۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

قصه نا تمام...

آهای آدما
آدمای خوب
حتماً دوست دارید
قصه های خوب
یه قصه دارم
خیلی جاذبه
هر کی بشنوه
می گه جالبه
قصه من از
وقتی شد شروع
که خورشید وحی
نموده طلوع
یه مردِ خوبُ
خیلی مهربون
می گفت که باید
تو زندگیتون
مهربون باشید
با خدا باشید
از کارهای زشت
دور و جدا شید
این مرد خوب ُ
اذیت کردند
عجیبه اونو
با سنگ می زدند
اتگار که چشمِ
اون مردم کور بود
مردِ مهربون
خیلی صبور بود
عاقبت اون مَرد
آورد یه آئین
یه رسم قشنگ
قشنگترین دین
بالاخره شد
وقت رفتنش
باید که می رفت
روح از بدنش
اما قبل از اون
یه کاری مونده
یه امر مهم
یه کارِ عمده
یه روز کنارِ
یه برکه ی دور
به اون وحی اومد
یه آیه ی نور
باید به مردم
می گفت که رهبر
بعداً کی باشه
کی باشه سرور
رفت رو بلندی
بعد از نیایش
یاد خدا کرد
حمد و ستایش
گفت ای مردمِ
پاک و مسلمون
آیا حق دارم
من گردَناتون؟
همه می گفتند :
این چه حرفیه؟!
حرمت شما
بر ما خیلیه
اون وقت بالا برد
دستای علی(ع)
گفت بعد از من هست
بر شما ولی
همه می گفتند:
به به چه روزی
نصیبِ ما شد
فتح و پیروزی
اولی گفتش :
رهبر مایی
دومی گفتش :
سرور مایی
اما دلشون
یه چیز دیگه بود
مملو از نفرت
پُر از کینه بود
مدتی گذشت
تا روز موعود
وقت دیدارِ
نبی(ص) با معبود
رسول خدا(ص)
رو دست مولا (ع)
روح از بدنش
گردیده جدا
تازه شروع شد
غم های امت
گمراهی و جهل
آغاز ظلمت
یه عده آدم
بخیل و گمراه
حریص مقام
شقی و خودخواه
توی سقیفه
با هم نشستند
رشته دینُ
از هم گسستند
اونا می گفتند
علی جَوونه
نمی شه ایشون
رهبر بمونه
آخر سر هم
با طرح قبلی
یک نفر نشست
به جای علی (ع)
هر ظلمی که شد
با آلِ علی (ع)
از همینجا بود
از این اولی
خیانت کردند
به روز غدیر
شیطان بر آنها
شده بود امیر
عمل نکردند
به امر رسول(ص)
وفا نکردند
به امر و به قول
رفتند نشستند
جای پیغمبر(ص)
تنها گذاشتند
امام و رهبر
اما اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
رفتند به درِ
خانه ی مولا (ع)
رفتند و توهین
کردند به آقا
در خانه ی وحی
زهرای
اطهر(س)
از این ماجرا
گشته باخبر
آمد دَمِ در
با قلبِ محزون
از دست امت
دلش پُر از خون
فرمود : جماعت
نجنگید با حق
علی(ع) امام است
بهر شما خلق
هیزم آوردند
آدمهای بد
در را سوزاندند
زهرا(س) پشت در
حمله ور گشتند
به سوی خانه
دختر رسول(س)
در این میانه
دستانِ حقِّ
علی(ع) را بستند
دلِ حضرتِ
زهرا(س) شکستند
باز هم اون مردم
ول کن نبودند
خدایا آخه
اونا کی بودند؟
می گن یه روزی
میونِ کوچه
یه خانمی بود
همراش یه بچه
یهو اومدند
آدمهای بد
خدا می دونه
سرش چی اومد
چادر خاکی
از ضرب سیلی
رنگِ صورتش
گردیده نیلی
اون بچه می شد
عصایِ دستش
هی راه می رفتُ
هی می نشستش
کم کم اون خانم
مثل گُل پژمرد
از شدت غم
آخرِ سر مُرد
غمِ اون خانم
برای چی بود؟
بهتون می گم
دردِ علی (ع) بود
غصه حیدر(ع)
این بود که آخر
مردم گُم کردند
راهِ پیمبر(ص)
القصه جونم
روزگار سخت
در بیست و پنج سال
هی اومد و رفت
بعد از مدت ها
مردم فهمیدند
اشتباه کردند
حق و ندیدند
رفتند خانه ی
امام و ولی
یعنی چه کسی؟
حضرت علی (ع)
گفتند : ببخشید
اشتباه کردیم
از این به بعد ما
دورت می گردیم
اما اون مردم
طاقت نداشتند
تخم نفاقُ
تو دل ها کاشتند
هی می جنگیدند
با رهبرشون
از عشق دنیا
کور بود چمشاشون
آخر سر هم
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
بالاخره هم
یه روزی ، سحر
رفتند تو مسجد
سراغِ حیدر(ع)
با یک شمشیرِ
آلوده به زهر
زدند یه ضربت
آن هم روی سر
پُر شده از خون
مسجد و محراب
یا رب، امامِ
ما را تو دریاب
اما کار از کار
دیگه گذشته
مظلومی دیگر
گردیده کُشته
امام حسن(ع) شد
ولی و رهبر
تنها و غریب
بی یار و یاور
در جنگ بین
زشت و زیبایی
امام حسن (ع) رفت
تک و تنهایی
اون مردمِ بد
وفا نداشتند
امامشون را
تنها گذاشتند
پسر زهرا(س)
خیلی صبور بود
مثل پدرش
یکپارچه نور بود
خیلی غصه خورد
از کار مردم
از این که از جهل
شدند یار ظلم
سستی مردم
نیرنگ دشمن
دست به دست هم
کُشته شد حسن (ع)
زهر کُشنده
ریختند توی آب
یا رب امامِ
ما را تو دریاب
یکبار دیگر
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
اما کار از کار
دیگه گذشته
مظلومی دیگر
گردیده کُشته
باز هم اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
تیر بارون کردند
جسم پاکش را
ببین جهالت
رسید تا کجا؟
مردم اسیرِ
کفر و سیاهی
رهبرشون شد
جهل و تباهی
مدتی گذشت
دیدند که سخته
آدم اینجوری
خیلی بدبخته
نامه نوشتند
به امام حسین(ع)
رهبر ما شو
ای نور دو عین
به کوفه بیا
ای ماهِ تمام
ما پیروِ تو
تو بر ما امام
با هم می جنگیم
با ظلم و فساد
بر پا می کنیم
حکومتِ داد
هی خواهش کردند
هی ناله کردند
از غصه هاشون
گلایه کردند
گفتند : اگر که
شما بیایی
برچیده می شه
ظلم و تباهی
بالاخره هم
تکلیف شد تمام
راهی کوفه
گردیده امام (ع)
در میانِ راه
توی کربلا
یه جای غمگین
یه دشتِ بلا
همون آدمها
راهشو بستند
یکبار دیگر
پیمان شکستند
گفتند : می دونیم
شما بر حقید
اما چه کنیم
با امر یزید؟
گفته که باید
حسینِ زهرا(ع)
قبول بکنه
حکومت ما
امام فرمودند :
بیعت با فساد؟
همراهی با ننگ؟
تأئید بیداد؟
هیهات و هیهات
عزت با مرگ
خیلی بهتر از
زندگی با ننگ
تسلیم نمی شیم
به این بدبختی
در راهِ خدا
آسونه سختی
دو صف گشتند
با هم مقابل
یکیشون برحق
یکیشون باطل
آدمهای خوب
همراهِ امام (ع)
تا آخر ماندند
برای قیام
آدمهای بد
دنبال فرصت
برای کسبِ
قدرت و ثروت
به رویِ امام(ع)
شمشیر کشیدند
برای دنیا
با حق جنگیدند
یارانِ امام (ع)
مَرد و مَردونه
رفتند جنگیدند
دونه به دونه
بالاخره هم
جهل و گمراهی
بر سر مردم
آورد تباهی
امام حسین(ع) را
مظلوم و تشنه
کُشتند به ضربِ
نیزه و دشنه
اما اون مردم
ول کن نبودند
خدا می دونه
اونا کی بودند
هجوم آوردند
به سویِ خیام
غارت نمودند
خانه ی امام (ع)
زن و بچه را
اسیر نمودند
اموال آنها
را می ربودند
به راهِ شام ُ
به راهِ کوفه
اسیرِ دشمن
گُل وشکوفه
سختی کشیدند
اسیران شام
دست بر نداشتند
آنها از قیام
امروز هم بر ما
تکلیف همینه
یارِ حق باشیم
سعادت اینه
تکرار تاریخ
هشدار بر ما
حواساتون جمع
ای مسلمونا
اگر که امام (عج)
تنها بمونه
یقیناً دودش
تو چشمامونه
قصه هنوزم
ادامه داره
تاریخ دچارِ
همین تکراره
برای خوب‌ها
هر جا کربلاست
یاران امام (عج)
هر روز عاشوراست
جنگ ما بینِ
زشت و زیبایی
نداره هرگز
هیچ انتهایی
چشمها همه باز
یارانِ امام


آماده باشید
برای قیام
باید بدونیم
پیروزی با ماست
مظلومی بسه
امام رهنماست
به رهبریِ
امامِ امت
همه به سویِ
خیر و سعادت ...

۱ نظر:

  1. سلام
    پیروزی با ماست
    مظلومی بسه
    امام رهنماست

    کاملاً باهات موافقم

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟