۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هیئت ما

ما توي يه محل قديمي زندگي مي كنيم باكوچه هاي باريك كه از وسطشون يك جوي آب كثيف مي گذره. هيئت محلي ما هم خيلي قديميه . سي چهل سالي قدمت داره. آدماي ريش سفيد توش زيادند. رئيس هيئت ما يه پيرمرد با صفاست كه از وقتي يادم مياد همه مش ماشاالله صداش مي زنند.مرد با حاليه ولي وقتي جوگير مي شه حادثه آفرينه.

مثلا اين يكي را توجه كنيد: هيئت ما هر سال برنامه هاي سنتي خودشو داره. شباي تاسوعا هر سال يه دسته سينه زني راه‌ مي اندازيم و مي ريم خونه يكي از اهالي محل براي عزاداري و اين مسايل.. وقتي دسته وارد كوچه مي شه ديگه جا نيست كسي رد بشه. امسال وقتي براي عزاداري رفته بوديم مردم زيادي از توي خونه هاشون نيگا مي كردند و اشك مي ريختند. وسط اين شلوغيا توي كوچه اي كه سوزن مي نداختي روي زمين نمي افتاد يه پيرزني رفت و در گوش مش ماشاالله يه چيزي گفت. مشتي هم يهو مثل قرقي پريد و ميكروفن را از مداح گرفت و گفت :گوش كنيد... سينه نزنيد گوش كنيد...يه خانمي اومده به من مي گه التماس دعا.... آخه مگه من كي هستم كه به من مي گند التماس دعا... مي گند مريض داريم... حالا شما ها كه سينه زن امام حسينيد دستاتونو بيارين بالا.... بيارين بالا ميخوام دعا كنيم....

همچين با احساس اين حرفا رو زد كه كوچه و جمعيت نفسشون در نميومد. همه با يه حال خاصي دستاشونو بالاگرفتند. پيرزنه هم همون‌طور كه محكم روشو گرفته بود با گردن كج واستاده بود وسط جمعيت. نگاش كه مي كردم بيشتر بغضم گرفت.

مش ماشالله كه زمينه را مساعد ديده بود صداشو بالاتر و برد و گفت:

خدايا!.... به دو دست بريده حضرت عباس الساعه درد اين زن بي درمان بگردان....

مردم كه تو حال خودشون بودند بلند گفتند : آمين

چند ثانيه طول كشيد تا جمعيت بفهمند چي شد. توي اون كوچه تنگ و باريك با اون همه جمعيت هر كسي دلشو گرفته بود از خنده و يه طرفي و ريسه مي رفت.

۵ نظر:

  1. خداییش خیلی خندیدم سر این پستت.
    این دعا کردن ها خیلی تمرکز میخواد ها. امسال یهو می بینی جای مش ماشالله یکی دیگه شده سر دسته!
    سوتی باباقلابی رو هم که برات نوشتم. کلا این بابا قلابی هم خیلی سوژه بود. واسه اینکه حرمتش نشکنه من جلوش نمیخندیدم. ولی کافی بود یخده (با لهجه اصفهانی خوانده شود) بره اونورتر. لابد صدای خنده هام رو می شنید! البته چند بار چرت و پرت گفت و من جلوی خودش ضایعش کردم. مثلا دخترش توی داروخانه کار میکرد و لوازم آرایش می فروخت. بابا قلابی اومد جلوی یه خانم (مطمئنم بهش چه نظری داشت) کلاس بذاره. برگشت گفت دختر من متخصص پوست و موئه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!منم دیگه دیدم پر رویی تا چه حد. به خانومه گفتم منظورشون اینه که دخترشون کرم (به کسر "ک" و" ر") میفروشن!
    میدونم خیلی بی شعورم!
    ایشالله ظهر عاشورای آینده اگه همسرتون قابل بدونن میام دم خونه شما. عاشق اینم که دسته های جاهای مختلف رو ببینم. یه سال با رضا پاشدیم با مترو رفتیم شهر ری واسه دیدن دسته. خب خیلی خوب بود. اونجا سنچ نمی زدن و برای من جالب بود. جالب ترش این که دیگه داشتیم از گرسنگی رو به موت می شدیم ولی نات اونلی غذا نذری یوخدو(با لهجه ترکی خوانده شود) بات آلسو رستوران ها همه غذاهاشون رو برای تکیه ها پخت میکردن. من و رضا از عصبانیت و گرسنگی دیگه میخواستیم همدیگرو گاز بزنیم. یعنی وقتی رسیدم خونه دیگه از گرسنگی یادم نیست چیکا کردم.
    چقدر خاطره مرور شد داداچ. خاطرات رو دریاب که کلا من مردابم!!!!


    شادی

    پاسخحذف
  2. آخ مولانا تا دوست بابام زنگ زد میخواستم بهت زنگ بزنم که بدونی خوشحالم. راستش روم نشد وقتی که برای خانوادت میذاری رو حروم کنم. دعا میکنم صد هزار برابر خوشحالی من، نصیب تو و خانوادت بشه.
    ایشالله همیشه بخندین.

    شادی

    پاسخحذف
  3. الهی بمیرم واسه اون خانم!
    خدا حالا شوخی شوخی دعاشونو مستجاب نکنه حالا!!

    پاسخحذف
  4. سلام. کارش درسته این مش ماشالله.

    پاسخحذف

چیزی می خواستی بگی؟