره؟!
پرسيدم از آفتاب
پرسيدم از عشق ناب
همون كه وقتي تابيد
همّه را با يه چشم ديد
مثل يه آسمون بود
با همه مهربون بود
پيامبر خدا بود
خاتم انبيا بود
پرسيدم از ياورش
پرسيدم از دخترش
كاشكي نمي پرسيدم
كاشكي نمي شنيدم
كاشكي همش قصه بود
همون يكي بود نبود
كسي كتك نمي خورد
زخمي نمك نمي خورد
ظلم و ستم نمي شد
زياد و كم نمي شد
اتل متل سياهي
سياهي و تباهي
يه عده در سقيفه
مي خوان بشن خليفه
چي شد؟كي شد خليفه؟
قويّه يا ضعيفه؟
اين چي چي بود كه گفتي؟
چي گفتي؟ چي شنفتي؟
طناب و دست بسته؟
مَرد خونه نشسته؟
تن رنجور و خسته؟
زن پهلو شكسته؟
مردونگي مُرده بود؟
يه زن كتك خورده بود؟
با خون نوشته بودند
يه بچه كُشته بودند ؟
دلم بهونه گير شد
يه گوشه اي اسير شد
همون جا كه ياس داشت
چشمه ي الماس داشت
همون جا كه نور بود
شادي بود و سرور بود
كاخ نبود خونه بود
خونه؟ نه، گُل خونه بود
عطر گل ياس داشت
دستاي احساس داشت
صفا و سادگي بود
نوبت عاشقي بود
شادي تو زندگي بود
كاشكي هميشگي بود
خدايا من غريبم
غصه نكن نصيبم
الهي قسمتم كن
روا تو حاجتم كن
مي خوام كه آدم باشم
شيعه‌ي خاتم باشم...

۱ نظر:

  1. شبیه این شعرایی بود که بچه بودیم بهمون یاد میدادن

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟